نفر اول با خدا بودن
وقتی به حوزه علمیه آمدم و به صورت رسمی طلبه گردیدم، پسرخالهام مرا نصیحت کرد و از این کار باز داشت. زمانی که به باشگاه میرفتم، او همواره در پی من میآمد و میگفت: «مسیری را که انتخاب کردهای، به کار نمیآید و دردی را دوا نمیکند. دستکم چیزی از دنیا برای خود پسانداز کن.» با اینکه آن زمان، حدود هشتاد شاگرد بزرگسال در قرائت قرآن کریم و تدریس تجوید داشتم و همه بازاری و صاحب امکانات بودند، ولی پای پیاده به باشگاه میرفتم و سپس برای درس انجیل از استادی مسیحی به کلیسای رافائیل در آن سوی تهران میرفتم و بعد از آن، به مسجدی در شهرری میآمدم و همچنان در بهارستان به خانقاه میرفتم و مرحوم مصفایی به من صفای باطن میبخشید و شبها به گورستان سهدختران میرفتم و سلطان کسوت را همراهی میکردم.
روزهای دیگری نیز که با پسرخاله خود میرفتم، او مثل همیشه مرا نصیحت میکرد و میگفت: «دنیا برای زندگی لازم است، پس تو چرا این همه به آن پشت کردهای؟!» او مثل همیشه نصیحت میکرد و من هم مثل همیشه نمیشنیدم تا اینکه روزی که به باشگاه میرفتیم و باستانی کار میکردیم، به سبز میدان رسیدیم. معتادی را دیدم که در جوی لجن افتاده و لباسش لجنی شده و خمار و بیحال سر به زیر انداخته بود. به پسرخالهام گفتم: «احمدجان، من یا باید موفق شوم و خدایی باشم یا بندهای مثل این معتادِ لجنمال گردم؛ حد وسطی نمیشناسم.» این حرف مثل آب روی آتش، او را خاموش کرد و دیگر چیزی نگفت. امروز نیز همان نظر را دارم: یا خدا، یا هیچ. اگر نفر دوم باشم، کار خراب میشود و هرجا هم نفر دوم شدم، کار خراب شد.