سیدهای زهرایی
در نزدیکی منزل ما و به فاصلهای اندک، گورستانی بزرگ بود که به لطف خداوند منّان دانشگاه و محل آموزش معنوی من قرار گرفت. این گورستان مرکز ریزش خیرات و کمالات ربوبی در کودکی بر من بود.
پس اولین مدرسه آن مکتب خانه، و آخرین دانشگاهم آن گورستان بزرگ بود و سیر و سلوک معنوی و ناسوتیام از این دو جا شروع شد. این شرایط برای ما کرامات بسیاری داشت.
در این قبرستان دو استاد داشتم که یکی از آنان زن بود. در فضای نونهالی خویش در میان زنان، سه زن را بزرگ میدیدم که به دو نفر از آن بزرگان اشاره کردم. مادرم، گلینخانم و کاملتر از همه، سیده طاهرهای که زهرهای زهرایی بود و در واقع، بزرگ مربی امور معنوی من بودند و از ایشان خیرات بسیاری برایم پیش آمد. من حالات و خصوصیات این خانم را میدیدم. شوهر وی نیز در این صراط بود و ما هر سه همراه هم بودیم. با خود میگفتم:
خدا روزی به نادانان رساند که صد دانا در آن حیران بماند
رزق و روزی باطنی من ناخودآگاه عطا میشد. در این زمینه از این بانو فراوان استفاده کردم که بعد از وی هر جا رفتم و هرچه دیدم کسی در مقابل آن چیزی به شمار نمیآمد؛ اگرچه در میان آنان، از عالمان، دانشمندان، نوابغ و اعاظم و رجال بودند، ولی بیشتر علم بود تا رویت. برخلاف این زن و شوهر که سر تا پا تمامی، قدرت و اقتدار بودند و رویت و هیچ علمی نخوانده بودند و در ظاهر، هر دو مرده میشستند و قبرکن بودند و چنین افرادی به حسب ظاهر موقعیتی نداشتند! ارتباط من با آنان مزاحم و مانعی نداشت و کسی از آنها امید و انتظاری نداشت و تنها به من ارشاد میکردند و من نیز پیگیر بودم. آنان میطلبیدند و من هم انجام میدادم، بدون آنکه خود خواستار چیزی باشم و خیر و کمال دنیایی و یا آخرتی را هدف و غرض قرار دهم. هرچه بود، نصیبی و ـ به قول آنان ـ رزقاتی بود و من نه طمع و نه رد میکردم. قبرستان امامزاده سهدختران ماوای بزرگترین استادان معنوی موجود در آن دوره بود و من تاکنون بزرگتر از آنان در راهیابی به عوالم غیبی ندیدهام؛ با این که در علوم معنوی و حکمت من بزرگانی چون مرحوم شعرانی، الهی قمشهای و علامه رفیعی و علامه طباطبایی و دیگران را دیدهام. دو استاد من که بسیار بزرگ بودند زن و شوهری بودند که در نهایت کتمان زندگی میکردند و از مقامات و معارفی که داشتند، هیچ سخن نمیگفتند و در پردهپوشی نظیر نداشتند و فتح هیچ عالمی از تیررس آنان دور نبود و بهراحتی در هر عالمی سیر میکردند و آنان سلطان آن قبرستان و تمام موجودات آن نواحی شناخته میشدند و هیچ کسی از آن دو تخطی نداشتند. باید توجه داشت وقتی میگویم سلطان بودند، «سلطنت» از اصطلاحات خاص در این زمینه است و من همان معنای اصطلاحی آن را در نظر دارم.
این زن و شوهر در همان قبرستان زندگی میکردند و شغل هر دوی آنان شستوشوی مردهها و کفن و دفن آنان بود. آن مرد، مردههای مرد را میشست و خانم وی نیز ـ که از سادات بود ـ زنها را غسل میداد. هر دو اهل کربلا بودند که به آن قبرستان آمده بودند. شغل ظاهری آنها مردهشوری بود و کاری دیگر نمیکردند. مربی من در وهله نخست آن سیده و سپس شوهر وی بود. شوهر او شیرین و ملکوتی و در عین حال ترسناک و سیاهچهره بود که شبها مرا میهمان مردهها میکرد؛ مردههایی که گاه در شب به غسل و کفن آنان نمیرسید و آنان را برای صبح فردا میگذاشت. گفتن چنین چیزهایی خوب نیست. چنین مردگانی رزق ما بودند و با آنان حشر و نشر داشتم و با موقعیتی که آنان داشتند برای من مغتنم بود.
این مرد (معروف به علی مردهخور)، سیاهچهره بود و نزدیک به دو متر قد داشت و هیبت وی سبب میشد پر جراتترین انسانها نتوانند به چشم او خیره شوند. وقتی از دنیا رفت، در تابوت جا نمیگرفت و جنازه او را بر گاری گذاشتند. آنان شبها آن موجودات را همراهی میکردند و روزها مردگان را میشستند. هیبت آن مرد چنان بود که شبها هیچ کس جرات نمیکرد به آن قبرستان نزدیک شود. در آن زمانها قبرستانها پاتوق گردن کلفتها و یا افراد معتاد و قمارباز بود، اما آن قبرستان به سبب وجود آنها و ترسی که آنان از این دو فرد داشتند، از ناهنجاریهای آنان پاک بود. البته، گردن کلفتهای آن زمان چاقو در جیب خود نمیگذاشتند، مگر اینکه دستکم چند قداره را شکسته باشند، ولی امروزه هر کس از راه میرسد چاقویی در جیب خود میگذارد و نه شرط و شروط و قاعدهای دارد و نه در این زمینه چیزی میبیند. منظور من از «گردن کلفتها» چنان آدمهایی بودند که قاعده گردن کلفتی را نادیده نمیگرفتند. آنان از این مرد حساب میبردند و جرات نمیکردند شبها به آن قبرستان پا بگذارند.
من ناخواسته، شبها در آنجا بودم. آن دو مرا که به آن قبرستان میرفتم مورد توجه قرار میدادند و به من اعتماد کرده و مرا پذیرفته بودند و با آن که فرزندی نداشتند، گویا مرا فرزند خود میانگاشتند بی آن که من از علّت آن چیزی پرسیده باشم. حضور آن دو برای من خیلی سخت و سنگین بود و فشار زیادی را بر من وارد میآورد؛ بهگونهای که گاه میشد در خواب، ناخواسته جیغ میکشیدم. مادرم میگفت: محمد تو چرا در خواب این گونه جیغ میزنی؟! تو که با کسی دعوا نمیکنی و اهل دعوا نیستی و من نمیتوانستم در این رابطه به ایشان یا اهل خانه چیزی بگویم. وقتی میخوابیدم، فشارهایی که در بیداری داشتم ظاهر میشد. البته، این حالات بسیار گوارا، شیرین و اندک بود. الان آن قبرستان به پارک تبدیل شده، ولی قبر پدرم که نزدیک امامزاده سهدختران است، هنوز سالم است و گاه که به زیارت قبر پدرم میروم این پارک، باز هم فضای گذشته را دارد و چیزی تغییر نکرده و هنوز پایگاه آن موجودات است؛ چرا که تغییر زندگی ناسوتی آدمیان با زندگی آنان منافاتی ندارد و مشکلی برای آنان ایجاد نمیکند. باید دانست آن موجودات برای کسی مزاحمت ایجاد نمیکردند، مگر آنکه کسی آنان را به نوعی مورد آزار و اذیت قرار دهد و آنها قصد تنبیه وی را داشته باشند. البته، موجودات نامریی خدامدار و اجنه و پریان مومن هیچگاه کسی را تنبیه هم نمیکنند، با آنکه قدرت جسمی آنها بیش از انسان است و به مراتب توانمندتر از انسان میباشند؛ هرچند درایت انسان بیشتر از آنهاست و آنان رشد عقلانی بالایی در حدّ انسان ندارند؛ بر این اساس است که پیغمبران و اولیای آنان از میان انسانها انتخاب میشوند و اولیای انسی بر آنان ولایت و سلطنت دارند. اجنه و نیز پریان (که به جنس مونث آنان گفته میشود) به اولیای خدا و عالمان حقیقی و به علم ایشان علاقه دارند. آنان در احترام به عالمان چیزی را فروگذار نمیکنند و نه تنها دستبوس آنان هستند، بلکه آنان را طواف میکنند و برای تبرک، بر گرد آنان میچرخند.