آخرين ملاقات با پدر
گاه میشود که چیزی و کسی با کمّیت اندک، کیفیتی پیدا میکند که ادراک آن چندان آسان نیست. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست میداشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل او شده بود. ایشان مرا «محمد» صدا میکرد. بعدها هم در خواب و بیداری، «محمد» صدایم میکرد و بارها با این ندا از خواب بیدار میشدم. برخورد ایشان بسیار عاشقانه بود. اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچههایی میداد که در راه میدید. همه بچهها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین میکرد. ایشان جوانمردی بود که نمونههای بسیاری از رشادتشان را در ذهن دارم. روزی کسی به درِ خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود، به وی داد. به من گفت: «بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی درِ خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم.» او چنین پساندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند.
پیش از مرگ ایشان، در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان با ایشان داشتم، در حالِ برگشت، پرستاری به من گفت: «پدرت تو را صدا میزند.» بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی میآید و صدا میکند: «محمد! محمد!» او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: «این را بخور». ایشان تخم مرغ را با حالتی خاص به من داد که به قدری بزرگ بود – و بعدها بزرگتر شد ـ که هرگز در دنیا و عالم جا نمیگیرد. از همین امر، به یاد سخن ابنابیالعوجا به مفضَّل افتادم که گفت: «آیا میشود خدا عالم را در میان تخم مرغی قرار دهد، بی آنکه عالم کوچک گردد یا تخم مرغ بزرگ شود؟» اگر من او را مییافتم به او میگفتم: «مهمتر از این هم خدا میتواند داشته باشد که تخم مرغی را میآفریند که در عالم جا نمیگیرد، بی آنکه تخم مرغ از خود رهد یا عالم کوچک شود و آن، همین تخم مرغی است که پدرم به من داده است.»
پس اگر امام صادق علیهالسلام به عنوان جدال احسن فرمود: «خدا عالم را در کوچکتر از تخم مرغ ـ یعنی عدسی چشم ـ قرار داده است.» (شیخ صدوق، التوحید، ص ۱۲۳)، من با منطق و حساب ریاضی میگویم: این که چیزی نیست، مهمتر تخم مرغی است که در عالم جا نمیگیرد و من آن را نه تنها دیدهام، بلکه داشته و یافتهام. اگر خداوند مهربان ـ بر فرض محال ـ همه خداییاش را به من دهد، که به پدرم بدهم، هرگز با چنین بخشش پدرم در آن حال نزدیک مرگ، برابری ندارد و اگر همه خدایی خدا را در کفهای از ترازو بگذارم و این تخممرغ را در کفه دیگر، برابری نمیکند.
بزرگی و بلندی کیفیت به جایی میرسد که دیگر موضع مقابله را در هم میریزد و اندازهگیری از کار میافتد. اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفه پدری، همین یک تخممرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژهها ندارم.
من همیشه از یک تخممرغ سخن سر میدهم. این تخممرغ همیشه بزرگتر میشود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخممرغی میبینم یا سخنی پیش میآید آن محبت و تخممرغ به طور تازهتری در نظرم خودنمایی میکند.
اگر برای من از محبت پدری، تنها همین یک برخورد مانده باشد، بس است که تمام و کمالِ محبت پدری را یافته باشم.
دوست داشتم پدرم میبود تا به او محبت میکردم، او را نوازش مینمودم و گرد از چهره کفشهای او میگرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری به پدرم را کاهش میدادم و ذرهای از آن همه احساس را جبران میکردم.
به هر روی ،سرآمد همه اساتید و کسانی که در من موثر بودهاند «پدر بزرگوارم» میباشد. این در حالی است که تنها نزدیک به یازده سال، پدر به خود دیده و درک محضر شریف آن حضرت را داشتهام. ایشان، بزرگی، صلابت، مردانگی، عطوفت و روح فتوت و جوانمردی را در من به ودیعت نهاد و درخت صبوری و کتمان را در دلم کاشت.
نمیدانم درباره پدرم چگونه بیانی بیاورم و رابطه خود را با ایشان در چه سمت و سویی قرار دهم. ایشان را استاد خود بدانم یا مرشد و مراد و یا الهامبخش بسیاری از خصوصیات پنهان و آشکارم.
آنقدر میتوانم بگویم که نزدیکترین فردی که همیشه در اندیشه و خلق و خوی من موثر بوده است، پدرم میباشد و استفادههایی که از ایشان داشتهام از کمتر کسی در خود مشاهده میکنم.
فتوت، جوانمردی، وقار، تیزبینی، انصاف و کتمان ایشان لحظهای از خاطرم دور نمیماند؛ بهطوری که گویی همیشه چون خویشتن خویشم مرا همراه است.
بسیاری از افکار، اخلاق و منش زندگی ایشان، چنان در من موثر افتاده است که گویی از حقیقتی ذاتی حکایت میکند.
نفوذ کلام آن جناب را در کمتر کسی دیدهام و کمتر کسی خاطرم را چنین و به این اندازه پر نموده است. عظمت و بزرگی ایشان بعد از گذشت سالیان فراوان، همچون زمان کودکی در من زنده است؛ بهطوری که حرمت حضرتش در حریمم به قوت تمام باقی مانده است. با آن که در نونهالی و در سن یازده سالگی پدر را از دست دادهام، هرگز حیات باقی آن جناب در دلم، چهرهای جز تازگی و حضور نداشته است. تا زمانی که پدر زنده بود گویی من نبودم و هنگامی که یتیم گردیدم گویی متولد شدم و حیات و زندگی خود را از نو مشاهده نمودم. نداشتن پدر؛ اگرچه هنوز هم رنجم میدهد و همیشه بخشی از آه و سوز و گریهام از تنهایی اوست، از رفتن ایشان هرگز سست نگشتم و حتی در خود احساس قوت مشاهده نمودم و نبود ایشان را احساس نکرده و بود آن جناب را همواره در خود مییابد.