۱۳۹۹-۰۶-۱۴

دانشگاه جامعه

طلبه که بودم به اشارهٔ یکی از اساتید معنوی خویش باید همه‌جا را می‌دیدم تا به اصطلاح، موضوع‌شناس می‌گشتم. موضوع‌شناسی، یکی از ارکان مهم حکمت‌گرایی و تربیت معنوی و الهی است. اساتید، ما را سفرای الهی می‌خواستند و به این عناوین تربیت می‌کردند. می‌گفتند به مکان‌های عمومی سرکشی کنید تا ناآگاه نباشید. این اساتید به واقع عالم‌پرور بودند. بعضی، گویی از دهات و روستا وارد حوزه شده‌اند. در حوزه لنگر می‌اندازند و پا از کلاس درس و حجره‌ها بیرون نمی‌گذارند و مانند سنگ تاریخ می‌شوند و قبورشان نیز در همان فضای بسته رقم می‌خورد. اساتید ما، حوزه‌های علمیه را به واقع علمیه می‌خواستند. این اساتید، شاگردانشان را تربیت می‌کردند و به واقع هم آنان را تعلیم می‌دادند. ما نیز اگرچه دست‌پروردهٔ اساتیدمان بودیم، اما خودمان نیز دست‌به‌کار و فعّال بودیم. ما در زمینهٔ موضوع‌شناسی و دیدن افراد متفاوت جامعه، از توفیق الهی بهره‌مند بودیم. این‌که ما در هر مکانی پا گذاشته‌ایم و به هر جایی سرک کشیده‌ایم ـ از قهوه‌خانه گرفته تا کافه و رستوران، آن هم در زمان کودکی و جوانی‌ام ـ توفیقی بوده است. امروزه در این زمینه محدودیت دارم و در هر مکانی جای نمی‌گیرم؛ البته سرکشی می‌کنم. شما نمی‌توانید از مکانی اسم ببرید که من به آن‌جا سرک نکشیده باشم و با آن مکان آشنا نباشم؛ از اماکن خوب و خوش گرفته تا مکان‌های بد و ناآشنا تا طبیب‌وار با هر موضوعی آشنا گردم.

در زمان کودکی‌ام در منطقهٔ بالای شهر تهران را گشت و گذار می‌کردم. سینما سانترال (مرکزی) ابتدای خیابان آیزنهاور (آزادی) را می‌دیدم. فضای آن منطقه، به اصطلاح مدرن و بالاشهر بود. در آن زمان، شلوارهای پاچه‌گشاد، مد روز بود. من پاچه‌هایم را تا زانو بالا می‌کشیدم؛ زیرا شراب چنان رواجی داشت که اگر آن را بالا نمی‌زدیم، پاچهٔ گشاد شلوار ما را نجس می‌کرد. به طور معمول، یک تا سه نفر از طلبه‌ها به عنوان اسکورت مرا همراهی می‌کردند تا از من مواظبت کنند. به همین دلیل، آن‌ها عقب می‌ایستادند و من امور و مسایل لازم را پی‌گیری می‌کردم.

روزی کسی را دیدم که در کافه، شراب خورده بود و بسیار مست بود. از او پرسیدم: «چرا چنین می‌کنی؟» گفت: «می‌خواهم خودم را نبینم، می‌خواهم در خود فرو روم و نباشم. از خودم بیزارم». بارک‌اللّه! این شخص، بسیار مست بود و با این حال، این‌طور زیبا سخن می‌گفت. اگر هوشیار بود، به طور حتم، بهتر سخن می‌گفت. امروز هم اگر شما به قهوه‌خانه سرکشی کنید، مردم عادی، همان‌ها که قلیان می‌کشند، از خدا و آخرت و قیامت و برزخ سخن می‌گویند و بسیار زیبا سخن می‌گویند. همان‌طور که گفتم، من به تمام اماکن سرکشی می‌کردم، می‌نشستم، سکوت می‌کردم و فقط گوش می‌دادم.

من در تربیت طلبه‌ها نیز همین روش را داشتم. برای نمونه به برخی از آن‌ها پول می‌دادم تا به سینما بروند. البته در قم، محدودیت فراوانی داشتم. برای نمونه پیش از انقلاب که فصل بگیر و ببند طلبه‌ها بود، طلبه‌ای انقلابی گم شده بود. من از همین فرصتِ پیشامد استفاده کردم و به چند نفر از طلبه‌ها به بهانهٔ این که به سینما بروند و او را جستجو کنند، هزینهٔ سینما را دادم. آن‌ها برای نخستین بار سینما را، آن‌هم در قم می‌دیدند. به آن‌ها گفتم به سینما بروید، فیلم آن را ببینید و خوراکی هم بخرید و تفریحی حسابی داشته باشید و اگر او را یافتید، فلانی را بفرستید به ما خبر دهد. برای پیدا کردن آن طلبه در جاهای دیگر نیز افراد دیگری را می‌فرستادم. آن‌ها وقتی بازگشتند، گفتند: «الهی شکر که ما یک سینمای حلال هم رفتیم». آن زمان که نمی‌شد طلبه را به سینما فرستاد. تنها با چنین بهانه‌هایی بود که ما آنان را با چنین جاهایی آشنا می‌کردیم و این کار را برای آنان نه‌تنها مجاز، بلکه لازم می‌دانستیم.

زمانی به منطقه دیزین سفر کردم. در آن منطقه، پیست اسکی وجود دارد که بهترین پیست موجود در کشور ایران محسوب می‌شود. به طور معمول، خارجی‌ها و کارکنان سفارت‌خانه‌های کشورهای خارجی، یعنی از مابهتران، به آن منطقه رفت و آمد می‌کنند. مردم عادی و عمله اکلهٔ اهالی تهران، اهل رفت و آمد به این منطقه نیستند و بیش‌تر سرمایه‌دارها یا مقامات برای تفریح به این منطقه می‌آیند. عده‌ای مرا برای انجام تحقیقاتم، برای رفتن به این منطقه همراهی می‌کردند. من از آن‌ها خواستم دو طرفم را صندلی بگذارند و چادرشبی را نیز برای استتار، در آن منطقه تعبیه کنند. من دراز کشیدم و از همراهانم خواستم به تفریح و اسکی کردنشان بپردازند و عصرهنگام به سراغ من بیایند. حدود چهار تا پنج ساعت، در زیر نور آفتاب دراز کشیده بودم. در حالی که رواندازی نیز روی سرم بود. سکوت کرده بودم و فقط گوش می‌دادم تا آدم‌های آن منطقه را بشناسم و حرف‌هایشان را شنود کنم. آن‌قدر این چهار پنج ساعت برای من مفید بود که اگر مثلا به مدت بیست‌سال در دانشگاه درس می‌خواندم، به اندازهٔ این چندساعت فایده نداشت.

همان‌طور که گفتم آفتاب می‌تابید. هوا گرم بود و من که رواندازی نیز بر سرم کشیده بودند، عرق کرده بودم. احساس خستگی می‌کردم و اذیت شده بودم، ولی هیچ یک از این مشکلات برایم اهمیتی نداشت و مسألهٔ مهم، شنیدن حرف‌ها و دغدغه‌های آدم‌های آن منطقه بود. آدم‌های آن منطقه خیلی از مابهتران بودند. همان خوش‌خوراک‌ها، گوشت‌شیرین‌ها. همان تازه‌ها، مرواریدها.

من با دیده‌های همان یک روز، نوشته‌ای طولانی دربارهٔ منطقهٔ دیزین تألیف کردم که آن را ضمیمهٔ خاطرات زندان اوین ۹۴ ساخته‌ام. در آن‌جا آورده‌ام که این از مابهتران چه کسانی هستند؟ چگونه پول به دست می‌آورند و حقوق‌های نجومی و دزدی‌های آبرومند، آن هم از معادن طبیعی و فروش کشتی کشتی نفت در دریاها و جواهرات و پول‌شویی یا مؤسسات میلیاردی علمی و فرهنگی و غیره و غیره دارند؟ چگونه سخن می‌گویند؟ چه اهدافی را دنبال می‌کنند؟ حرف‌ها و سخنانشان چیست؟ چگونه شریان‌های مدیریتی و اقتصادی کشور را در دست دارند؟ من مانند مجسمه‌ای دراز کشیده بودم و مثلا خواب بودم. کسی معترض من نمی‌شد. افراد آن‌جا پیشرفته، متمدن، باادب و به قول معروف باکلاس بودند و کسی را آزار نمی‌دادند.

خوشگذران‌های زیادی در کشور ایران وجود دارد؛ آن‌قدر که ما جزو نیازمندان به بازیافت محسوب می‌شویم. اگر مشکلی برای کشور به وجود بیاید، مثلا جنگی رخ بدهد، همین آدم‌های عادی در جبهه حضور پیدا می‌کنند و برای کشور می‌جنگند و اگر جنگ تمام بشود، همان سرمایه‌دارها به میدان می‌آیند و وارد جبههٔ ساخت و ساز و برج‌سازی و مانند این‌ها می‌شوند؛ گویی آن مردم عادی دیگر نیستند و با اتمام جنگ، فاتحهٔ آنان خوانده شده و صفحه به کلی برگشته است و دور فقط دور این‌هاست تا چه موقع ارادهٔ پروردگار، استدراج آنان را نخواهد و تنبیه این رقاصان بر خون شهیدان مظلوم و پاک شیعی را به صورت ناگهانی و غافلگیرانه شروع کند و آنان را بلاباران نماید؛ «بلاباران!». در این بلاباران، تمامی لذت‌بری‌ها، خوش‌گذرانی‌ها و بدمستی‌هایی را که با تکیه بر پول و خون مردم و با ظلم به آنان داشته‌اند، از بینی آنان خارج خواهد نمود. این بلاباران، امروز سخت، بسیار بعید و غیر قابل باور می‌نماید، اما برای حق‌تعالی، اگر در مقام انتقام برآید و بر صاحب این مملکت ـ امام عصر عجل‌اللّه تعالی فرجه الشریف ـ چه آسان است! تنها باید صبر داشت، صبر داشت و بردبار بود!

, , , , ,