۱۳۹۹-۰۵-۲۸

دروازه غار؛ نقطهٔ شروع موضوع‌شناسی


یکی از مکان‌های عجیب و شگفت تهران که در کودکی آن را دیده‌ام، «دروازه غار» است. معتقدم انسان در این مکان، گم می‌شود و حیران. حالی که از بابت حیرانی، هنگام ورود به عوالم غیبی به انسان دست می‌دهد، در این‌جا نیز قابل تجربه است. وقتی این مکان را دیدم، انگار یکی از عوالم غیب را مشاهده می‌کردم که از رؤیت عرش و فرش و قلم نیز اهمیت بیش‌تری داشت.

کودک که بودم، به مسجد زیاد رفت و آمد داشتم. کلید مسجد را برای نگه‌داری، به من سپرده بودند. در آن زمان‌ها ساده‌وضع بودم. روزی شخصی که پنجاه‌ساله نشان می‌داد و کامل‌وضع بود، از من خواست تا درِ مسجد را باز کنم تا در آن نماز بگزارد. من کلید را به او دادم و او وارد مسجد شد. آن شخص، ساکی به دست داشت. نمازش را خواند و از مسجد خارج شد. ما هنگام غروب، وارد مسجد شدیم. ابتدا زنان، وارد مسجد شدند و اطلاع دادند که فرشی عتیقه و گران‌قیمت، در محراب مسجد بوده و اکنون موجود نیست. من توضیح دادم که شخصی وارد مسجد شده است و دزدی باید کار او بوده باشد. سارق با ساکی پر از خرت و پرت آمده بود. ساک را گوشهٔ مسجد خالی کرده بود و فرش عتیقه را داخل آن قرار داده بود. هرچند من توجه داشتم، ولی دزدی اتفاق افتاد.

بعد از این اتفاق، سراغ شعبده‌بازی رفتم و علم تردستی و سرقت‌های زیرکانه را فراگرفتم. زحمت زیادی هم متحمل شدم و پول فراوانی خرج کردم. آن زمان‌ها، کودکی عزیز و دردانه بودم. به نمازگزاران قول دادم فرش عتیقه را پیدا می‌کنم. شخصی به نام عباس‌آقا را می‌شناختم که استاد دزدی و جیب‌بری بود و در محلات تهران، تیغ می‌کشید و لیدر الوات محسوب می‌شد. گفتم عباس‌آقا! من دچار مشکلی شده‌ام و سرقتی اتفاق افتاده که بر ذمهٔ من است. ضمن این‌که مال دزدی، مربوط به محراب مسجد است و عتیقه است. او به من قول داد که مال دزدی را پیدا می‌کند و پرسید که آیا قصد دارم با او همراه بشوم. او لباسی را که شبیه لباس الوات بود به من داد تا به تن کنم. چفیه و گیوه‌ای نیز به آن اضافه کرد. کلاهی نیز بر سر گذاشتم که یک لبه بیش‌تر نداشت و کلاه الواتی محسوب می‌شد. من با این‌که اهل تهران بودم، اما زیرزمین‌های دروازه غار را ندیده بودم. او وارد دروازه غار شد و تمام نقاط آن‌جا را وارسی کرد. با تک تک آدم‌های آن منطقه، ملاقات می‌کرد و می‌گفت این شخص، همان آدمی که می‌خواهم نیست.

وقتی وارد منطقهٔ دروازه غار شدم، متوجه شدم که الله اکبر! انگار چند شهر تهران، در زیر دروازه غار وجود دارد. دروازه غار برای خود لایه‌های باطنی فراوانی داشت. در هر قسمت از آن آدم‌های خاص و اشیای مخصوصی بودند؛ از اتومبیل و دوچرخه و موتور گرفته تا فرش و قالی و مانند این‌ها. آدم‌های آن منطقه، خودی‌ها را اگر مرتکب خلاف می‌شدند، مجازات نموده و آن‌ها را چند روز در آن منطقه زندانی می‌کردند.

وقتی سارق فرش را یافتیم، استاد از ما خواست که قدری بنشینیم و چای بنوشیم. استاد از سارق پرسید که فرش من کجاست؟ متوجه شدم که به‌به! تمام آدم‌های آن‌جا، استاد را می‌شناسند و با او آشنایی دارند. سارق گفت: «فرش را هنوز نفروخته‌ام و نزد من است». فرش را به من برگرداند.

استاد به سارق اعتراض کرد که انسان وقتی وارد مسجدی می‌شود، نباید مال مسجد را بلند کند. البته فتوای من در آن زمان با نظر استاد اندکی متفاوت بود. من معتقد بودم اگر کسی بخواهد دزدی کند، از مال خدا و امامزاده‌ها و مساجد بدزدد، بهتر است تا مال مردم بیچاره را. اگر سارق از مسجد و حرم حضرت معصومه دزدی کند، مردم نذر می‌کنند و اموال برگردانده می‌شود؛ اما نباید از آدم بیچاره و فقیر، دزدی کند که امکان جبران برایش وجود ندارد و باید قرض کند و قسط بدهد تا اسباب خانه‌اش را تهیه کند. هم‌چنین معنای نامردی و ناجوانمردی همین است. در واقع، نام چنین سارقانی دزدان نامرد است. بعد از این حادثه، نظر من بر این شد که اگر قرار است سرقتی انجام بشود، از آدم‌های سیر و فربه دزدی بشود، نه از بیچارگان و فقیران.

فرش، عتیقه بود و منسوب به مسجد تا امام جماعت در آن اقامهٔ نماز کند. اما من با خودم فکر کردم که خدایا! ظاهرا تمام این اتفاقات و وقایع، نمایشی بود تا زمینهٔ رفتن من به دروازه غار و دیدن آن مکان باشد. این واقعه، ثمرهٔ دیگری جز این به دنبال نداشت؛ زیرا من اگر هزاران سال نیز عمر می‌کردم، تصمیمی مبنی بر رفتن به منطقهٔ دروازه غار نداشتم.

وقتی نام دروازه غار را به زبان می‌آورم، مکانی به وسعت تمام دنیا در ذهنم تداعی می‌شود. البته باید توجه داشت که دروازه غار امروزی با دروازه غار زمان گذشته، بسیار تفاوت دارد و امروزه بیغوله‌ای برای معتادان و افراد فاسد شده است.

انگار نام دروازه غار بامسما بود و غار و پژواک صداها را تداعی می‌کرد. بعضی‌ها به این منطقه وارد می‌شدند و برگشتی در کار نبود. همان‌طور که گفتم، عده‌ای را نیز تنبیه می‌کردند. مثلا اگر سارق فرش، ادعا می‌کرد که فرش را فروخته، به طور حتم، تنبیه و زندانی می‌شد. یعنی آدم‌های آن منطقه دروغ نمی‌گویند و عجیب است که بعضی آدم‌ها در مسجد و مکان‌های مقدس دروغ می‌گویند. در آن منطقه، دروغگویی وجود نداشت؛ زیرا همه از یک‌دیگر شناخت داشتند و با هم آشنا، بلکه گویی از یک تیم و گروه بودند. اگر کودکی مانند من به دروازه غار وارد می‌شد، برگشتنش محال بود. اما با وجود عباس‌آقا، چنین مشکلاتی وجود نداشت و به قول معروف، دستمان باز بود. عباس‌آقا را عباس‌کپی نیز می‌گفتند. در قمار بسیار قوی و زبردست بود. او آموزش اطلاعات و مهارت‌های خود را از آن رو دوست داشت به من آموزش دهد که مرا مسجدی و معنوی می‌دید و این کار را ذخیرهٔ آخرت خود می‌دانست.

مشی برخی از افراد دروازه غار آن زمان چنین بود که جایی می‌ایستادند و وقتی می‌دیدند کسی از شهرستان‌ها آمده است که پول یا شی‌ء ارزشمندی دارد، دعوایی صوری راه می‌انداختند تا او میانجی‌گری کند یا در شلوغی توجه خود را از دست دهد و در غفلتی که دارد، ناگهان جیب او را می‌زدند. عجیب این بود که آنان در دعوای صوری به‌راحتی چاقو روی هم می‌کشیدند و به یک‌دیگر تیغ می‌زدند و کسانی که مأمور بودند جیب‌ها را بزنند، این کار را می‌کردند. وقتی فریاد کسی بلند می‌شد که جیبم را زده‌اند، دعواها هم تمام می‌شد. من پیش عباس‌کپی درس سرقت و شگردهای آن را فراگرفتم.

من از عباس‌آقا خواستم که نزد او درس دزدی و تیغ‌کشی و تردستی بخوانم. دلیلش را پرسید. پاسخ دادم که دانستن این‌ها برای من لازم است و تردستی و رمالی، انگار بخشی از علم فلسفه است. یادم هست که انگشت سومی و چهارمی‌اش را میزان می‌کرد و اسکناس می‌کشید و پول را مساوی می‌کرد. می‌گفت، نباید به انگشتت کاری داشته باشی، زیرا ممکن است به دزد بودنت پی ببرند. او به راحتی بعضی چیزها را که یک کیلو وزن داشت، در خود جاسازی می‌کرد، بدون این‌که هیچ نمودی داشته باشد. مشخص نبود چه فنی را به کار می‌برد که اندازه، این‌قدر دقیق و درست می‌شد. آدم‌ها برای او مانند صندوقچه بودند و هر چیزی را که می‌خواست، از تریاک گرفته تا چیزهای دیگر، در بدنشان جاسازی می‌کرد؛ به گونه‌ای که هیچ‌گاه هیچ مأموری موفق به کشف آن‌ها نمی‌شد و برای همین تخصص‌هایی که داشت، مورد احترام ساکنان دروازه غار بود.

البته امروزه، هم مأموران زبدهٔ پلیس از این فوت و فن‌ها اطلاع دارند و هم دزدها و قاچاقچیان، دیگر چنین تردستی‌ها و تخصص‌هایی را دنبال نمی‌کنند. من تردستی‌های فراوانی را از سارقان و جیب‌برها مشاهده کردم. عباس‌آقا ماهرانه روی موکت تیغ می‌کشید. اگر ذره‌ای تیغ منحرف می‌شد و دست را می‌برید و خون راه می‌افتاد، نشان دهندهٔ ناشی‌بودن تیغ‌کش بود. من نیز شاگرد خوبی برای او بودم و حق استاد را ادا می‌کردم. من چند سیخ کباب، همراه با گوجه و نان سنگک تهیه می‌کردم و راهی به اندازهٔ نیم‌فرسخ را با دوچرخه طی می‌کردم و این غذا را به او می‌دادم تا میل کند و نشاط بگیرد و برای من از فوت و فن‌های خود بگوید. وقتی به من تعارف می‌کرد، می‌گفتم غذاخوردن شما برای من لذت‌بخش است. احترام زیادی برای او قایل بودم و مانند یک عالم ربانی حرمتش را نگه می‌داشتم.

متوجه شدم که استاد، انسانی معمولی نیست. در قاپ‌بازی مهارت زیادی داشت. درست مانند من که در استخاره مهارت دارم. می‌گویند کسی که بدون استفاده از قرآن، ده بار استخاره کند، صاحب استخاره است. کسی که برای استخاره‌گرفتن از قرآن استفاده می‌کند، عالم به استخاره است که با صاحب استخاره تفاوت دارد. صاحب استخاره، قرآنی در اختیار ندارد و می‌گوید استخاره خوب است یا بد. من صاحب استخاره بودم و عباس‌آقا صاحب قاپ. قاپ را بالا می‌انداخت و غیب می‌گفت که چه چیزی بر زمین می‌نشیند. گاهی نیز از قبل، تعیین می‌کرد چه چیزی باید بر زمین بنشیند: اسب، جیک یا بوک. گاهی نیز می‌گفت دو اسب بزن، دو بوک بیاید یا یک اسب بزن، یک جیک بیاید. خلاصه این‌که هم تردستی‌هایش هم جیب بری‌هایش هم تیغ‌کشی‌هایش و هم قاپ‌بازی‌هایش عجیب بود و کارش را اتوماتیک انجام می‌داد. درست مانند این‌که با زدن یک کلید، لامپ روشن می‌شود. در انداختن قاپ، قرار گرفتن دست نیز لِمی داشت که یادگیری آن، به نظر من دو تا شش‌ماه زمان می‌برد؛ لِم این‌که وقتی قاپ را بالا می‌اندازی، درست بر دستت بنشیند. بدون یادگیری، قاپ در تاریکی می‌رود.

من قدیم‌ها قصد داشتم چنین تردستی‌ها و علومی را به طلبه‌ها بیاموزم تا به قول معروف، چشم و گوششان باز بشود، ولی متاسفانه برخورد بسیار بدی با این موضوع صورت گرفت. می‌گفتند نعوذباللّه! چنین مسایلی نباید در حوزهٔ علمیه مطرح بشود. حتی ممکن بود دچار مشکلات جدی بشوم و سرم بر باد برود.

متأسفانه در حوزه‌های علمیه درسی به‌جز عربی آسان و سخت خوانده نمی‌شود. در حالی که ما در فقه حکمت‌گرا، پایهٔ اصلی اجتهاد را شناخت موضوع می‌دانیم؛ یعنی مجتهد برای فتوا دادن در این گونه مسایل، واجب است ابتدا این موضوعات را بشناسد؛ وگرنه تیری در تاریکی می‌اندازد و خلقی را سرگردان می‌کند. آموختن چنین مسایلی از نظر شرعی نه تنها برای طلبه اشکال ندارد، بلکه کسانی که مخالف هستند، در واقع عالِم و مجتهد نیستند و اجتهاد را نمی‌شناسند که با چنین شیوهٔ تربیتی مخالفت می‌کنند.

من خودم را یک عالم می‌دانم و می‌گویم زمانی که شما قصد دارید پزشک بشوید، باید امراض و بیماری‌های رشتهٔ تخصصی خود را بشناسند، اما این بدان معنا نیست که خودتان بیمار شوید. این امراض، پیشگیری، زمینه و دانش مخصوص به خود را دارد. برای نمونه استاد بزرگواری مدام به طلبه‌ها توصیه می‌کرد که در کنار درس مطول ـ که حظوظ نفسانی دارد و نفس انسان را آلوده می‌کند ـ قرآن‌کریم را نیز تلاوت کنند تا نفسشان ضدعفونی شود و ویروس‌های کتاب مطول به آنان سرایت نکند.

موقعیت عالم، مانند یک پزشک است و کارش در زمینهٔ روح و روان انسان‌هاست. چنان‌چه عالمان حوزوی بدی‌ها را نشناسند و بدی و آدم‌های بدکردار را به چشم خود نبینند و به اصطلاح فقه حکمت‌گرای ما موضوع‌شناس نگردند، چگونه می‌توانند حکم صادر کنند. در شیوهٔ رایج کنونی اگر از عالمی که موضوعی را نمی‌شناسد، دربارهٔ آن بپرسند، پاسخش این است که عرف ملاک است.

ما فقه حکمت‌گرا را دارای سه رکن می‌دانیم: موضوع‌شناسی، ملاک‌یابی و در نهایت استنباط حکم. علوم حوزوی چنان‌چه با حفظ این سه رکن، اجتماعی نشود، تبدیل به یک ایده‌آلیسم ذهنی می‌شود که هیچ خاصیتی برای جامعه ندارد. ما عالمان و طلبه‌های حوزه‌های علمیه، باید ابتدا کاستی‌ها را بشناسیم تا سپس آن‌ها را برطرف کنیم. کسی که از موضوع اطلاعی ندارد، درک درستی ندارد که بخواهد دربارهٔ آن سخن بگوید. طلبه‌ای که اطلاعی از سرگرمی‌ها و بازی‌هایی مانند شطرنج و جدول و پاسور ندارد، چگونه می‌تواند راهنمای انسان‌ها در این موضوعات باشد. طلبه‌ای که ذهنش کار نکرده است و خشک و بی‌ثمر است، و برای نمونه درک درستی از ریاضیات ندارد و کم‌هوش است، به‌حتم توانایی درک فلسفه را نیز ندارد و نمی‌تواند فکر فلسفی تولید کند و کسی که فلسفه و منطق ندارد، به حتم فقهی ضعیف خواهد داشت. فیلسوف، کار و اندیشیدنی سخت دارد؛ آن‌چنان که باید بتواند پشه را در هفت آسمان نعل کند.

داده‌های بعضی از مشاهیر، جز چرند و پرند چیزی نیست و فقط، مطلب سر هم می‌کنند و پشت‌سرهم‌اندازی دارند. گسترهٔ ذهن و اندیشهٔ فیلسوف، باید از ذهن یک عالم، بیش‌تر و وسیع‌تر باشد. به دلیل همین مشکلات است که ما از نظر علمی و فکری در جهان دچار کمبود هستیم و حرفی برای گفتن نداریم.

از حوزه‌های اهل‌سنت بگذرید و حوزه‌های شیعی را در نظر بگیرید. از طلبه‌های سطح پایین گرفته تا طلبه‌های متوسط و عالمان دینی. از زنان گرفته تا مردان. آری! شما تلاش کرده‌اید و بسیاری از زنان، اکنون طلبه هستند. شمار طلبه‌های حوزه‌های علمیه، به چند صدهزار نفر می‌رسد. اما این صدهاهزار طلبه، کوچک‌ترین ارتباطی با مراکز علمی دنیا و دانشمندان جهان ندارند. چنان‌چه از خارج کشور، وارد ایران بشوند و بگویند ما قصد داریم با نظام و دولت ایران مذاکره کنیم و با عالمان دینی ملاقات کنیم و بحث و جدل نماییم و موضوع، فقط علمی است و وجه سیاسی ندارد، آیا می‌توانند پاسخ درستی دریافت کنند؟ در داخل کشور نیز بعضی جرأت انجام این کار را ندارند؛ زیرا از تهدید می‌ترسند و اگر چنین چیزی هم نباشد، از لحاظ روانی چنین امنیتی را احساس نمی‌کنند. آیا با این وصف، حوزه‌ها در بایکوت قرار نمی‌گیرند و بن‌بستی جدی متوجه آن‌ها نمی‌گردد؟

بسیاری از طلبه‌ها، در چاردیواری محصور شده‌اند و حتی مفید فایده برای خودشان نیز نمی‌باشند. مراکزی مانند جامعة‌المصطفی که مرکزی دینی علمی می‌باشد که با بسیاری از کشورها در ارتباط است، بیش‌تر مرکزی دولتی و وابسته شناخته می‌شود و نه مرکزی برآمده از متن حوزه‌های علمیه. هرچند بسیاری از علما در این مرکز فعالیت می‌کنند. اما من اعتقاد دارم که جامعة‌المصطفی حوزهٔ علمیهٔ مطلوب نیست. حتی حوزهٔ علمیه نیز حوزهٔ علمیهٔ مطلوب نیست و نیازمند بازسازی جدی است.

زمانی که به کشور اوکراین سفر کرده بودم، یکی از محصلین جامعة‌المصطفی را دیدم که در آن کشور شغلش چوپانی بود؛ ضمن این‌که برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت. این‌که چوپانی با روزنامه‌نویسی چه ارتباطی دارد، بحث جدایی است! گوسفندان آن طلبه، هر سال سه‌بار باردار می‌شدند و بره به دنیا می‌آوردند؛ زیرا کشور اوکراین، بسیار خوش آب و هواست و از شمال ایران نیز سرسبزتر و خرم‌تر است. کشاورزی در آن کشور، به شیوهٔ صنعتی انجام می‌شود و کاملا علمی است و منطقه به منطقه، محصولاتی مستقل دارد. مسؤول دام‌ها نیز طبیب است ـ نه مالک دام ـ و چنان‌چه دام‌ها بیمار یا تلف می‌گردید، طبیب باید خسارتش را می‌داد. مالک دام، فقط از حیوان نگه‌داری می‌کرد؛ آن هم در حد بسیار نازلی.

آن طلبه کارنامهٔ تحصیلی‌اش را به من نشان داد که نمراتی عالی داشت. او تعریف می‌کرد که در ابتدا سُنی بوده و سپس به مذهب شیعه روی آورده است. می‌گفت فامیلش او را به دلیل مذهبش نمی‌پذیرند. در اوکراین نیز از من می‌خواهند گزارش بدهم و آن‌چه را که آن‌ها طالبند بنویسم و این خواسته را هر روز برای امام جماعت مسجد مطرح می‌کنند. به همین دلیل، به شغل چوپانی پناه آورده‌ام. او هر روز صبح زود، وقت سحر از خواب برمی‌خاست تا به گوسفندهایش سر بزند و به وسیله شیشه‌های پستانک، به بزغاله‌ها شیر می‌داد.

همان‌طور که گفتم آن طلبه روزنامه‌نگاری نیز انجام می‌داد و موضوعات مقاله‌اش مثلا درباره قاچاق‌هایی بود که از اوکراین به دیگر کشورهای اروپایی انجام می‌شد. او مقالاتی با موضوعات دینی نیز می‌نوشت؛ اما اهل گزارش دادن نبود. من معتقدم عالم دینی اگر در مورد هر موضوعی مثلا شیر بحثِ علمی طرح کند، باز هم در محدودهٔ علم و دانش است و زیاد تفاوتی با دیگر موضوعات ندارد، اگر در آن تخصص و مهارت داشته باشد.

متأسفانه بعضی از طلبه‌ها، خلقیات و روحیات عجیب و غیر قابل پذیرشی دارند و با این وصف، حضور آنان در اجتماع و در دبیرستان‌ها جای سؤال و شبهه دارد. برخی از اینان صِرف حضور فیزیکی روحانیون در جامعه را مؤثر می‌دانند؛ اما من معتقدم این حضور، گاهی مشکلات به دنبال دارد و وجاهت و اعتبار روحانیون باسواد را خدشه‌دار می‌کند. یک عالم دینی همیشه و در هر مکانی، یک عالم دینی است؛ پس باید مراقب باشد و رفتارش را اصلاح و مراقبه کند تا به مردم خیانت فکری و عقیدتی نکند.

اگر شخصی طلبه است و در کشوری خارجی ساکن است، چنان‌چه دولت از او طلب گزارش و اطلاعات می‌کند، او نباید به چنین درخواست‌هایی اعتنایی داشته باشد، در غیر این صورت، فردی خائن به آن ملت و آن دین محسوب می‌شود. حتی می‌توان او را شخصی فاسق قلمداد کرد. به تعبیر من اصول سیاسی زندگی هر کسی در هر جایی که باشد، باید اول کشور و وطن، بعد مردم و سپس دین باشد. چنان‌چه ما طلبه‌ها و در میان اهل علم، شخص یا اشخاصی را به گزارشگری و جاسوسی بشناسیم، به طور طبیعی از آن‌ها منزجر می‌شویم. من شخصا به بعضی به همین خاطر بی‌اعتقاد و بی‌اعتماد هستم.

در این‌جا باید دقت شود که میان ضرورت وجود سازمانی مانند اطلاعات در هر کشوری و تربیت جاسوسان، با این‌که اهل علم چنین شغلی داشته باشند، تفاوت است و میان این دو گزاره نباید خلط کرد. دولت‌ها برای تأمین امنیت خود و مردم، به اطلاعات و کسب گزارش از اشخاص مختلف نیاز دارند و این امری لازم و واجب است، اما حرف من این است که گزارشگری، کار یک عالم دینی نیست؛ زیرا باعث بدبینی مردم نسبت به علمای دین می‌شود. آن وقت مردم این مناطق می‌گویند فلان عالم را دیدی که جاسوس بود و گزارش می‌داد. باید اعتماد و اطمینان به جامعهٔ روحانیت را در بین مردم نهادینه کرد. متأسفانه، اشخاص جاسوس و مزدور وجود دارند. عالم دینی اگر گزارشگر باشد، فقط یک خائن است.

هر جامعه‌ای سیستم و ساختار خاص خود را داراست و چنان‌چه علوم دینی و حوزوی، اجتماعی نشود، چندان مفید فایده نیست. سخن از خدا گفتن، بدون عمل و طرح در جامعه، ارزشمند نیست.

همان‌طور که جامعه و مردم آن، به شغل‌های مختلف نیاز دارند، سیستمی نیز برای اطلاع‌رسانی و نیز امنیت باید موجود باشد و عدم اطلاع از عملکرد اشخاصِ هدفمند، سادگی محض است. اما حرف این است که عالم دینی نباید آدمی اطلاعاتی باشد. بنابراین در جامعهٔ اسلامی مثلا وزارت اطلاعات را نباید شخصی آخوند به بهانهٔ اجتهاد بر عهده داشته باشد. من این کار را نادرست و نشان‌دهندهٔ تفکرات و برنامه‌ریزی‌های غلط می‌دانم؛ برنامه‌هایی که برد بلند حکومت‌داری را نمی‌بیند و کوتاه‌نظر است. هر کسی به محض این‌که خبردار شود شخصی که اطلاعات فلانی را گرفته، از اهل علم بوده است و در مورد اعمال و حرف‌های فلانی تجسس و خبررسانی کرده است، نخست روحانی بودن وی به ذهن او تداعی می‌شود و به کل جامعهٔ روحانیت، بی‌اعتماد و بی‌اعتقاد می‌شود و این، ریشه در اصلی روان‌شناسی دارد.

نظر من این است که وزارت اطلاعات نباید به آخوند داده شود. این کار به علم و تخصص نیاز دارد و باید متخصصان آن از غیر آخوندها انتخاب شوند؛ البته به جای آن باید این سازمان یا به‌طور کلی نهادهای اجتماعی، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی دینی را بدانند؛ یعنی این نهادها باید از بخشی در حوزهٔ دین و دیانت برخوردار باشند؛ نه این که مثلا امام جماعتی که در مسجد حاضر می‌شود و مردم در نماز به او اقتدا می‌کنند، گزارشگر باشد و وزارت اطلاعات، او را منبع تغذیهٔ خود قرار دهد و مردم نیز از این موضوع باخبر باشند، چنین کاری نه‌تنها مطلوب نیست، بلکه در درازمدت و با رخ‌دادن حوادث ریز و درشت و فراز و نشیب‌های روزگار، عالم‌گریزی را موجب می‌گردد و دیگر نه تنها مردم به چنین امام جماعتی اقتدا نمی‌کنند، بلکه کل علما و روحانیون، تخطئه و بدنام می‌شوند؛ زیرا عمل یک روحانی را به‌راحتی به کل جامعهٔ روحانیت منتسب می‌سازند.

کشور ایران، ام‌القرای جهان اسلام است. افراد گوناگونی از کشورهای مختلف وارد ایران می‌شوند تا به حوزهٔ علمیه وارد شده و درس بخوانند که البته چنین پدیده‌ای، خالی از اشکال است. آن‌ها وارد حوزه می‌شوند، سپس به کشور و دیار خود باز می‌گردند و دین اسلام را تبلیغ می‌کنند؛ اما چنان‌چه از طلبه‌های خارجی درخواست اطلاعات و گزارش بشود، این کار چیزی جز خیانت و هتک حرمت مردم و مملکت آن‌ها نیست؛ هرچند که مردمان آن کشورها و بلاد، کافر و نامسلمان باشند. من این حرف‌ها و توصیه‌ها را به چشم دیده و در عمل تجربه کرده‌ام.

طلبه‌ای خارجی را به یاد می‌آورم که سرگذشت مهاجرتش به کشور ایران و بازگشت به کشور خودش را تعریف می‌کرد. می‌گفت من افکار و اندیشه‌های شما را باور دارم و به آن عمل می‌کنم. به همین دلیل در کشور و در میان ملت خودم، فردی عزیز و گرامی هستم. می‌گفت من به هموطنانم سفرم به ایران را اطلاع دادم و از کشور ایران و خوبی‌ها و زیبایی‌هایش تعریف و تمجید کردم. من ایران را بسیار دوست دارم و کشور علمی و دینی من محسوب می‌شود؛ با این همه، به خاطر منافع سیاسی کشور ایران، به کشور و وطن خودم خیانت نمی‌کنم. هموطنانم به من اعتماد دارند و حتی سازمان‌های اطلاعاتی و جاسوسی نیز سراغی از من نمی‌گیرند. مردم، آزاد و راحت اسرارشان را برای من بازگو می‌کنند؛ به دلیل این‌که من سر سوزنی اهل گزارش دادن و جاسوس‌بازی نیستم. او صرفا آموخته‌هایش را از ایران بار بسته بود و برای هموطنانش سوغات برده بود. حوزهٔ علمیه‌ای تأسیس کرده و مسجدی را بنا نهاده بود.

به هر روی، جاسوسی و گزارش‌گرفتن، کار تخصصی است که چند نفر معدود می‌توانند آن را انجام دهند و امری همگانی و طلبگی نیست. باید دید مردم از عالمان دینی چه توقع و انتظاری دارند؛ عالمانی که مورد احترام و تکریمشان هستند. باید این کرامت اجتماعی را حفظ کرد و آن را به‌خاطر منافع کوتاه‌مدت هزینه نکرد. متأسفانه بعضی از عالمان دینی درگیر بازی‌های روانی بیهوده‌ای شدند و وجهه‌شان تخریب شد.

من همیشه سعی کرده‌ام به عنوان عالمی دینی، معتمد مردم باشم. برای نمونه، زمانی مجلسی تشکیل شده بود و شهیدی وصیت کرده بود من در آن مجلس به منبر بروم و سخنرانی کنم. مأموران کمیتهٔ آن زمان و اعضای سپاه و انقلابیون نیز در آن مجلس حضور داشتند. پیرمردی نیز در آن مجلس حضور داشت که کنار من نشسته بود و من او را از سابق می‌شناختم. او معتاد بود و در مسایل مواد مخدر حرفه‌ای به شمار می‌رفت. احوالش را جویا شدم و از وضعیت مواد مخدر، مخصوصا تریاک از او پرسیدم. پاسخ داد که اوضاع، خوب نیست و تریاک بسیار گران‌قیمت شده است. ضمن این‌که کمیته فعال شده است و معتادان و فروشندگان مواد مخدر را دستگیر می‌کنند و این باعث آزار و اذیت ما شده است. وقتی از او سوال کردم که در چنین شرایطی، او چگونه مواد را به متقاضیان عرضه می‌کند، پاسخ داد من مواد مخدر را رنگ می‌کنم و این‌ها چون مواد را نمی‌شناسند، به دنبال مواد سفیدرنگ هستند. سپس از او خواستم که مواد مخدر رنگ شده را به من نشان بدهد. قیمت و محل فروش این مواد را نیز به من گفت. او در همان مجلس، مواد مخدر را از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد و این به‌خاطر اعتمادی بود که به من داشت؛ آن هم در چنان مجلسی که نیروهای کمیته و سپاه حضور داشتند. چنان‌چه این شخص ما را گزارشگر بداند، به خداوند نیز ایمان نمی‌آورد؛ چه برسد به این‌که بخواهد به ما اعتماد کند.

امروزه عده‌ای از جوانان مردد شده‌اند و اعتمادشان را حتی به خدا و پیامبر نیز از دست داده‌اند که نکند شیوهٔ رفتاری پیامبران و اولیای خدا نیز چنین بوده است که فلان آخوند دارد! حوزهٔ علمیه باید در انظار مردم، مکانی مقدس باشد که قداست روحانی آن هیچ‌گاه توسط هیچ نهادی شکسته نشود. هم‌چنان که علما، افرادی قدیس و پاک بوده‌اند. متأسفانه بعضی از دستگاه‌ها می‌خواهند علم و تخصص مربوط به حوزه‌های علمیه را به مراکز خود انتقال دهند و با قداست‌شکنی از این مرکز، می‌خواهند خود را مرکزی قدّیس و پاک و جلودار جامعه نشان دهند. اما حوزه‌های علمیه صاحب دارد و در بازی‌های روزگار به بعضی‌ها مجال داده می‌شود که گام‌هایی را بردارند تا برای جامعه شفاف شوند، بعد از آن‌که نقاب از چهرهٔ آنان افتاد، رسوای عالم و آدم می‌گردند و خیانت‌ورزی آنان آشکار می‌شود.

جامعه باید امنیت داشته باشد و محیط اطراف عالمان دینی، مکانی امن به نظر بیاید. بیوت مراجع و عالمان دینی باید مانند خانهٔ کعبه، امن باشد. احساس امنیت و باورپذیری آن برای مردم باید این‌گونه باشد که فرض کنید اگر قاتل یا مجرمی گریخت و به عالم و مجتهدی در منزلش پناه برد، منزل آن عالم یا مجتهد مانند مسجد و مانند کعبه برای آن مجرم، امنیت و حریم داشته باشد؛ یعنی هیچ کس و هیچ نهاد و مرکزی حق دست‌درازی به آن مجرم را نداشته باشد. این در حالی است که امروز بر فرض وقوع چنین ماجرایی، نه تنها مجرم با ضرب و شتم از منزلی که به آن پناه برده، بیرون رانده می‌شود، بلکه بعضی نهادها می‌نازند که بیوت علما را با تکنولوژی‌های خاص خود شخم می‌زنند. ان‌شاء الله که چنین نباشد، اما اگر چنین باشد، دیگر نه امنیت یا حریمی برای عالمان دینی لحاظ می‌شود که آن‌ها بتوانند از مردمان و بندگان خداوند حمایت کنند و نه خود در امنیت می‌باشند.

عالمان دینی باید با صفا و دوستی با تمامی مردم رفتار کنند. عالم مانند ماهی است در دریای جماعت مردم که صفا و مؤانست را تداعی می‌کند. مردم باید بتوانند با عالمان درددل کنند و سر صحبت را باز کنند و مشکلات خود را بازگو نمایند و اگر به شخصی، قصد بی‌احترامی شد، او عالمان دینی را پناهگاه و حامی خود بداند و به آنان شِکوه و شکایت کند.

تصور این‌که نظامی بر اساس دستورات اسلام شکل گرفته، پس طلبه‌ها باید تبدیل به آدم‌هایی نظامی و خشک بشوند، غلط است. هر کسی باید در جایگاه و موقعیتی باشد که با آن تناسب دارد. نظام اسلامی جایگاه خودش را در جامعه دارد و عملکرد مناسب خود را نشان می‌دهد. طلبه‌ها و اهل علم و حوزه‌های علمیه نیز باید عملکرد مناسبی نسبت به مردم جامعه داشته باشند و در جایگاه خود قرار بگیرند. انقلابی بودن حوزه‌های علمیه به علمی و مردمی بودن آن‌هاست. به‌به! عالم دینی باید درست مانند خداوند متعال که با همهٔ بندگان خود تعامل دارد، با مردم برخورد و رفتار داشته باشد. اگر رفتار عالم دینی با مردم، مانند برخورد خداوند متعال با بندگانش باشد، این شخص یک عالم دینی واقعی است، در غیر این صورت، آن عالم نمی‌تواند ربانی باشد و باید به سراغ شغل دیگری مانند کاسبی و تجارت برود. به قول شاعر:

 مسجد اگر به نام خدا شد دکان شیخ  ویرانه‌اش کنید که دارالعباده نیست

رفتار عالم با مردم باید مانند برخورد خداوند با بندگانش باشد. این، معیار و ملاک مهمی در شناخت عالمان ربانی از آخوندهای استکباری است.

, , , , , , ,