دل عارف محب از «حسرت» دور نیست و به گفته خواجه:
«دل صنوبریام همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست»
ولی عارفان محبوبی نه تنها حسرتی بر دل ندارند، بلکه عالم و آدم را از غنای خود به وجد و رقص در میآورند:
«دلم به رقص و صنوبر ز رقص من رقصان
که شد قیامتِ قامت، قد صنوبر دوست»
محب همواره در پی آن است که از بند غم بگریزد و از بلا برهد، و چنین نیست که بلاکش گردد و از آن استقبال کند؛ بلکه دوری از غم و بلا را توقعی لازم برای خود میبیند:
«چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست»
برخلاف گریزی که محبان از بلایا دارند، محبوبان هم بلاکش میگردند و هم نگهدار بلا:
(۹)
«منم بلاکش یاری که برده طاقتِ من
چه جای آن که ببینم به دیده پیکر دوست»
همت محبان همواره محدود است و در جایی اوج نمیگیرد؛ حتی در آرزوی دوست:
«زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست»
اما محبوبان، همت را بنده خود دارند:
«زلف و خالش گرچه دام و دانه باشد، لیک خود
شد اسیر دام من، تا من شدم در دام دوست»
آنان به تمام قامت، از ازل تا به ابد مست و شکستهاند و نیازی به گرفتن جام از دست دوست ندارند که جام بر قامت آنان کوتاه است! این تفاوت نظرگاه در استقبال از بیت زیر مشهود است:
«عاشق که شد که یار بهحالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست»
هرچند دردمندی نباشد، نظر بر رخ طبیب داشتن، عشق است:
«عاشق! بیا که خود به دیار عزیز مصر
بیمار گرچه نیست، در آنجا طبیب هست»
محب حتی عرضه هنر غزل خود را در پیش یار، بیادبی میشمرد؛ در حالی که همین هنر، جلوه جمال اوست؛ چنانکه محبوبی میگوید:
(۱۰)
«هنر، ظهور جمالش بود، نه بیادبی است
به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است»
آنچه در محبوبان نمود دارد، توجه به لطف صفای حضرت حقتعالی است؛ ولی محبان چنین التفاتی در نهاد خود ندارند؛ چنانچه این بیت، گویی گلایهمند است که گلی بیخار نیست، ولی چارهای از پذیرش آن ندارد و سر تسلیم از «اکراه» فرود میآورد، نه از «رضا و لطف»:
«درین چمن گل بیخار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است»
رؤیتِ لطف حق، آن هم در هر جا و در هر چهرهای، از ویژگیهای عرفان محبوبی است:
«هر آنچه خار و گل است از صفای دولت اوست
صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است»
چشمپوشی از رؤیت لطف حق در التفات به خود نیز وجود دارد و همین امر سبب میشود محبّی در گذر از دنیا و غم روزگار و در مراجعه به خود، باز هم غم داشته باشد و طرب و مستی رؤیت لطف، او را غرقه نسازد:
«پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار!
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست»
در حالی که محبوبی هیچ گاه غافل از رؤیت لطفِ چهره حقتعالی
(۱۱)
نیست:
«لطف نگار خوش است، بیا در گذر ز غیر
دیدار یار مغتنم است، دگر کار و بار چیست
من زندهام به عشق، چه غم از کوتهی عمر
غمهای پربهانه این روزگار چیست»
جناب حافظ، در توجیه خطا و سهو نیز به دلیل عدم التفات به چهره لطف پروردگار، به خطا میرود که میگوید:
«سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت پروردگار چیست؟»
در حالی که محبوبی میگوید:
«سهو و خطای بنده، ظهور جلال اوست
ورنه بگو که رحمت آمرزگار چیست؟»
او اگر به این چهره هم توجه نماید، باز بدون کاستی نیست و خالِ عیبی را بر آن مینهد؛ هرچند به نفی عیبِ ریا باشد:
«روی تو مگر آینه لطف الهی است
حقّا که چنین است و درین، روی و ریا نیست»
اما محبوبی لطف حق را برای همه تمام میداند:
«آیینه لطفش به همه قد شده ظاهر
حسنی که از او سر زده همرنگ ریا نیست».
محب در نگاه کوتاهنگر خویش، چهره پریوش حقتعالی را در هر پدیده مشاهده نمیکند و حتی او را در جمع حریفان معرفت نیز نمیبیند:
(۱۲)
«باز آی که بیروی تو ای شمع دلافروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست»
محبوبی به دیده حقتعالی، خداوند را در دل هر ذرهای مشاهده میکند که هر ذرهای را بر قلب خود نشانده است:
«هر ذره که شد راهی راهی، ز پی اوست
در هر دو جهان بی رخ او عشق و صفا نیست»
محب چون آغوش پر مهر حقتعالی و پذیرایی گرم او را حس نمیکند، خویش را غریب شهر میپندارد و توقع دارد خداوند از او پذیرایی داشته باشد و بر او خرده میگیرد که چرا غریبنواز نیست:
«تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست»
محبوبی خداوند، هیچ ذرهای را غریب نمیداند و حقتعالی را غریب شهر میشمرد؛ غریبی که هم خود او در هر جایی حضور دارد و هم یاد وی:
«گر یار غریب است، حضورش همه جا هست
یادش همه جا هست، مگر شهر شما نیست؟»
محب، خود را ضعیفی نحیف در دست شیری غران و بلاخیز اسیر میبیند که چارهای جز تسلیم و سرسپردگی ندارد:
«عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست»
محبوبی نه تنها از تیر ملامت یار هراسی ندارد، که برای خود دلی
(۱۳)
نمیبیند که از شکست آن به لرزه افتد:
«عاشق به ملامت نکشد بار، که این دل
بگذشته ز آماج بلا، فکر قضا نیست»
محب برای رهایی خویش، به هر چیزی متمسک میشود و حتی به خدا و قرآن کریم قسم میدهد، تا بلکه جان خویش به سلامت برد:
«ای چنگ فرو برده بهخونِ دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست»
محبوبی سر در کف، برای سر دادن آماده است و انتظار اشاره حقتعالی را میبرد؛ زیرا حقتعالی هنوز رخصت نداده و رضا نگردیده است:
«گردیده نکو صاحب غوغای انا الحق
سر در کف و آماده که دلداده رضا نیست»
محب وقتی میخواهد رجز صبر و بردباری بخواند، آن را به خود نسبت میدهد و خویش را تندیس صبر و استقامت مشاهده میکند:
«من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست»
محبوبی هر گونه صبر و بردباری یا طاقت از کف دادن را وصف معشوق میبیند، نه طاقت خویش:
«هرچه از من تو شنیدی همه بیصبری بود
صبر کن، تا که نگویم مه من صابر نیست!»
محب آنگاه که بخواهد صبر خود بر ناملایمات را توجیه کند، آن را
(۱۴)
خیر خویش تعریف میکند و باز زنبور خودبینی، بر خویشتن او نیش فرو میآورد:
«در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست»
محبوبی به این مغالطه دچار نمیشود که میان سیر عام پدیدهها با سیر خاص آنها خلط کند:
«خیر هر کس هست نقد عمر پاکش دمبه دم
در طریق عاشقی جانا کسی گمراه نیست»
محب زخمهها را میبیند و سویه مرهم را نادیده میگیرد. او ظاهر یار را عاشقکش میبیند و باطن حیاتبخش او را به چشم نمیآورد:
«این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست»
محبوبی در پی آن است که زخمهها بر دل نشیند؛ زیرا مرهم هر زخمهای را عنایت حقتعالی میبیند:
«دل که در آتش فتد، آهش بخشکاند نهان
او نهد مرهم چو بر زخمی مجال آه نیست»
محب در تدبیرهای حسابگرانه خویش نیز به خطا میرود. او نه «حسبة للّه» را قایل است و نه نقش «اللّه» را:
«صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبةٌ للّه نیست»
(۱۵)
محبوبی از حسابگریها و تدبیرها فارغ، و در وحدت حقتعالی و انتفای کامل، مستغرق است:
«صاحب دیوانِ قلبم گشته رب العالمین
در دل من هیچ جایی خالی از اَللّه نیست؟!
در حریم حضرتش نی فرصت تدبیر و فکر!
جمله بر حق حاضرند و حاجب و درگاه نیست»
محب چون نمیتواند جبه تن خویش بر زمین نهد، توهّم ناسازی و بیتناسبی، او را در خود فرو میبرد:
«هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست»
محبوبی تمامی نقشهای حقتعالی را کمال و تمام و از سر فیض
او یافته است:
«هرچه از حق میرسد، یکسر خوش و نیکو بود
دامن فیض حق از بالای کس کوتاه نیست»
محب که خود را از سر ناچاری، تسلیم راه شوقی که دارد، نموده است، در واگذاری خویش غم جان خود را دارد و از این غصه، در کاهیدن است و تردیدها او را به اندیشه استخاره پناه میدهد:
«راهی است راه عشق که هیچاش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
(۱۶)
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»
محبوبی خویش را غرق عشق بیکران میبیند؛ بی کرانهای که اعطای جان برای آن ناچیز و بیبهاست تا چه رسد به آن که خویش را در آن نیازمند دغدغه ببیند. او میگوید مرا بردار و بر دار نه، این جان که چیزی نیست:
«عشق است بیکران و غمش را کناره نیست
جان هست بیبها و به هر غصه چاره نیست
جان در کف است و منتظر یک اشارت است
عاشق، اسیر دغدغه استخاره نیست»
محب از عقل خود فراغت ندارد و عقل، او را بر حضور یار همراهی نمیکند و از منع او سخن میگوید، ولی شوق محب، سبب میشود دادههای عقلی را نادیده بگیرد:
«ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!»
محبوبی، عقل را ناظر محترمی میبیند که دخالت و منعی در کار حقتعالی ندارد؛ زیرا عقل، مرز خود را میشناسد و میداند در دیار یار، کار با کیست:
«عقل است ناظر ساده، به بارگاه حضور
چون در دیار یار، عقل هم کاره نیست»
(۱۷)
محب، چون خود از دیدن چهره حقتعالی ناامید است، برای رؤیت، شرط میگذارد و از چشم پاک میگوید:
«او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماهپاره نیست»
محبوبی برای رؤیت آن ماه خوشگردِ هر جایی، هیچ شرطی قایل نیست و تنها باید پذیرفت: اوست که دیدنی است:
«مه را به هر دو دیده بدیدند این و آن
لیک آن که دیدنی است جز آن ماهپاره نیست!»
البته میشود گاهی محب همچون محبوبی سخن درست به میان آورد؛ هرچند این امکان، بسیار کم پیش میآید و همان اندک نیز در میان توهّم گرفتار است:
«ناظر روی تو صاحب نظراناند آری
سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست»
مصرع نخست، دارای کاستی در اندیشه است و تنها مصرع دوم است که بهدرستی پرداخته شده است:
«دیده تو ز تو افتاده به چشم آدم
سِرّ گیسوی تو آری به سری نیست که نیست»
محب، دیدهای مصلحتگرا دارد و هرجا که قافیه وی تنگ آید و خویش را در سردرگمی برای توجیه ببیند، به اندیشه «مصلحت این
(۱۸)
است و جز این نیست»، پناه میبرد؛ مغالطهای که ارباب سیاست نیز آن را به کیاست در مدیریت خود میآورند:
«مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست»
محبوبی از اندیشه مصلحتگرا فارغ است و حقیقتبین است و جز بر حقیقت، راه نمیپوید:
«پرده راز نیفتد ز پی مصلحتی
هرچه گویی به نیستان خبری نیست که نیست»
محب ابتدا خود را قهرمان میدان عشق میخواند و چون اندکی از مشکلات و سختیهای آن را مشاهده میکند، طاقت مینهد، همت میریزد، و شیر مدعی میدان، روباهی میشود بیدست و پای که دیگری باید او را به دهان بگیرد و ببرد و بیاورد و او جز آه سردِ حسرت، در نهاد خود ندارد:
«شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست»
محبوبی، مدعی تمام عیاری است که هیچ گاه در عیار خود کاستی نمیآورد و مقام کمال را همیشه در وزان خود دارد:
«هر که در بادیه عشق بیاید شیر است!
که بگوید که در این ره خطری نیست که نیست»
محب با آنکه غرق در ناز و نعمت است، ناسپاسی و ناخرسندی از
(۱۹)
خود بروز نمیدهد. وی نه نعمت و عنایت را میبیند و نه گاه، ادب نگاه میدارد:
«غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست»
محبوبی برای خویشتن، خودی قایل نیست که جسارت رضایت داشته باشد؛ تا چه رسد به ناخرسندی. او خود را خراب دوست میبیند؛ همانطور که محب را نیز معذور میدارد:
«من رضایم ز تو و خواجه چنین است، ای دوست!
در دل خلقِ تو پیدا، هنری نیست که نیست
شد نکو بر سر دولتکده دوست خراب
گرچه آباد از او، باغ و بری نیست که نیست»
محبوبی، عمری دارد ازلی و ابدی:
«فرصتم هست به اندازه بالای ابد
ساده آن بوده که گوید زمان این همه نیست!»
محب عمر خویش را زمانه ناسوت میبیند که وقتی محدود، کوتاه و گذراست و از ابدی که در پیش دارد، غافل است:
«پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست»
محب نمیتواند بر خرابی خود و مظاهر ناسوتی بردباری داشته باشد و آن را بپذیرد. همه شکوهها و شکایتهای او، از این وهم گزنده است و
(۲۰)
همین وهم است که او را به گریه و لابه میکشد؛ چرا که نمیتواند دل خویش بنهد و از خویشتن خویش ـ که زار شده است ـ دست بردارد و ترک عشق گوید. البته این عشق در نهاد او چیزی بیش از شوق نیست؛ اما از آنجا که وی نگاهی محدود دارد، مدعی عشقی میگردد که با آنکه تشبّهی است، از حکایت آن نیز بیخبر است، تا چه رسد به حقیقت شگرفی که دارد:
«درد عشق ارچه دل از خلق نهان میدارد
حافظ! این دیده گریان تو بی چیزی نیست»
محبوبی از خویشتن خویش و حتی از عشق خود فراغت دارد و سختیها و مشکلات عشق برای او شیرین است:
«هر قدر سخت بگیری به نظر شیرین است
دلبرا! مشکل و آسان تو بی چیزی نیست
خوش زدم بر قد عالم خط سیری زیبا
ترک دل از سر عنوان تو بی چیزی نیست
بیخبر گشته دلم از سر تقوایش، چون
به دلم قصه طغیان تو بی چیزی نیست
شد نکو دلزده از دیر و کنشت و مسجد
دام گیسوی پریشان تو، بی چیزی نیست!»
محب آنگاه که بخواهد به حقتعالی پناهنده شود، تنها تا آستان او میرود:
(۲۱)
«جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بهجز این در، حوالهگاهی نیست»
محبوبی، پناهی جز ذات حقتعالی ندارد:
«به غیر کنج لبت گرچه جایگاهی نیست
پناه من بود آن، چون دگر پناهی نیست»
محب چون به غیربینی مبتلاست، هم دشمن و بدخواه میبیند و هم برای جدال با دشمن، در جست و جوی سلاح بر میآید؛ سلاحی که در توان و در دسترس او باشد و وی نخواهد برای تحصیل آن زحمتی بر خود هموار سازد که همانا رجزخوانی تیغ ناله است؛ از این رو، همچون کسانی که آخرین سنگر فتحناپذیر خویش را گریه میدانند، ناله سر میدهد:
«عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بهجز از نالهای و آهی نیست»
محبوبی در جدال با بدخواهان، خم ابروی یار را میبیند و در این معرکه، اسم اعظم «آه» به میان میآورد:
«عدو چو تیغ کشد، میزنی به ابرویش
برای من به حضرت تو غیر اشک و آهی نیست»
محب برای معرفت خویش شُکوه خرابات میسازد و شگرفی مکتب و مدرسه و رسم و راه را بنیان مینهد:
(۲۲)
«چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کزین بِهام به جهان هیچ رسم و راهی نیست»
محبوبی تنها بر صفاست که زیست میکند:
«بریدهام ز خرابات و دیر و بتخانه
مرا به غیر صفا، هیچ رسم و راهی نیست»
که هنر مکتب و مدرسه، فاقد عیار است:
«گذشته کار من از آتش و دم و دودی
که برگ و بار هنر قدر برگ کاهی نیست»
محب آنگاه که میخواهد آزار کسان نداشته باشد، از صدق و
صفا نمیگوید:
«مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!»
محبوبی، اساس عشق را بر «صدق» قرار میدهد:
«برو به کوی دلآرام و هرچه خواهی کن
که گر بود سر صدقی، دگر گناهی نیست»
محب آنگاه که دچار خستگی شود و ناامید از عنایت یار گردد، زبان به هر شکوهای باز میکند و از نسبت دادن جور و ستم و بیاعتنایی معشوق به خود و حتی دشنام نیز ابایی ندارد:
«دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت»
(۲۳)
محبوبی، در بازی عشق، خود را دردانه حق مشاهده میکند که گویی معشوق، جز غم او را ندارد و در شطرنج عشق خود، تنها او را مات کرده است که تمامی مهرهچینیهای او برای محافظت از وی و غزل عشق سفتن با اوست:
«آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت
در سینهاش بهجز غم من هیچ غم نداشت»
البته محب وقتی اندکی آرامش مییابد، پشیمان میشود و از اینکه خرما بر نخیل است و دست او کوتاه، بر بخت خود نفرین میکند و جوهر اندیشه خویش به قلم سرنوشت و قسمت میآورد:
«بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!»
محبوبی جفایی برای معشوق قایل نیست تا نیاز باشد که بافنده گلیم بخت را به نکوهش بگیرد:
«هرگز ندیده چشم دلم خطی از جفا
بختم ز حسنِ او همه جا جز کرم نداشت
جانم فدای آنکه حضورش لطافت است
کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!»
محب آنگاه که دور است، آن را از جفای معشوق میداند و چنانچه
وصل یابد، خود را لایق داشتن بلیط ورود میشمرد و ساز لاف هنر خود
کوک میکند:
«هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
(۲۴)
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی
هیچاش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت»
محبوبی راه، راهرو و راهبر و گفته و گفتهپرداز را حقتعالی میداند و بس:
«او صاحب ره و، رهبر خود او بود
راهی که در حریم حرم، پیچ و خم نداشت
خواجه برو فصاحت حق را ز خود مدان
هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت
جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید
تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت»
محب هر چیزی را به خود مستند میکند، حتی بادهخواری خویش را، و آن را گناه خویش میداند:
«عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت»
محبوبی، دست حق را در تمامی آستینها عیان میبیند:
«زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزهسرشت
که گناه من و تو پاک کند آنکه نوشت!
زشت و زیبا همه در چهره آیینه ببین
(۲۵)
شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بِکشت»
او چون به غیربینی مبتلاست، مقایسه میکند و از ایمان و کفر میگوید:
«سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدّعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»
محبوبی جز به عشق مبتلا نیست:
«نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما
گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت»
او چون در عشق مبتلاست، از معرکه خوب و زشت رهاست:
«عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد
پرده برگیر خود از معرکه خوبی و زشت»
محب حتی اگر به ملکوت آسمانها نظر بیفکند، باز قصه خوب و زشت به میان میآورد:
«ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت؟»
محب اگر به زندگی قدیسان نیز وارد شود، روان وی در پی آن است که نمایشی بسازد تا وی را توجیه کند:
«نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
محبوبی در هیچ حالی دل از توحید بر نمیدارد:
(۲۶)
زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزهسرشت
که گناه من و تو پاک کند آن که نوشت!
زشت و زیبا همه در چهره آیینه ببین
شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بکشت
پیش مستان نبود فرقْ میان من و تو
عشق او کعبه جان است برِ دیر و کنشت
نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما
گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت
عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد
پرده برگیر خود از معرکه خوبی و زشت
کی من آن قامت افتاده ز تقوا باشم؟!
بذر توحید زدم بر همه آنچه که رِشت
من نیفتادم و هستم به همه قامت و قد
پدرم کرده قیامت به دل باغِ بهشت
«حافظا»، مستی ما را بنگر در برِ یار
شد نکو محو رخاش، مسجد و میخانه بِهِشت
منبع : http://divaneeshgh.ir/index.php/criticize-of-hafiz-2/89-alone-control?showall=1