![](http://nasimeeshgh.com/wp-content/uploads/2020/10/منطقه-ییلاقی-کهک.jpg)
گاه کثرت کارهای فکری یا ملاحظهٔ حال برخی از مراجعان، مرا خیلی خسته میسازد. روزی حاجآقایی گفت: «شما چند ماه است هر روز بدون تعطیلی درس داشتهاید. حال که امروز درس به مناسبتی سیاسی تعطیل شده است، میخواهم شما را بیرون ببرم تا ناهار میهمان من باشید». از قم بیرون رفتیم و در یکی از روستاهای کهک، باغی بود که در آن چند تخت گذاشته بودند. بر روی همان تختها نشستیم. لحظاتی نگذشته بود که چند نفر با قیافهٔ لاتها آمدند و کنار ما نشستند. ما ناهار را خوردیم. من گاهی بیکار که میشوم و خستگی فراوان مرا میگیرد و دیگر زورم به هیچ کس نمیرسد، قلیان میکشم؛ یعنی دستکم زورم به قلیان میرسد. اگر کسی مرا اذیت کند، تلافی آن را سر قلیان در میآورم. ما هنوز ناهار خود را تمام نکرده بودیم. بعد از سلام علیک با آنها، گفتم بفرمایید تا ناهار شما را بیاورند، لقمهای را با ما بزنید. یکی از آنها گفت: «من پنج سال زندان بودم». گفتم: «آدمی که زندان نرود، مرد نیست». یکی از آنها گفت: «من معتاد بودم». گفتم: «ما چند میلیون معتاد داریم، تو هم یکی از آنها. معتاد بیمار هست، نه مجرم». بعد گفتم: «شما که آدم نکشتهاید»! یکی از آنها گفت: «کسی که آدم نکشد هم مرد نیست». بعد گفت: «شما آدم کشتهاید؟» گفتم: «واللّه من هم هیچ کسی را نکشتهام». گفت: «پس شما مرد نیستید. مرد باید آدم بکشد». گفتم: «من سی سال از این انقلاب میرود، نه دستبند به یک کسی زدهام، نه به یک کسی ظلم کردهام، نه یک ریال از این مملکت برداشتهام». بعد صحبت خود را با شوخیهایی ادامه دادم. خواستم راحت باشند و بر آنها سخت نگذرد.
آن چند نفر خیلی شیرین با ما شروع به سخنگفتن کردند و من هم مثل یک لات حسابی، بلکه مانند یک گندهلات با آنها مواجه شدم. یکی از آنها گفت: «حاجآقا! وقتی ما میآمدیم و دیدیم یک آخوند اینجا نشسته است، گفتیم بابا اینجا نمیشود نشست؛ اما حالا خوشحالیم که اینقدر به ما خوش گذشت». ناهار را که خوردند، گفتم: «ناهارتان را که خوردید، اگر خوابتان میآید، میتوانید بیایید خانهٔ ما». آنها مسافر بودند و ساکن قم یا اطراف آن نبودند.