![](http://nasimeeshgh.com/wp-content/uploads/2020/05/22.jpg)
خدایی که در کودکی دیده و عاشق شدهام
کودکیام را با یک درخت توت به یاد میآورم که از آن بالا میرفتم. فاصلهٔ بین من تا استاد باطنیام؛ گلینخانم، به اندازهٔ فاصلهٔ اینجا (مدرس ساحلی) تا دم در (در شرقی) فیضیه (حدود سیمتر) بود. کودکی من تا ده سالگی اینگونه گذشت. ارزش این چند سال از عمر من، به قدری است که به چند صد سال میارزد.
من ساده و بیپیرایه، مانند کودکان شیرخواره بودم و در این سالها، اساتیدی بسیار والامرتبه موهبتم شد. اصلا از دلیل و چگونگی حضور این اساتید، اطلاعی نداشتم. منزل ما از سرچشمهٔ تهران تا محلهٔ نفرآباد شهرری بود. شما تصور کنید سرچشمهٔ تهران کجا و نفرآباد شهرری کجا؟ وقوع اینگونه وقایع مربوط به خود انسان نیست. هیچچیزِ چنین وقایعی ربطی به خود انسان ندارد.
سالکان قربی ـ در اصطلاح خاص من، نه در اصطلاح عام آن ـ ناسوت ندارند. هرچه آنها
را با علما و بزرگانی که بعدها دیدم مقایسه میکنم،
بیشتر
متوجه عظمت آن بزرگان میشوم.
چنین وقایعی بدین سبب است که
خدا انسان را شارژ نموده و اوست که کارها را دستکاری میکند و دلیل آن هم، اقتضائات است.
نخستین معلم مکتب من، زنی حکیم و بانویی مؤمن و مقرّب به نام «گلینخانم» بود. من به اشتباه و به اقتضای زبان کودکی، به ایشان گَلیمخانم میگفتم. بعدها روزی یکی از دوستان ترک به من گفت، نام این زن، گلینخانم ـ به معنای عروس ـ است. البته ایشان گلیم هم میبافت. بعضی اتفاقات، بر اساس اقتضائات است. انگار یکدفعه و ناگهانی تو را شارژ میکنند و به تو توان و انرژی میدهند.
واقعههایی که در مسیر زندگی من رخ داده است، تقدیرات الهی بر پایه اقتضائات بوده است، ولی جبر نیست، اختیار هم نیست، بلکه عشق و لطف الهی است. خدا به انسان لطف میکند. انسانها میتوانند این الطاف را جمعآوری کنند، ولی بسیاری از آنها بردباری و تحمل ندارند و آن را رها میسازند و در نتیجه به مقصد نمیرسند. ولی این مسأله در مورد من صدق نمیکند. دلیل آن هم «عشق» است که امری دنیایی نیست.
متاسفانه زمینهٔ مناسب برای
گفتن اینگونه مسایل نیست و غفلت سنگین
ناسوت، همه چیز را به فراموشی
سپرده است. من کودک بودم که عاشق شدم؛ عشقی که تا به امروز هم به قوّت خود ادامه دارد و ابدی است. بعدها و در وقتی دیگر، باز هم عاشق شدم. وقتی
دوباره عاشق شدم، هنگام مطالعه، دیگر
کتاب را نمیدیدم. از سر شب تا صبح مطالعه میکردم،
تا جایی که احساس میکردم چشمهایم نابینا شده است.
چشمهایم را هر چه باز میکردم،
مطالب کتاب را نمیدیدم. نزدیکیهای صبح، کلاس درس تشکیل میشد. شرکت در کلاس درس، برایم
از اهمیت زیادی برخوردار بود. عشق نمیگذاشت
روی درس تمرکز کنم. نزدیکیهای صبح، در حالی که خشمگین بودم، دوباره و چندباره کتاب
را باز کردم. برای آنکه عشق را از خودم جدا کنم،
یک کفگرگی به خودم زدم و مطالب کتاب
را آماده کردم. آن عشق را اینگونه
فراموش کردم. انگار آن مدت، به همهٔ مصیبتها دچار شدم. با اینکه
فقط یک شب بود که اوج عشق مرا گرفته بود، ولی
به اندازهٔ سالی، احساس عذاب کردم.
امروز هرچه از الطاف خداوند در زندگیام مشاهده میکنم، ثمرهٔ عشق کودکیام است. همهٔ زندگیام نشانِ عشق دارد، بلکه خود عشق است و دل و دین و ایمانم عشق است. تاکنون، بیست و هفت جلد دیوان شعر سرودهام که ثمرهٔ عشق کودکیام میباشد. به اندازه یک گونی، و بیش از هفتادهزار بیت شعر سرودهام که نتیجهٔ همان یک شب کودکی و عشق حاصل در آن است که امروزه تمامی آنها به چاپ رسیده است.
کودک بسیار خُردی بودم که «خدا» را دیدم. دیگر حنای کسی برایم رنگ نداشت. در گفتههای دیگران از خدا، چیز تازهای نمیدیدم. نود و پنج درصد محتوای اشعارم دربارهٔ خداست. پنج درصد هم، یا مربوط به ائمهٔ اطهار علیهمالسلام ، یعنی اولیا و دوستان مقرّب خدا یا پند و نصیحت و نقد ظلم و ستم بر خلق خداست.
من اکنون چه کنم؟ آنچه را که دیدهام، مدام پیش رویم هست. اگر شخصی محاسبه کند، در درسهایم چندین هزار بار تکرار کردهام که «اللهمّ عرِّفنی نفسک». آنچه که برای من پیش آمده، همین است و باز هم میگویم: «و انّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف نبیک». اگر خدا را نبینم، پیامبرش دیگر کیست؟ این فراز میگوید بدون خدا، پیامبر، باید کولهبارش را بردارد و برود. درست است که پیامبر پیام آورده است، اما از جانب چه کسی؟ پیامبر، صاحب معجزه است، ولی نتیجهٔ آن چیست؟ پیامبر هم از سوی او آمده است. او کیست؟ ما نمیدانیم او کیست. پیامبر هم باید برای اثبات حقانیت خود، معجزهای از سوی او بیاورد، آن هم فقط از طرف او. اما او کیست؟