تحصیلات حوزوی
در تهران درسهای طلبگی را شروع کردم و سطح و بخشی از خارج حوزه را همانجا خواندم و سپس به قم آمدم و رتبه سوم را بهراحتی و حتی بدون امتحان از من پذیرفتند؛ چون تسلط من بر درسها را غیر عادی میدیدند. در تهران، طلبه حوزه محسوب نمیشدم و شهریه نیز نمیگرفتم. یادم میآید لمعه که میخواندم، دوچرخهای نیز داشتم و داخل پیراهنم جیبی درست کرده بودم که از دو طرف دگمه داشت و کتاب لمعه را بخش بخش میکردم و در آن جیب میگذاشتم.
عرض کردم از ابتدای طفولیت، حرکتی آگاهانه داشتهام. منتها آگاهانه به این معنا که مصداق این شعر است:
تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورقی شکسته به دریا نشستهایم
من به دنبال حق، خیر، کمال و خوبیها بودم و غرض دیگری از امور مادی، دنیوی، سیاسی و حتی اجتماعی نداشتم، از این رو تمام وقت در پی تحصیل، تحقیق و تدریس بودم و همواره جامعیت را دنبال میکردم. گمان نمیکنم در میان اساتید فعلی کسی باشد که بتواند از فقه، فلسفه، عرفان، مغیبات و علوم غریبه و جن و فرشته تا قمار، موسیقی و مانند آن سخن گوید. آموختن و تحصیل این امور قهری بوده و شاید به دست خودمان نیز نبوده است. با توجه به جامعیت یاد شده، اساتید گوناگونی داشتم: از استاد کافرِ ملحد تا استادی که از اولیای بزرگ خداوند بوده و نیز برخی از نوابغ و بزرگان. هیچ گاه استادی ضعیف نداشتهام و کسی را بهراحتی به استادی برنمیگزیدم؛ همانگونه که برخی از اساتید بهراحتی کسی را به شاگردی نمیپذیرفتند. چنانکه پیش از این گفتم، اگر کسی را میپذیرفتم، دیگر از دلم بیرون نمیرفت و تا زنده بود، با او همراه بودم.
اساتید مشهوری که در تهران داشتم مرحوم آقای شعرانی، آقا میرزا مهدی الهی و سید احمد خوانساری و همینطور آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقای بروجردی در شهرری بودند که از رجال برجسته عصر به شمار میرفتند. من بهراستی و در حقیقت، طالب بودم و آنها نیز مانع نبودند و مرا میپذیرفتند. من وقت آنان را تلف نمیکردم و آنها نیز این معنا را احساس میکردند. در مشهد از استادی چون ادیب نیشابوری بهره بردم که ثانی نداشت و معروف است که خطاب به امام رضا علیهالسلام عرض میکرده: «من ادیب الادبایم، تو غریب الغربایی.»
در تهران بودم که سطح را تمام کردم و تمام درسها را بهجز چند درس به صورت خصوصی خوانده بودم، از این رو در دروس خود بسیار قوی بودم؛ بهگونهای که برای پذیرش در حوزه قم مرا تنها با مصاحبهای پذیرفتند و از من امتحان نگرفتند. البته امتحانات کتبی که انجام شد و شفاهی هم با مغالبه تمام گردید و ادامه پیدا نکرد که بهطوری عادی انجام شود. خداوند آقای باسطی بزرگ را رحمت کند! وی از اساتید من بود. ایشان میفرمود: «نگذار کسی بفهمد که شما طلبه هستید؛ بعضی افراد در تهران هستند که میخواهند طلبهها را خراب کنند.» به پیشنهاد وی من ظاهری عادی و غیر طلبگی و موهایی بلند داشتم. در ابتدا کرنل مد بود، و سپس فرحی و من موهای خود را به این مدلها میزدم و آن را شبها با دستمال میبستم تا خوب بخوابد. گاهی روغن مو نیز استفاده میکردم و چون در شبانهروز کم وضو میگرفتم، از این رو مشکلی نداشتم. از بچگی انگشتر مختوم دست میکردم تا به اجبار طهارت داشته باشم.
ما در تحصیل سبک خاصی داشتیم. همان زمانی که برخی از درسها را نزد استاد میخواندم، بعضی از درسها را تدریس میکردم و برخی نیز مباحثه میشد و این چنین نبود که هر درسی را به کلاس بروم. در خواندن درس نیز چیزی که هیچ گاه از من ترک نمیشد پیش مطالعه بود. بسیاری از درسها را به لحاظ پیش مطالعهای که داشتم در واقع با استاد مباحثه میشد. همچنین محال بود در درسی مشکلی داشته باشم و آن را رها کنم؛ تا مشکلات درس را برطرف نمینمودم از آن نمیگذشتم. اگر استادی نیز جایی از کتاب را مشکل داشت، خود را بهخوبی نشان میداد. بیشتر درسهای ما در تهران به صورت خصوصی بود و اساتیدم مجبور بودند اشکالات خود را برطرف کنند. ما کسی را اخفش وار قبول نمیکردیم. البته من در درس خواندن خیلی مطیع بودم و فقط میخواستم از استاد استفاده کنم و به گفتههای اساتید توجه داشتم و به آن اهمیت میدادم. هر کسی را نیز به استادی قبول نمیکردم. برخی از آقایان که مشهور به فضل و علم بودند در واقع نمیتوانستند خود را از کتاب جدا کنند و مطلب را خارج از کتاب و بدون لحاظ کتاب بگویند و خود را در عبارتهای کتابها گم مینمودند، من نیز بعد از یکی دو جلسه از آنان جدا میشدم. یکی از این اساتید را با سلام و صلوات بسیار به تهران آورده بودند. من به ایشان عرض کردم میخواهم مطول بخوانم اما ایشان گفت بیا مختصر بخوانیم، اما او نمیتوانست حتی عبارات مختصر را نیز بهخوبی بخواند و توضیح دهد. من تعجب میکردم که او در این مدت پنجاه سال که قم بوده، چه کار میکرده است. ما در همان موقع دهها اشکال به سکاکی و تفتازانی میکردیم اما ایشان حتی در عبارتهای کتاب مانده بود. آقایی نیز که از رجال بود و در انقلاب برای خود یلی به شمار میرفت و عنوان داشت حتی صرف و نحو اولی خود را نمیدانست. در همان زمانها که ما در تهران بودیم تمام طول هفته را حتی تعطیلات درس داشتیم اما برخی از طلبههایی که در قم درس میخواندند بهویژه بعضی از آخوندزادهها گاه میدیدم که وسط هفته به تهران میآیند. من از رفت و آمدهای آنان تعجب میکردم؛ چرا که اگر خیال میکردم یک روز به درس نروم، سقف آسمان برایم شکاف پیدا میکرد؛ زیرا در این صورت، میگفتم مشکلی رخ داده است. از آقازادهای پرسیدم شما وسط هفته چرا به تهران آمدهاید، گفت درسها را خودم مطالعه میکنم. گفتم اللّه اکبر، من که نابغهام میدانند اگر فقط مطالعه کنم مشکل دارم، اینها چگونه مطالعه میکنند. به قم که آمدم دیدم بعضی از طلبهها بیست سال در فیضیه فقط مینشینند با هم حرف میزنند یا منقل روشن میکنند و خبرها را به هم میگویند یا کباب درست میکنند و درس و بحث درست و منظمی ندارند و مطالعه ندارند، یا دو نرخی زندگی میکنند، و انگیزهای در کار نیست طبیعی است که آنان به جایی نمیرسند. در تهران که بودم به یکی از همین قماش گفتم چرا شما اینطور درس میخوانید، گفت این درسها چه لزومی دارد قرآن که اعراب دارد و روایات را هم اعراب گذاری کردهاند و ما هم بیشتر از اداره و منبر لازم نداریم. ایشان این حرف را هم میزد آقای خمینی که این همه درس خواند چه شد تبعید شد. آن زمان بعد از قیام ۱۵ خرداد بود. ایشان منبر میرفت و چون حمیرا روضه میخواند. ولی از بازی روزگار غافل بود.
به قم که آمدم روزی به درس یکی از اساتید رفتم و یک ربع در آنجا نشستم. در میان درس بلند شدم. البته من به اساتید خیلی حرمت میگذاشتم اما در اینجا از درس بلند شدم. یکی از شاگردهای وی در خیابان جلوی مرا گرفت و گفت: «خوب نبود شما از درس ایشان بلند شدید!» پرسیدم چرا؟ گفت: «بیاحترامی است.» گفتم صرف بلند شدن که نمیشود بی احترامی، شاید کسی در میان درس بیمار شود. دیدم خیلی تند است، گفتم مگر ایشان درس میگفت که من به او بیاحترامی کرده باشم، من بلند شدم که آن آقا متوجه شود مثل شما نیستم. من چنین درسهایی را بیش از یکی دو جلسه تحمل نمیکردم، اما خداوند عنایت میکرد و توفیق میداد خدمت اساتیدی میرسیدیم که قوی، پهلوان و دقیق بودند. البته تهران را در آن زمان قویتر از قم میدیدم و قم حوزهای معمولی داشت.