پدر: مرحوم محمدباقر نکونام
مرحوم پدرم محمدباقر نکونام، اهل گلپایگان بودند. البته، برخی از نیاکان ایشان در اصل، اهل مشهد بودند و سپس به گلپایگان مهاجرت کردهاند و اجداد مادریام اهل گلپایگان میباشند.
مرحوم پدرم در نوجوانی به تهران آمدند. خانوادهام پس از بیست روز که از تولد من گذشته بود به تهران رفتند و در آنجا همراه پدرم ساکن شدند. ما نخست در سرچشمه تهران اقامت داشتیم و سپس از آنجا به حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام در شهرری آمدیم. بنابراین، از شهرری تا شمیران محیط زندگی و وطن من میباشد. از بچههایی که ماندهاند، من فرزند دوم خانواده هستم. محل صدور شناسنامهام به اعتبار محل تولدم و ارتباطی که پدرم در گلپایگان داشت، صادره از سعیدآباد گلپایگان است، اما من گلپایگان را کمتر دیدهام و با شهرهای دیگر ایران بیشتر آشنایم.
بیشترین تاثیرپذیری در آن دوران را از مرحوم پدرم داشتهام و ایشان را چون پیامبر معنوی خود میدیدم. اندیشه، باور و مشی بلند ایشان را همواره تحسین میکنم و آن را خمیرمایه اصلی باورهای خود میبینم. نخستین استاد ناسوتی خود را پدرم میدانم. ایشان عقلانیت، نبوغ، درایت، شهامت و شجاعت بسیاری داشتند. آزادمنشی و استواری ایشان نیز چشمگیر بود. شغل ایشان آزاد بود و در کار فرش بودند. از این رو از لحاظ اقتصادی جزو طبقه متوسط به شمار میرفتند. در این زمینه مشکلی نداشتیم و زندگی ما رونق داشت و با این وجود، کمترین استکباری در خانواده ما دیده نمیشد. ما با چشم و دلی سیر زندگی میکردیم. تعامل نیکوی ایشان، مهارتشان در گزینش بهترین کلمات و نیز انتخاب مناسبترین برخوردها با هر کس، چنان بود که هر فردی را در نگاه اول به خود جذب میکرد. بهویژه که ایشان بزرگِ فامیل و طرف مشورت و راهنمایی همگان بودند و همه از ایشان استفاده میکردند.
پدرم به واقعیتها بسیار اهتمام داشت و به اولیای معصومین و ائمه هدی علیهمالسلام دلبسته بود و ما هر ماه روضه داشتیم. یک صندلی در خانه داشتیم که مخصوص روضهخوان بود. پدرم به اهل علم و روضهخوانان بسیار احترام میگذاشت. برای من در کودکی بسیار جالب توجه بود که وقتی ما مجلس روضه داشتیم، فرد دیگری به حاضران چایی میداد، اما چایی روضهخوان را پدرم خود میبرد و نمیگذاشت دیگری برای وی چای ببرد و آن را با احترام فراوان به روضهخوان میداد. حرمت و احترامی که پدرم به روضهخوانان داشت، برای من خیلی جالب و شیرین بود و همین امر باعث شده که امروزه نیز طلبهها را در حرمتگزاردن کمتر از یک پیغمبر نمیبینم. با توجه به اینکه شخصیتها و افراد بسیاری نزد ما میآیند، به فرزندان خود گفتهام که جز بر اهل علم و ضعفا قد خم نکنید و کفش کسی جز آنان را جفت نکنید و اگر شخصی با کیف سامسونت و کت و شلواری پر طمطراق آمد که استکبار از وجنات او بیرون زده است، او را همانند طلاب و اهل علم ندانید. این اعتقاد را از همان چای روضه دارم که پدرم خود با احترام فراوان آن را جلوی عالمان میگذاشت و در ذهن من علم و عالم اینقدر محترم و بزرگ گردید. من کسی را بزرگتر از پدرم نمیدیدم و چون میدیدم کسی از پدرم بزرگتر است، برایم اهمیت داشت، بر این اساس کسی را که برای آقا امام حسین علیهالسلام روضه میخواند، حایز مقامی بزرگ میدانستم. این اخلاق و منش پدر بود که بر من تاثیر داشت و چگونگی کردار و رفتار مرا برای آینده رقم میزد.
پدرم با عشق با ما برخورد میکرد. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. من چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل ایشان شده بود. او را بسیار دوست میداشتم. انسان بزرگی بود که عاشق ایشان بودم. تنها پسر او بودم و برادرم دو ماه بعد از فوت ایشان به دنیا آمد. پدرم مرا محمد صدا میکرد. بعدها هم گاه در خواب و بیداری شنیدهام که صدایم میکند «محمد» و گه گاه که خواب میماندم از خواب بیدارم میکرد. برخورد او بسیار عاشقانه بود. ایشان اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچههایی میداد که میدید. همه بچهها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین میکرد. او جوانمردی بود که نمونههای بسیاری از رشادت او را در ذهن دارم. روزی کسی به در خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود به وی داد. پدرم به من میگفت: بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی در خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و خود نیز شرمنده نگردی و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم. او چنین پساندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند و چنین پساندازی از هزینههای زندگی کسر و تامین میشد. من نیز همین گونه زندگی میکنم و در بسیاری از امور، هیچ وقت خود را بر دیگران مقدم نمیدارم و با عقیده پدرم همراه هستم. خلقوخوی پدرم چنین بود و ما به او عشق، علاقه و ارادت داشتیم. پدرم در برخورد با مسایل خیلی دقت داشت، اما نمیشود آن را سختگیری شمرد. برای نمونه، در طبقه دوم منزل، من دو سنگ را کنار گلدان گذاشتم که سنگ بزرگ بر روی سنگ کوچکی قرار میگرفت. پدرم با آنکه بیمار بود با دست اشاره کرد. من کنار ایشان رفتم تا ببینم منظور ایشان چیست. پدرم گفت: همیشه سنگ بزرگتر را زیر سنگ کوچکتر بگذار تا نیفتد و به کسی آسیب نرساند. گاهی فرزندانم به من میگویند شما سختگیر هستید و من میگویم پدرم با ما بسیار با دقت رفتار میکرد و سستی و تساهل را از ما نمیپذیرفت و من در قیاس با او برای شما سهل و آسان هستم! البته پدرم همیشه منطقی برخورد میکرد و هیچ گاه از سر تعصب و تحجر بر ما سخت نمیگرفت و فکری باز و اندیشهای آزاد داشت.
نمونهای دیگر از دقتهای منطقی پدرم این بود که به من که هفت سال بیشتر نداشتم، اجازه نمیداد با شلواری که کمربند میخورد به مدرسه بروم. کت و شلواری برایم میخرید، ولی میگفت شلوار باید به جای کمربند، کش داشته باشد. من کمربند را قشنگتر و بهتر میدانستم، اما پدرم با من مخالفت مینمود و شلوار مرا کشی انتخاب میکرد. من وقتی به مدرسه رفتم، دیدم گاهی بعضی از بچهها که شلوارشان کمربند دارد، نمیتوانند کمربند خود را باز کنند و شلوار خود را خیس میکنند و باید با همان وضعیت، تا منزل خود بروند و آن وقت بود که من میدیدم پدرم چهقدر دقت دارد و گفته او درست است. پدرم عقیده داشت انسان باید راحت زندگی کند و خود را برای برخی از تجملات یا تشریفات و رعایت ملاحظات، به سختی نیندازد.
من هماکنون نیز عاشق پدرم هستم و همیشه آرزو دارم کاش پدرم بود و به او خدمت میکردم. هنوز هم واژههایی شیرینتر از پدر و مادر در فرهنگ لغت ذهن خود سراغ ندارم. گاه میگویم: پدر و مادر عاشق بیعارند و هستی خود را فدای فرزند میکنند، ولی فرزند برای دیگری حرکت میکند، نه برای آنها. به هر حال، محیط زندگی ما اینگونه، عاطفی و احساسی و سرشار از عشق و محبت و در عین حال، بسیار دقیق و منطقی بود. پدرم فردی حکیم و منطقی بود که دو نمونه از آن را خواهم گفت. ما حیاط خیلی بزرگی داشتیم. در آن دو حوض بود: یک حوض کوچک و یک حوض بزرگ. در حوض بزرگ بیش از چند هزار ماهی وجود داشت. از حوض کوچک ـ که مخصوص وضو ساختن بود ـ با کاسه آب بر میداشتیم و کسی نباید آفتابه را به داخل آن میزد. حوض بزرگ مخصوص ماهیها بود. در حیاط خانه ما آب انبار بزرگی نیز بود که به اندازه خانه بزرگی فضا را اشغال میکرد و هر شش ماه یک بار آن را آب میکردیم. برای آب کردن آن، راهِ آب را قرق میکردند و کسی نباید در جویی که آب میآمد ظرف یا لباس میشست. مردم در آن زمان چون آب لولهکشی نداشتند، همه چیز را داخل جویهای آب و فاضلاب میشستند. قرق کردن آن آبراه و آوردن آب تمیز به خانه، هنر و قدرتی لازم داشت. پدر ما هنگام این کار، سرما خوردند و بیمار شدند و با همان بیماری از دنیا رفتند. روزی یکی از ماهیها مرده بود، پدرم گفت آن را درون چاه بینداز، من گفتم همین جا باشد تا گربه آن را بخورد، پدرم گفت: نه! اگر گربه این ماهی را بخورد، چون میان مرده و زنده آن تفاوتی نمیگذارد، با خوردن این ماهی به سراغ ماهیهای زنده نیز میآید.
در این حیاط، دو درخت گل محمدی وجود داشت که بوی آن در محله میپیچید و ما اینگونه زندگی میکردیم. در آن زمان، زنها قوی بودند و شیر زیادی داشتند، از این رو گاهی مادرم زیادی آن را پای باغچه میریختند، پدرم به این کار اعتراض میکرد و میگفت: خاکها و بوتههای باغچه رنگ میگیرد و سفیدک میزند و کثیف میشود. منظور اینکه ایشان چنین ملاحظاتی را داشت و با وجود شرایط ساده و سنتی آن روزگار، همه را به رعایت نکات بهداشتی و تمیزی عادت میداد. ما نیز هماکنون این اخلاق را در زندگی خود داریم.
نکته دیگر اینکه ایشان ما را از سه سالگی به نماز خواندن و روزه گرفتن تشویق میکرد. ما چند سماور عتیقه داشتیم که آن را در طاقچه میگذاشتیم. پدرم میگفت: هر کس امروز روزه بگیرد، این سماور برای اوست و ایشان بچهها را اینگونه به عبادت تشویق میکرد.
از تکه کلامهای شبانه پدرم در طی سالیان عمر در خواب و بیداری، ذکر «لا اله الا اللّه» بود. این غزل نغز ایشان بود که در تمام فرصتهایی که در خواب بودند یا بیدار میشدند، آن را بر زبان میآوردند. من شبهای پدرم را به تجسم ثبت و ضبط کردهام. ذکر خاص پدرم تهلیل بود. شبها که پدرم در خواب بود و من بیدار بودم، وی در خواب خویش، ذکر تهلیل داشت. «لا إله إلاّ اللّه» با باطن پدرم عجین شده بود و البته باید عمری را با این ذکر گذرانده باشد تا به این مقام رسیده باشد. در آن زمانه، وقتی این ذکر را از پدرم میشنیدم، مسحور میشدم. این ذکر باطنی را در بسیاری از کسانیکه یل میدان معرفت و آسمانه آن بودند، ندیدم.
پدرم بارها میگفت: کردار ناسوتی آدمی هرچه باشد، ارزش آن به آخرین لحظه و به زمان مرگ بازمیگردد و این لحظه است که ارزش تمامی زندگی ناسوتی را به دست میدهد:
بر عمل تکیه مکن خواجه، که در روز ازل تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت؟
یک عمر عبادت و بندگی، با حرمان در این لحظه، تباه میشود و اگر به جهنم درآید، نه همچون اهل دنیا از دنیای خود لذت برده است و نه در سلک اهل آخرت میباشد و حسرت زندگی دنیایی و اخروی را دارد. در برابر، یک عمر ناسپاسی و سرکشی، با توفیق بندگی، توبه و عاقبتبهخیری، جبران میگردد. ممکن است دو برادر باشند که یکی مومن باشد و دیگری از اراذل و اشرار؛ اما در پایان عمر، در یک شب، اینیکی از شرارتهای خود خسته شود و به مسجد رو آورد و آنیکی از عبادت خسته شود و به معصیت میل پیدا کند و ناگهان فرشته مرگ، جان هردو را درحالیکه هریک از اتاق خود برای انجام مقصود خود بیرون آمدهاند، بگیرد. اینیکی با نیت سرکشی و آن دیگری با نیت سرسپردگی و اطاعتپذیری از حقتعالی مرده است. این، بعد از عمری پاکی، به سبب نیتی، به حرمان، شقاوت و بدبختی و شَرّ مبتلا شد و آن دیگری بعد از عمری تباهی و معصیت، به سبب نیتی، رستگار گردید و سعادتمند، خوشبخت و عاقبتبهخیر شد؛ چنانچه قصد مفطِر، باطلکننده روزه است. این مَثَلی بود که صدای گرم و مهربان پدرم، در کودکی آن را بارها برای من گفته بود. روح آن مومن مقرّب الهی شاد باد.
پدرم را در یازده سالگی از دست دادم. البته از هفت سالگی میدانستم که بهزودی یتیم خواهم شد و خود را از همان سال یتیم میدانستم. در فاصله این چهار سال منتظر اتفاقی بودم که پیشتر به من نشان داده شده بود و گاه آن را به دیگران نیز میگفتم. از هفت سالگی یقین داشتم که یتیم میشوم و چهار سال پس از آن، این امر اتفاق افتاد؛ چرا که از سه سالگی مسایل را بهطور خاص یا میدیدم و یا میشنیدم و بسیاری از امور در خواب یا بیداری بهنوعی به من گفته میشد.
کودکی را اینچنین طی مینمودم که ناگاه طبیعت، تخته سنگ بزرگی را بر سرم فرود آورد و مرا از خود بیخود ساخت. هنگامی خود را یافتم که دیگر در ردیف کودکان یتیم به سر میبردم و با آن که نمیدانم ـ به طور دقیق ـ چند ساله بودم (شاید یازده سالگی را میگذراندم)، میدانم صلابت یتیم شدن و شجاعت بیپدر بودن را یافته بودم و هرگز تعادل خود را در مقابل این طوفان طبیعت از دست ندادم و از چنین ناملایمتی نهراسیدم و گویی روحی تازه که ثمره روح بزرگ پدرم بود در خود مشاهده کردم و خود را همچون پدری بیفرزند ـ نه همچون فرزندی بیپدر ـ در مقابل یال و کوپالهای زندگی در جست وخیز دیدم.
نمیخواهم از پدرم حرفی بیش از این به میان آورم، ولی آنقدر بگویم که بعد از سالهای فراوان و دیدن اساتیدی بسیار ـ از اعاظم و نوابغ ـ از کمتر کسی به قدر پدرم در همان چند سال از عمر کودکیام استفاده نمودم؛ زیرا با چشمهای تند و تیز و با صلابت همچون کوه خود، حقخواهی و حقطلبی و جوانمردی و درایت و دقّت را در اندیشه و وجودم حکاکی نمود و نقشی زنده از حیات مردانگی و عیاری در وجودم زد؛ بهطوری که کمتر خاطرهای از آن نقشها را میتوانم فراموش نمایم و گویی تمامی حرکات و کردار و منش و برخوردهای وی همچون صحنههای شفاف یک فیلم ثابت و با حیات مجسمی در خاطرم مانده است و از نظرم دور نمیگردد.
پدرم سال ۱۳۳۸ در سن ۴۵ سالگی بر اثر سرما خوردگی از دنیا رفتند. آن زمانها آب لولهکشی نبود و مردم هنگام آمدن آب، آب انبارها را از جویها آب میکردند. منزل ما آب انبار بزرگی داشت. شبی پدرم میخواست آن را آب کند که سرما خورد و با آن که رشید و سترگ بود، بر اثر همین سرماخوردگی در بیمارستان سیروس تهران که الان نمیدانم چه نام دارد مرحوم شدند. من ایشان را در همان قبرستانی دفن کردم که شبها به آنجا میرفتم. هنگامی که خواستم جنازه پدرم را از بیمارستان تحویل بگیرم آن را به من نمیدادند و میگفتند باید ایشان را در مسگرآباد دفن کنید. مردگان تهران در آن وقت در مسگرآباد دفن میشدند.
من به آقایی که مسوول آنجا بود گفتم: این جنازه پدر من است و باید آن را به من بدهید تا آن را برای دفن به قبرستان خودمان ببرم. چون با اعتماد به نفس عمل کردم، آنان ناچار شدند من و مادرم را پشت آمبولانسی که جنازه قرار داشت، سوار کنند. آنان میگفتند گریه نکنید و صدا هم ندهید. ما نیز گریه نمیکردیم. من یک نگاه به جنازه پدرم میکردم و یک نگاه به مادرم و مادرم نیز نگاهی به من میکرد و نگاهی به تابوت و چیزی نمیگفتیم و فقط نگاه میکردیم. آمبولانس ابتدا ما را به مسگرآباد برد. در آنجا برای کفن و دفن ۶۵ تومان پول باید پرداخت میشد و ما این مقدار پول همراه نداشتیم و به آنان گفتیم: به قبرستان محل خودمان بیایید تا هزینه آن را بدهیم. چون این خواسته را از سر کودکی و چنان محکم میگفتم، آنان کوتاه آمدند و آن را پذیرفتند. جنازه را به قبرستان امامزاده «سه دختران» بردیم و پول آنان را دادیم. در آنجا قبر داشتیم و پدر را دفن کردیم. به هر حال پدرم را در همان قبرستانی دفن کردم که سالیانی شب تا صبح دانشگاه من بود. بسیاری از فامیل و بستگان ما نیز در همان گورستان هستند.
در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان سیروس با پدرم داشتم، در حال برگشت، پرستاری به من گفت: پدرت تو را صدا میزند، بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی میآید و صدا میکند: محمد، محمد! او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: این را ببر و بخور. بعدها گفتهام: خدایا، اگر همه خدایی خود را به من بدهی که به عوض آن یک دانه تخم مرغ به پدرم بدهم، به عظمت و بزرگی این یک تخم مرغ که پدرم در آن لحظات آخر به من داد نمیشود؛ چرا که پدری از دست رفته فرزند در راه مانده خود را اینگونه و به نهایت توان مورد تفقد قرار میدهد. ایشان بهواقع خیلی عاطفی بود.
من نیز بسیار عاطفیام. از کودکی شعر میگفتم. تاکنون هزاران بیت شعر گفتهام که تنها بخشی از آن باقی مانده است. ده دیوان شعر آماده چاپ دارم که در قالب غزل، قصیده، مثنوی، دو بیتی و رباعی سرودهام از دیوان عشق تا دیوان ولایت را فرا میگیرد. عاطفه، شور، عشق و احساس همراه همیشگی من بوده است. رابطه من با پدرم اینگونه بود و با توجه به روحیات ما بسیار حساس و عاطفی برخورد میکرد. الان وقتی که پدرم را زیارت میکنم، با ایشان حالات خوشی دارد و هماکنون نیز برای من قابل استفاده است.