قبرستان امامزاده سهدختران
شبها در قبرستان امامزاده سه دختران بیتوته میکردم و در آن دانشگاه توجه پیدا میکردم و در سیر و سلوک از آن بهرهها میبردم. بعدها نیز این ارتباط بهطور کامل ادامه داشت. در آن هنگام بهگونهای از دنیا بریده بودم که پول و طلا هیچ ارزشی برایم نداشت و کمترین رغبتی به این چیزها نداشتم. در آن قبرستان، دفینههای طلا و اشیای قیمتی بسیاری پیدا شده بود و عدهای آن را شبانه در زمانی که ما آنجا بودیم، میبردند. از زیر خاکهای امامزاده «سه دختران» کیسه کیسه طلا بیرون میآوردند و من حتی نگاهی به آن نمیکردم و کسانی که آن دفینهها را خارج میکردند در شگفت بودند که چرا ما آنان را نمیبینیم و از طلاهایشان سهم نمیخواهیم و هیچ توجهی به آن نداریم. البته آنان نیز از طلای وجود ما و این بندگان عاشق بیخبر بودند و از این جهت به ما نگاهی نمیکردند و از ما انصراف داشتند. اولین ذخایری که از ناسوت دیدم، همان کیسههای طلا و دفینهها بود، اما چون در پی خیرات خود بودم، به زخارفی که آنان نهایت همت خود را برای به دست آوردن آن صرف میکردند، توجهی نداشتم. در آن دوران خود را همواره تنها میدیدم و هیچ گاه دوست، رفیق و آشنایی که بتواند با من همراه باشد، نیافتم و مربیان خود را نیز در افقی پایینتر از این وضعیت میدیدم، هرچند از نظر طراحی قالبها و پیکره شخصیتم بر من تاثیرهای بسزایی میگذاشتند.
تبیین چگونگی تاثیر قبرستان در راهیابی به عوالم دیگر و فرامادی سخت است و شاید نشود از عهده بیان آن بر آمد. یادکرد از قبرستان از معضلات گفتار است. من زمانی که به قبرستان میرفتم، چنان بچه بودم که گاه فکر میکردم کسی را که در قبر میگذارند، چگونه نفس میکشد و نمیدانستم کسی که میمیرد، نفسی ندارد. نسبت به این مساله ساعتها فکر میکردم. نظریهای بدیع نیز در این زمینه دارم که آن را در بحثهای خارج فلسفه پیگیری کردهام و در آنجا گفتهام برخی از افرادی که مرگ آنان میرسد و به تایید پزشکی قاونی میرسد و آنان را مرده میدانند، در واقع نمردهاند و هنوز علم پزشکی به چنان پیشرفتی در زمینه تشخیص مرگ واقعی نرسیده است و آنان نمیتوانند مرجع ذی صلاحی در این زمینه باشند. برای نمونه، پزشک فقط تشخیص میدهد قلب از کار افتاده است، اما از کار افتادن قلب دلیل بر قبض روح نیست؛ زیرا در مواردی، رابطه نفس با بدن قطع نشده و نفس بعد از مدتی که جنازه در قبر گذاشته میشود، با بازیابی پیوند وثیق خویش، دوباره قلب به کار میافتد و کسی را که پنداشتهاند مرده است، در قبر زنده میشود و در آنجاست که به سبب نرسیدن اکسیژن و با وضعی رقتبار به سختی خفه میشود و جان میدهد. باید دانست حیات موجود انسان تنها به قلب او نیست و تنها بخش عمدهای از حیات، مربوط به مجاری قلب است. اکنون نمیخواهم این بحث را در اینجا مطرح کنم و تنها میخواهم بگویم این نظریه فلسفی ـ روانشناختی ریشه در کودکی ما دارد که گاه میدیدم برخی جنازهها بعد از مدتی زنده میشوند. بسیاری از نظریاتی که بنده به صورت بدیع در فلسفه و عرفان طرح کردهام، ریشه در پیش از یازده سالگی من دارد و مربوط به سیر در تاریکی و قبرستان است و اینگونه است که میگویم قبرستان و تاریکی دانشگاهی نورانی است. البته زمینههای اصلی و ابتدایی یافتهها در آن زمانها بوده و پس از آن بازیافتهای فراوانی در پی داشته است.
در آن قبرستان بود که من با موجوداتی آشنا شدم و با آنکه کودکی بیش نبودم، به مملکت آنان قدم گذاشتم. ما بچه بودیم و شب دراز و قلندر هم بیکار. رایگان در رایگان سیر و تماشا میکردیم. بعدها که به قم آمدم، بعضی از بزرگان و اعاظم را ـ که کبَر سن داشتند ـ میدیدم که از آن عوالم میگویند و چه چیزها که نمیگویند، بهگونهای که گاه برایم مضحک مینمود که پیرمردی هشتاد ساله چه میگوید و کودکی ده ساله چه میبیند! البته، من وقتی از تهران برای ادامه تحصیل به قم آمدم، گمان میکردم فضای حوزه علمیه فضایی باز و آزاد است، اما به کوتاهترین مدت دریافتم که در مسایل غیبی هیچگونه فضای باز و آزادی وجود ندارد و قلم تکفیر و تفسیق هنوز هم خشک نشده و جوهر آن تازه است و چماق اتهام از گرز رستم هم قدرتمندتر است. این حال و هوای بسته و مسموم، کتمان و پردهپوشی را اقتضا داشت و ما نیز تدبیر، تقیه و کتمان را پیش گرفتیم و روزها به درس و بحثهای صوری مشغول شدیم.
خیرات و معنویاتی که از آن قبرستان به دست میآمد، برای ما رایگان بود و اگر کسی میخواست آن را در جای دیگر به دست آورد، به دهها چلهنشینی نیاز داشت. گاه موجوداتی اطراف مرا میگرفتند، به این طمع که کلمهای از من بشنوند و چیزی از معارف توحیدی و وَلَوی فرا گیرند. یادم میآید در آن زمانها شبی با دوچرخه میرفتم و برادرم را نیز که کودکی بیش نبود با خود میبردم. او را جلو دوچرخه نشانده بودم که ناگاه گفت: «داداش! داداش! ببین داری با دوچرخه به او میزنی!» گفتم: کاری نداشته باش و نترس که دوچرخه به او نمیخورد. اما در قم گاه میدیدم که پیرمردی به اصطلاح عارف و شصت ساله درب این خانه و آن خانه را میزند تا راهی بیابد که چگونه چیزی را تکان دهد!
من در قبرستان با موجوداتی غیر بشری زندگی میکردم و گاه در مجالس آنان شرکت مینمودم و وقتی میخواستم به قم بیایم، بهسختی از آنان جدا شدم. گاه میشد برخی از آنان به قم میآمدند تا شاید بتوانند نزد ما بمانند. من به جن به روشنی روز اعتقاد دارم؛ چون با آنان بودهام و پذیرش من از سر تعبد و به دلیل این که فقط قرآن کریم از آنان سخن گفته است نیست. من هم با طوایف خوب و هم با طوایف بد آنان آشنایی دارم، هم اجنه کوتاه قد را دیدهام، هم بلند قامت را، هم سست آنان را نگریستهام و هم محکم آنان را، و نیز با زشترویان و زیبارخان و با تمام تلخ و شیرین آنان بودهام.
در کتاب حضور حاضر و غایب از این قبرستان و شگفتیهای آن چنین گفتهام:
از حُسن اتفاق در نزدیکی منزل ما گورستان بسیار معتبر و شناخته شدهای وجود داشت که از آن حکایتهای بسیاری شنیده میشد که ذهن پیچیده من براحتی نمیتوانست از آنها بگذرد؛ بهویژه آن که دوستی داشتم که هرچند سنّ و سالی اندک داشت، به آسانی میتوانست با بعضی موجودات عوالم دیگر سر و سرّی داشته باشد و من نیز از طریق وی کامیاب میشدم و با مسایلی آشنا میگشتم. البته گذشته از ایشان دو استاد بسیار توانایی را یافتم که به موجودات غیر مرئی بیش از عوالم مادی و محسوس تعلق داشتند و قیافه آنان خود حکایت از اموری میکرد؛ بهطوری که به آسانی نمیشد به چهره آنان نگاه کرد. حضور آنها برایم بس سنگین بود، چه بسیار میشد که شبها در خواب فریاد میزدم و اموری بر روحم سنگینی میکرد که بیان آن آسان نیست و لزومی نیز در طرح آن نمیباشد.
در آن گورستان که تا آن روز بیش از تمام مراکز برایم سودمند و مستحکم بود و گویی دانشگاهی بود که کلاسهای آن، شبها گشوده میشد و چراغ آن تاریکی و استاد آن، مردهشور و محل درس غسالخانه و موضوع بحث آن نیز مرده بود.
روح لطیف و ناآرام من در دل آن تاریکیها چنان سیر میگرفت و بُردِ بالا مییافت که گویی به آسانی سر از دنیا بر میگرفت و پر میکشید و میرفت.
چهره شب در دل تاریکی و کلاس غسالخانه و استاد مردهشور، چنان درسی برپا ساخت که راهگشای منازل فراوانی از سلوکم گردید و از بسیاری از چراغداران و چراغ به دستان راحتم ساخت و از بسیاری از داعیهداران، داعیهها، سالوسها، کتابها و درسها بینیازم ساخت.
بعدها، روزی در بحثی نسبت به ترس با کسی که داعیه کمال داشت و چیزی در بساط نداشت گفتم من منکر این امر هستم که ترس وجود داشته باشد و تنها ضعف نفس و نیروی خیال است که آدمی را به ترس وا میدارد. ایشان گفتند: اگر در دل تاریکی بروید و باز هم این گونه سخن بگویید درست است، در پاسخ ایشان گفتم: شما که حکمت را در زیر سقف و با چراغ و نور برق خواندهاید باید از تاریکی چنین یاد کنید، در حالی که ما حکمت را در تاریکی خواندهایم، با چراغ و زیر سقف و میان اتاق نمیتوان حکمت آموخت و حکمت را باید در دل تاریکیها و درون ظلمتها آن هم در محضر استادی قابل، با احتیاط و آرامش کامل دنبال نمود. آری! عجب عالَمی است «عالَم تاریکی» و عجب مدرسهای است «قبر»، «گورستان» و «مردهشور خانه» و عجب استادی است «مرده» و «مرده شور چنانی».
نگاه کردن به چهره این دو استاد بزرگوار که زن و شوهری سالمند بودند، چنان جراتی لازم داشت که بعد از تحمل این امر، نگاهکردن به چهره مرگ و جناب عزراییل کاری بس آسان مینمود. مردم عادی و زن و بچهها که هیچ، بلکه افراد تنومند و توانا و کارد به دست نیز از نگاه به چهره آن دو دچار ارعاب و وحشت میشدند. بسیاری را دیدم که با یک نهیب او از پیش پایشان میگریختند و من با تکرار و خویشتنداری در آن سنین نونهالی این سنگینی را بر خود هموار میساختم.
زن و شوهر یاد شده در همان قبرستان که جنآبادی بود، زندگی میکردند و از چنان اقتداری برخوردار بودند که تاریکیها و دیار اموات و اجنه از آنان فرمان میبردند و گویی شبانگاهان سلطان گورستان و حاکم مردگان هستند.
هرگز ظاهری به این جلال و ارعاب و باطنی با آن کمال و وقار در کسی ندیدم. آن مرد بزرگ و فقیر از چنان قد و قامتی برخوردار بود که جسدش به هنگام مرگ در تابوت جا نگرفت و به ناچار او را در چرخ گاری بزرگی قرار دادند.
بسیاری از شبهای عمرم، بلکه سالهای متعددی را با این حال و هوا سپری کردم و بدون کتاب و کاغذ و چراغ بهرههایی بردم که هرگز مشابهی برای آن روزگار در جایی و از کسی ندیدم. آنها سالکانی بودند که ذکر خاموشی داشتند و راه فنا پیموده بودند و شاید یادکرد از آنان روح لطیفشان را در ملکوت آزرده سازد و بیآن که بیشتر از حال و هوای آنان سخنی سر دهم، به آسانی از همه آن امور میگذرم و دیگر چیزی نمیگویم، ولی آن قدر بگویم که اگر میسور بود و توان گفتارش را داشتم و مصلحت اقتضا میکرد، صفحاتی بس فراوان و دراز را باید خط میکشیدم تا تنها مقداری از آنچه بر من گذشت عنوان نمایم و همین مقدار بگویم تا سالیانی چند پس از کوچ از آن دیار باز هم دوستانی داشتم که به آسانی مرا مییافتند و در محفلم قرار میگرفتند؛ اما کثرت مطالعات و کارهای فراوان درسی، مانع از انس با آنها بود و این امر خود علت پنهانسازی موقت آنها گردید.
در اینجا میخواهم و مجبورم که بخواهم تا از این مجموعه حقیقت بیپرده بگویم. سَر و سرّ با این مجموعه؛ اگرچه گفتنی نیست، چارهای جز طرح آن ندارم و با آن که ظاهری خوش ندارد، خوشترین معانی و حقایق را برایم همراه داشته است.
این مجموعه از اولین همراهان و بهترین راهگشایانم میباشد. گور، گورستان، مرده، مردهشور خانه، تابوت و کفن از حقایق ماندگار در یادم میباشد و در تمام سطوح عمرم با آنان محشور بودهام. گورستان و در راس همه، گورستان خاصی برایم از بهترین دانشگاههای رویت و دیدن هلال وجودم بوده است. قبر، مرده، کفن و تابوت چهرههایی از مدارج عالی علمی و عملی، از یافت حقایق و وقایعی بوده که مردهشور خانه جمعیتی از این زمینهها را در خود برایم جای داده است.
حکمت، معرفت، بیداری و ادراک حقایق پنهانی، هرگز بدون این معانی برایم به دست آمدنی نمیبود.
شب و تنهایی گور، مرده، کفن، تابوت، گورستان، غسالخانه و در نهایت مردهشور ویژه، اگر همه با هم جمع نمیشد، این معنا هرگز در من موثر نمیافتاد و چنین محیطی در صورتی که با مربی و معلم آگاه و توانا همراه نمیشد و تحت تعلیم مرشدی علیم قرار نمیگرفت و از توان و اقتدار نفسانی وی به قدر لازم برخوردار نمیبود، هرگز وصول و درک مقصود را برایم به آسانی فراهم نمیساخت و به طور قطع و یقین صاحب معنا و شاهد رعنایی را برایم این گونه در پی نمیداشت.
هرچند طرح این معانی و حقایق این گونه، بیمقدمه چندان راهگشا نمیباشد، باید دانست که حقایق ربوبی در روشنایی روزها و در میان مدارس و مجامع عمومی یافت نمیشود. اگر برای صاحبان طریق و سالکان راه حق، طی طریق و درک چنین معانی و حقایقی ضرورت دارد؛ باید چاره کرد؛ هرچند در دنیای کثرتی ما جمع چنین مبادی برای هر کس آسان نیست و وصول به آن مشکل مینماید و این چنین نیز هست.
بیان این معنا و عنوان این حقایق در این زمان؛ اگرچه ضرورت ندارد، عنوان آن، تنها به خاطر آن است که «ره گم نشود» و آفتابی گردد که کسانی که عمری را در روشنایی و به دنبال کتاب، درس و استاد به راه میافتند، هرگز حکمت و عرفانی را که سزاوار اهل طریق است نمییابند و از کتاب حکمت و درس عرفان، چیزی جز معلومات به بار نمیآید. راه وصول و طی طریق معبود چیزی برتر از این امور میباشد. کسانی که در روشنایی و با کتاب به دنبال حکمت و عرفان میباشند، هرگز راه به جایی نمیبرند و آنانی که بزم عشق و درس محبت را همچون علوم صوری میدانند، به هویت معبود وصول پیدا نمینمایند و از یافت چهره معبود بهدور میمانند.
به هر روی ، در سنینی بس کوچک که شاید چیزی از سه یا چهار سال از عمرم نمیگذشت، پایم به گورستان و مرگ و تاریکی کشیده شد. نزدیکی منزل ما با گورستان مخوف و پرمخاطره امامزاده سه دختران زمینه آشنایی من با مسایلی را همراه ساخت. در آن مکان دیدنیهایی دیدم که بعد از سالیان دراز از عمر باز برایم تازگی دارد و چیزهایی را که افراد بسیاری با مشقّت دنبال میکنند و نمییابند، بهطور رایگان مشاهده میکردم و با آنان همراه و همسخن میگشتم که اگر بخواهم از آن دیدهها سخن سر دهم، گذشته از آن که کمتر گوشی یارای شیندن آن را دارد، فرصتی خاص را میطلبد. تنها چیزی که میتوانم بگویم و بیان آن در این زمان لازم است و سودمند، این که هر کس میخواهد چیزی بیابد یا چیزی ببیند، به تاریکیها و ظلمتسرای خلوت روی آورد و خود را از روشنیها جدا سازد، که درون روشنیها، حقیقت آن در ابتدا برای کسی ظاهر نمیشود و درون تاریکیها، اطراف قبرها و میان گورستانهاست که شاید کسی بتواند بهدور از جنجال و فریب و الفاظ و عبارت، خود یا دیگران و دیگرهایی را ببیند؛ هرچند تمامی این امور و حالات و یا مشاهدات زمینههای نفسانی مساعد را لازم دارد و افراد خاص در صورت وجود زمینه و استعداد، کششی این گونه را در خود احساس میکنند و به دنبال آن به راه میافتند.