۱۳۹۹-۰۶-۳۰

خشونت در اسفراین


پیش از انقلاب، تابستانی برای ییلاق به اسفراین رفتم. درویش‌های این شهر با هدایت سلطان خدابنده، این شهر را گرفته بودند. آخوندها نیز که نمی‌توانستند از پس آن‌ها برآیند، این‌ها را کافر و نجس دانسته بودند و برای نمونه، تمام مهرهایی را که این‌ها بر آن نماز خوانده بودند، از مسجد بیرون آورده و در جوی آب ریخته بودند و می‌گفتند این مهرها نجس شده است. بنا بود آقای خزعلی به این شهر بیاید تا ماجرا را حل و فصل کند؛ اما وقتی شنیده بود من در آن‌جا هستم، دیگر نیامد و گفته بود وقتی ایشان هست، ما ورود نمی‌کنیم. من در آن‌جا به منبر رفتم و گفتم: «حضرت آقا بیاید این‌جا تا ما با او بحث کنیم». ابتدا گفتند: «آقا بدون تشریفات نمی‌آید». گفتم: «من صد خودرو به استقبالش می‌فرستم». باز هم بهانه آوردند و گفتند: «نه ایشان اصلا نمی‌تواند بیاید». بعد گفتم: «پس من خودم می‌روم. من پیغمبر بی‌تکبری هستم». باز هم گفتند نمی‌شود.

من روی منبر به درویش‌ها می‌گفتم هر اشکالی دارید، بیایید و بپرسید. شهر با این تحدّی ما، قرق ما شد و از دست درویش‌ها خارج شد. بعد به آخوندها پرخاش کردم که چرا درویش‌ها را نجس دانستید و مهرهایی که وقف مسجد بوده است، دور ریخته‌اید؟ کار شما از چند جهت حرام بوده است؛ هم تصرف در وقف و هم اسراف بوده است. آن‌ها می‌گفتند ما چاره‌ای نداشتیم و اگر آنان را به شدت تحریم نمی‌کردیم، این‌ها همهٔ مردم را درویش کرده بودند. گفتم یعنی با دروغ، نادرستی و حقه‌بازی می‌خواهید جلوی درویش‌ها را بگیرید؟! اگر نمی‌توانید و زورتان به فرهنگ آن‌ها نمی‌رسد، چرا به حقه‌بازی و تزویر متوسل می‌شوید؟

من یادم می‌آید بچه‌ای هشت‌ساله بودم که مراسم احیا را اجرا می‌کردم و دعاها را می‌خواندم. وقتی دعایی را می‌خواندم که در آن «لا اله الا هو» تکرار شده بود، عالمی در آن‌جا بود که مرتب به من تذکر می‌داد «هو» را سفت نگو، درویشی می‌شود. یعنی علما هر چیزی را به کسی داده‌اند. وقتی همه چیز حتی «هو» را به دیگران بدهید، میدان خالی می‌شود و باید گفت فقط علی می‌ماند و حوضش؟

در یکی از ماه‌های رمضان، با مرحوم حاج علی‌آقا که خیلی مهربان و باصفا بود، در مجلس همین درویش‌ها بودیم. بعضی از درویش‌ها ادعاهای آن‌چنانی داشتند و برای نمونه، یکی از آن‌ها آتش سرخ را می‌خورد. گروهی نیز شروع به نواختن موسیقی کردند. من همان‌جا مانعشان شدم و گفتم اگر می‌خواهید بنوازید و بخوانید، ابتدا دستگاه موسیقی و مقام آن را بگویید. یکی از آن‌ها گفت ما فقط می‌نوازیم اما دستگاه آن را بلد نیستیم. گفتم اگر دستگاه موسیقی را نمی‌دانید، حق ندارید چیزی بزنید. این، مواجههٔ علمی و به‌دور از خشونت با دیگر گروه‌هاست.

مراشید درویش‌ها پیش از انقلاب مرا می‌شناختند و ملاحظهٔ مرا داشتند. روزی با سلطان خدابنده بودم که یکی از دراویش و مریدهای او آمد و از او پرسید: «من در حزب رستاخیز کار می‌کنم، آیا این کار اشکال دارد؟». او می‌خواست به او بگوید اشکال ندارد؛ اما چون من آن‌جا بودم می‌خواست ملاحظهٔ مرا هم داشته باشد. برای همین از او پرسید: «شما آن‌جا چه کار می‌کنید؟». او کارهای خود را توضیح داد. خدابنده گفت: «بالاخره شما دارید زحمت می‌کشید و کار می‌کنید؛ همان‌طور که یک دزد هم زحمت می‌کشد و از دیوار مردم با هزار اضطراب به سختی بالا می‌رود و ممکن است بسیار کم‌تر از زحمتی که برای دزدی کشیده است، چیزی بلند کند». او نمی‌خواست راحت و آشکار در پیش من به او بگوید کارت اشکال ندارد و حرف خود را این‌طور پیچاند و آن را دوپهلو می‌ساخت تا ملاحظهٔ مرا کرده باشد.

, , , , ,