![](http://nasimeeshgh.com/wp-content/uploads/2020/09/Untitled-1.jpg)
من در زاهدان بر آن بودم تا ادیان و مذاهب مختلف را حول یک محور، یعنی مسجد، جمع کنم؛ برای همین، هم به مدرسهٔ اهلتسنن میرفتم و هم به معبد سیکها. البته سیکها ما را دعوت کرده بودند. خودم نیز میخواستم که دعوت بشوم. در آن زمان، یعنی پیش از سال شصت، بر آن بودم که تمامی عالمان دینی این منطقه با هم نشست داشته باشند. کسی که سمت رهبری و مدیریت یک منطقه را به دست میگیرد، باید بتواند با همهٔ اهل آن منطقه ارتباط داشته باشد.
وقتی به آن معبد رفتم، حدود بیستنفری از مسؤولان و علمای وقت نیز با من بودند. به آنها گفتم شما کاری را انجام بدهید که من انجام میدهم و چیزی از پیش خودتان و بدون هماهنگی انجام ندهید.
من عقاید سیکها را میشناختم. آنان کتابی مقدس نزد پیر خود داشتند؛ اما این کتاب را فقط نگاهداری میکردند و آن را نمیگشودند تا ببینند چه چیزی در آن آمده است. آن را با پر طاووس گردگیری میکردند. به پیر آنان گفتم: «چه کسی از شما میداند در این کتاب چه چیزی آمده است؟». گفت: «هیچکس نمیداند. این کتاب از هندوستان آمده است». گفتم: «ببخشید، ممکن است این کتاب خالی از محتوا باشد و چیزی در آن نباشد. تو از کجا میگویی این کتاب متنی مقدس دارد و من از کجا میتوانم باور کنم که چیزی در این است؟». بعد دست کردم در جیب لباسم و قرآن همراهم را از آن درآوردم و گفتم: «ببینید دین من این است و کتابش نیز دست همه و در همهجا هست و متن قدسی دین در جایی پنهان نشده است». آنان در این فکر بودند که چیزی در این کتاب هست یا نه و بازکردن آن را جرم میدانستند. گفتم: «من این کتاب را باز میکنم و اگر کسی از شما میترسد که با بازشدن این کتاب، سقف فرو بریزد، میتواند بیرون برود». این کتاب در صندوقچهای حفظ میشد. درست مثل حرزهایی که گاهی در میان مسلمانان فروخته میشود، بدون اینکه خریدار بداند در آن چه چیزی است.