۱۳۹۵-۰۵-۳۱

آيت الله محمدرضا نکونام / Grand Ayatollah Mohammad Reza Nekounam: خاطرات کودکی و نوجوانی

 

استادی ماهر در کجی‌ها

کسی را یافتم که بحق بر من سمت استادی دارد و چشمه‌هایی از دیدنی‌ها را بر من نمایان ساخت که برحسب موقعیت سیر و حرکت تربیتی خویش، اگر او را نمی‌یافتم، هرگز دیگر توفیق ادراک آن معانی را پیدا نمی‌کردم.

با آن که چهره‌ای آشنا داشتم و اهل مسجد و مدرسه و تحصیل بودم، ولی روحیه کنجکاوم هرگز حقایق روزگار را بر من تلخ و ناموزون جلوه نمی‌داد و می‌خواستم تمامی ناموزنی‌ها را بی‌آن که آلوده به آن گردم دریابم و با آن که این پیر و استادم که خود چهره گویا و کامل تمام این معانی بود و مرا هم به‌خوبی می‌شناخت و از موقعیت شخصی‌ام باخبر بود و همان‌طور که من انس حضور و حب وقوف به دانستنی‌های آن را داشتم، او نیز انس حضورم را دارا بود و نسبت به تربیتم کوتاهی به خود راه نمی‌داد.

بحق نزد وی شاگردی می‌کردم و او هم استادی کامل و ماهر در رشته آشنای خود بود و از من هیچ دریغی نداشت و می‌دانست که آنچه به من می‌آموزد، ذخیره‌ای برای آخرت مایوس کننده وی می‌باشد. محترم در حضور ایشان قرار می‌گرفتم و قصد حضور و خدمتش را می‌کردم تا او هیچ دریغی از من نداشته باشد و آنچه گفتنی است بگوید و هر دانشی که دارد بر من بیاموزد. ایشان تمام راه‌های انحراف و گناه و معصیت را طی کرده بود و استاد ماهر و قهاری در تمام این جهات بود. نوعی از قمار، شراب، ورق و موادی نبود که او استادش نباشد و تمام رهروان این راه‌ها سر در تمکینش نداشته باشند.

من از باب «خذ الغایات واترک المبادی» به او می‌گفتم: «من تنها طالب معرفت و آگاهی دقیق تمام این کاستی‌ها هستم و می‌خواهم آنچه در این راه وجود دارد دریابم و تجربه و آگاهی شما را توشه‌ای برای راه خود سازم؛ بی‌آن که به کجی‌ها و کاستی‌های آن آلوده گردم».

این مرد ـ که روحش شاد باد و خداوند مغفرت خود را نصیبش سازد ـ همچون حکیمی توانا و استادی ماهر که به کرسی درس می‌نشیند، صادقانه تمام گفتنی‌ها را با اندیشه‌های نویافته خود برای من مطرح می‌ساخت و گاهی نیز به خنده نظاره‌ای بر من می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها به چه کار تو می‌آید که بر دانستن آن اصرار می‌ورزی»، ولی این من بودم که آنچه او داشت به اصرار دنبال می‌کردم. من با وجود این مرد، شناخت کجی‌ها و رویت کاستی‌ها را دنبال می‌کردم.

هرچند ضرورتی در بیان آنچه در محضرش یافتم نمی‌بینم، یافته‌های وی چنان بصیرتی را از موقعیت‌های گوناگون جامعه و مردم به من داد که در این زمینه‌ها بی‌حضور ایشان، هرگز امکان وصول به آن را نمی‌یافتم.

با آن که در دیار عیاران هم سرکشیدم و کم وبیش چهره‌های گوناگونی را به خود دیده‌ام، آنچه در محضر این مرد یافتم غنیمتی پر ارج بود که آگاهی به آن بر من آسان نبود و موقعیت اجتماعی و فردی من مانع از یافت آن می‌گردید و تنها الطاف الهی در جهت تحصیل این گونه امور گام بر می‌داشت و اسباب آن را به آسانی برای من فراهم می‌ساخت؛ همان‌طور که در بسیاری از امور غیر عادی این چنین پیش می‌آمد.

اما ماجرای آشنایی خود را با ایشان که عباس کپی نام داشت در جای دیگر چنین تحلیل کرده‌ام: طی طریق دوره پر فراز و نشیب زندگی من بدون الطاف الهی و عنایات ربوبی و امداد غیبی هرگز برایم ممکن نبود و بی آن که در تحقق آن نقشی داشته باشم، همراه صاحب راه در راه و بی‌راه در حرکت بودم. اگر در ابتدای سیر و پیش از آن تصور چنین راهی برایم مطرح می‌شد، به واقع قالب تهی می‌کردم و هرگز تصور آن برایم ممکن نمی‌بود و اندیشه‌ام توان ادراک آن را نداشت. بی آن که خود چنین سیری را در نظر داشته باشم، هر یک به نوعی برایم سبب‌سازی می‌شد و به‌آسانی در اختیارم قرار می‌گرفت، بی‌آن که نسبت به هر یک از آن‌ها تمایلی داشته باشم و گویی دست تقدیر خود بدون جلب رضایت من، کارها را سامان می‌بخشید.

این دوره از عمرم از چنان سرعت و فشاری برخوردار بود که روزگار را بر من سخت می‌ساخت و چنان آتشی در کانون عمرم زد که دودش تا ابد در جانم باقی خواهد ماند و خستگی آن هرگز از تنم بیرون نخواهد رفت.

شتابی بی‌حساب و راه‌هایی که کم‌تر با کاغذ و کتاب همدم بود، چنان مرا در هر کوی و برزن مبتلا می‌ساخت که هرگز مجال بازیابی برد از باخت در سر نمی‌آمد و تنها در پی طی آن امیدوار بودم و گویی کشتی طوفان‌زده‌ای در اقیانوسی پر تلاطم، خود را به طغیان سپرده باشد و بی آن‌که در نوع تلاش و چگونگی آن حرکت کنم تنها در جهت سیر و اتمام آن کوشش به عمل می‌آوردم و خود را به حق واگذار می‌ساختم.

شدت ناملایمات و اوج ناهمواری‌ها و بحران بلا چنان روحم را در خود فرو می‌برد که هرگز به کسی توصیه یا سفارش گام نهادن در این راه را ندادم و رغبت به دستگیری افراد را در این امور در خود نمی‌بینم؛ به‌ویژه با موقعیت کثرتی امروز و دوست‌داران هزار دوست این امور.

در جهت بیان این امر گواهی را عنوان می‌کنم که همانند آن را در این راه بسیار دیده و داشته‌ام که در این مقام تنها یک مورد پنهان را به اشاره حکایت می‌نمایم.

در محله مسکونی ما مسجدی بود که کلید آن همچون کلید منزل ما براحتی در اختیار من قرار می‌گرفت و فراوان از آن مسجد در شب و روز استفاده می‌کردم.

یک روز عصر در مقابل مسجد ایستاده بودم که کسی مرا مخاطب قرار داد و گفت: من نماز نخوانده‌ام، کلید این مسجد کجاست؟ من هم بی‌محابا در پی تحصیل این امر برآمدم و در مسجد را برای ایشان باز کردم و ایشان با ساکی که در دست داشت وارد مسجد شد و بعد از چندی نیز بیرون آمد و با تشکر رفت.

غروب، هنگامی که همه به مسجد آمدند، معلوم شد که فرش کوچک و مرغوبی که در محراب بوده نیست و من دانستم که آن مرد فرش را در ساک خود جای داده است، به‌خصوص زمانی که معلوم شد کهنه پارچه‌هایی که در ساک بوده جایی در داخل مسجد ریخته است.

هنگامی که ماجرا را باز گفتم، در واقع بنده مقصر به حساب آمدم و با آن که کسی به من چیزی نگفت، درصدد جبران و بازیابی این فرش برآمدم. موضوع را با شخصی که زمانی نزدش چیزهایی؛ مانند: قمار، تردستی و شناخت انواع مشروبات الکلی و دیگر ناموزونی‌ها را به طور تئوری فرا می‌گرفتم در میان گذاشتم و ایشان که خود سرآمد اساتید این فنون بود به من گفتند: صبح زودی به دنبال من بیایید تا فرش را برای شما پیدا کنم. ایشان بحق در تمامی این کج‌روی‌ها گذشته از استادی و پیش‌کسوتی، خود متبحرّی تمام و کامل بود. بنده به دست تقدیر با ایشان آشنا شده بودم و با وقوفی که هر دو از مسلک یک‌دیگر داشتیم، همچون گرگ و میش بر سر آبی به سر می‌بردیم و بی‌آن که طمعی جز آشنایی و حرمت او به من و احترام من به او در کار باشد، در پی حرمت و کمک به یک‌دیگر بودیم. وی از وضعیت مذهبی بنده به قدری شادمان بود و غبطه می‌خورد که همیشه در پی حفظ ما بود و در واقع با خوش نفسی فراوانی که داشت، مربی خوبی برایم بود و همیشه از ماجراهایی که از خود و دیگران نقل می‌کرد این جمله کتاب ابتدایی مدرسه‌ام به یادم می‌آمد که «ادب از که آموختی از بی‌ادبان» و با خود می‌گفتم: باید از تمام کاستی‌ها و کجی‌ها آگاه بود تا با بصیرت و آگاهی در پی رستگاری رفت؛ نه با چشمانی بسته و ذهنی انباشته از جمود.

صبح زود به خدمت این مرد دنیا دیده و زجر کشیده رفتم. ایشان لباسی غیر لباس خودم را به من داد و گفت: این پیراهن را به تن کن و دستمال بسیار بزرگی را داد و گفت: این گونه به گردنت بیانداز و کلاهی هم داد که بر سر نهادم و به دنبال ایشان از موضع مشخصی به راه افتادیم و از بیغوله‌های بسیاری به طرف دروازه غاز سابق حرکت کردیم و رفتیم. با آن که مدعی بودم که وجب به وجب تهران را قدم زده‌ام و به همه جای آن آشنایم، هرگز مکان‌هایی را که با ایشان رفتم به عمر اندک خود ندیده و تا آن زمان هرگز مردمانی به این شکل و شمایل و قیافه‌هایی آن چنانی و به طور دسته دسته و انبوه ندیده بودم. آن روز از آن سیر استفاده‌هایی بردم که هرگز معلومات آن از خاطرم خارج نخواهد شد و چنان سیری کردم که بیش از خسارت صد فرش سودمند بود و گویی گم گشتن آن فرش و سرقت آن، تنها بهانه‌ای برای دیدن نادیدنی‌هایی بسیار بود. گویا در مدرسه‌ای تازه بودم و حق برایم چنین سیری را آماده ساخته بود. بعدها هم دیگر چنین رویتی برایم پیش نیامد و هرگز امکان آن پیدا نشد؛ هرچند دیگر چنین سیری ضرورت نداشت و تنها همان یک بار لازم بود و دیگر هیچ. البته در این باره تنها سطری نوشته شد و بس وگرنه آن دیدنی‌ها برایم پرده‌هایی از واقعیت بود که کتمان آن دور از حسن نیست.

در این سیر و سلوک کوتاه که گویی همراهی چنین خضری مرا یار گشته، ناگاه چشمم به مسجدی افتاد. به ایشان گفتم: می‌خواهم به مسجدی که در این‌جاست بروم و از آن دیدن کنم. به داخل مسجد که رفتم در محراب آن مسجد عالمی را دیدم باوقار و چهره‌ای بی‌آلایش که مشغول تفکر بود. در حضورش نشستم و با ایشان به صحبت مشغول گشتم و دیدم عجب کیمیایی در خاک و عجب گنجی در این خرابه است. چنان برداشتی نو و تازه از او یافتم که قرار زیارت وی را در زمانی دیگر نهادم و به دنبال آن دوست کهنه‌کار به راه افتادم. بعد از سیری طولانی از پیدا کردن آن مرد و آن فرش مایوس گشتیم و یافتم غرض از تمامی این امر، آن سیر و همین عالم بود و فرش رفت که رفت و دانستم که فرش بهانه‌ای در دست تقدیر بیش نبود.

بر سر قرار با آن عارف سینه‌چاک و رند دهل دریده رفتم و ایشان را ملاقات کردم. از سبب وقوفش در آن مسجد و آن مکان نامناسب سوال نمودم؛ ایشان فرمودند: از خوبان خسته و از مسلمانان رنجیده‌ام و در پناه نااهلان دل شکسته به‌راحتی عمر می‌گذرانم.

چنان از صفا و صداقت نااهلان به ظاهر گرفتار سخن سر می‌داد که گویی در دیار پاک‌دلانی وارسته وقوف نموده و از چنگال گرگان منش‌دار رمیده است.

با آن که نمی‌خواهم توضیح بیش‌تری از موقعیت ایشان داشته باشم، این‌قدر بگویم که بهره‌هایی از ایشان در سلوک و عرفان بردم که هرگز رقیبی همچون ایشان در عمر خود نیافتم. روحش شاد.

بهتر از گواه و نمونه‌ای دیگر نیز بگویم: روزی از درس به منزل می‌رفتم. در بین راه کسی که کنار جاده ایستاده بود، مرا مخاطب قرار داد و گفت: آیا شما صد تومان پول خرد دارید؟

من که آن مرد را به صورت کارگر و یا استاد بنایی که از سر کار می‌آید دیدم برای کمک به ایشان به روی تنه دوچرخه‌ام قرار گرفته و مقدار پولی که داشتم از جیبم درآوردم تا صد تومان ایشان را خرد کنم و ایشان هم اول صد تومانی خود را به من داد و من در میان پول‌هایم قرار دادم و بعد صد تومان خرد شده به ایشان دادم و ایشان هم که موتوری گازی کنار جاده داشت به سرعت دور شد و من تا خواستم دوباره پول‌هایم را چک کنم رفت. وقتی پول‌هایم را شمردم دیدم آن مرد تَردست صد تومان خود را که به من داده بود با صد تومان من که خورد کرده بود و مقداری دیگر از من به تردستی کش رفته و برده است هرچه به دنبالش رفتم، نتوانستم او را بیابم و این شد که نزد استاد ماهری که در این زمینه کارکشته بود و در محله ما بود رفتم و از ایشان پرسیدم تردستی چیست که این مرد با آن که من مواظب بودم و حواسم هم جمع بود و اول پولش را گرفتم، توانست مرا این‌گونه دست به سر کند. ایشان گفت: مگر نمی‌دانی تردستی و دزدی خود علمی است که در ایران رشد یافته است و ایران در این علم از کشورهای پیش‌رفته پیش‌تر می‌باشد و ایشان با آن که خود استاد ماهری در این جهت بود حکایت از استادان ماهرتری می‌کرد که البته در کلامش نوعی شکسته نفسی مشاهده می‌شد. می‌گفت: روزی به خاطر سرقتی که من در آن نقشی نداشتم به زندان رفته بودم. افسر آگاهی یک سیلی به گوشم زد و به هنگام زدن سیلی ساعت مچی وی را از دستش باز کردم. بعد از چند ساعتی که متوجه شد با التماس و وعده آزادی من ساعتش را طلب نمود و گفت: این ساعت یادگار روزهای عقد ماست و نزد خانمم ارزش زیادی دارد و وقتی که وعده محکمی برای آزادی‌ام داد پذیرفتم و ساعت وی را دادم. از من پرسید چگونه ساعتم را از مچم زدی؟ گفتم: همان که دستت به گوشم رسید، ساعت را در هوا باز کردم و ساعت به دست دیگرم افتاد بی‌آن که مشکلی ایجاد شود. آن افسر آگاهی به قول خود عمل نمود و مرا آزاد کرد، ولی خیلی اصرار داشت که کسی از این عمل آگاه نشود؛ زیرا خود مدعی تردستی و زرنگی بود.

در این رابطه مطالبی را عنوان می‌نمود و آدم از این مسایل به حیرت می‌افتاد که بشر چه مخلوق پیچیده‌ای است و این امور در کشور ما چه جایگاه بلندی دارد و همین امر سبب شد که من نیز نسبت به خصوصیات بعضی مسایل آگاهی‌های خاصی پیدا کردم و آن پول سبب بصیرتم در بعضی زمینه‌ها شد. همان‌طور که سابق نیز نسبت به آموزش بعضی مسایل نزد ایشان اشاره نمودم که به‌راستی استفاده‌هایی بردم که اگر ایشان را نمی‌داشتم در تمامی این جهات ناآگاه و بی‌اطلاع می‌ماندم؛ در حالی که این‌گونه امور سبب بصیرتم می‌شد. تمامی این پرده‌ها با عنایات الهی همراه بود و طریق و خصوصیات تحصیل و تسهیل آن فراهم می‌شد، بی آن‌که من در تحقق این امور نقش چندانی داشته باشم.

آموزش رانندگی نیز بر همین منوال برای من پیش آمد. روزی در جایی نشسته بودم و شخصی که برای گرفتن گواهینامه رانندگی مردود شده بود وارد شد. به او گفتم: چرا مکرر رد می‌شوی؟ به من گفت: «گمان می‌کنی گرفتن گواهی‌نامه رانندگی آسان است و به خیالت درس شیخی است که آسان باشد». من از سخن وی تحریک شدم و برای این که ثابت کنم که رانندگی مثل درس شیخی نیست و به مراتب آسان‌تر از آن است؛ نه مشکل‌تر، برای گرفتن گواهی‌نامه رانندگی شرکت کردم و با آن که سن کمی داشتم برای بار اول در آیین‌نامه و امتحان در شهر قبول شدم. آن روزها اگر کسی در شهر رد می‌شد، آیین‌نامه وی نیز از ارزش می‌افتاد و می‌بایست هر دو را یک مرتبه قبول می‌شد و هنگامی که گواهی‌نامه را گرفتم بی‌آن که به‌خوبی رانندگی را آموخته باشم و تنها با تردستی و زیرکی و توجه و اعتماد به نفس موفق به اخذ گواهی‌نامه شدم به ایشان گفتم: دیدید که این کار مثل درس شیخی نیست و به‌مراتب آسان‌تر است. گرفتن این گواهی نه جهت حاجت بود و نه لزومی برای داشتنش احساس می‌کردم و تنها یک تحریک و پیشامد موجب اخذ آن شد و فقط به جهت اثبات اهمیت دروس دینی و تهذیب ذهن آن فرد دست به چنین کاری زدم و پشیمان هم نیستم؛ زیرا کار بسیار ضروری و لازمی بود؛ هرچند من از تحقق آن قصد دیگری را دنبال می‌کردم و با قصد عمومی و غایت اصلی آن کاری نداشتم.

من در این دوره پرمخاطره گذشته از پیچیدگی و سختی‌های فراوان آن، مواهب گوناگونی را یافتم که هرگز به طور عادی وصول آن ممکن نمی‌بود، بلکه عنایات الهی در جهت وصول جمعی، تند و سریع آن نقشی تمام داشت و گویی در تحقق این نقش، من تنها صفحه‌ای سفید بودم و نقاش هرچه می‌خواست خود ترسیم می‌نمود. هرگز مواهب الهی را از دیده دل دور نداشته و نسبت به مواهب گوناگون حضرتش سر شرمساری به زیر دارم و در مقابل آن جناب همچون حباب شکسته‌ای بر شطّ فیض حق تعالی بدون هویت و حضور، جریان نامحسوسی از خویشتن خویش را دنبال داشته‌ام.

 آنچه با اشاره عنوان شد داستان و تنها سخنی از خونِ دل‌های دلِ سوخته فقیری است که هرگز زبان عریان به آنچه که بر سرم آمده نداشته و نخواهم داشت و این بیان کوتاه نیز از سر شکر منعم است که خود را با ظاهر عبارت، شرمنده الطافش می‌سازم و بر بسیاری از امور و مسایلی که در طول عمر کوتاه خود دیده‌ام خط محو و پنهان کشیده و براحتی از آن می‌گذرم؛ زیرا قدرت بیان فراوانی از آن‌ها را ندارم و به قول شاعر:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کند

پنهان خورید باده که تکفیر می‌کند

این شعر زبان چنگ و عود را مطرح می‌سازد و با آن که هر یک فریاد سر می‌دهند، زبان پنهان را توصیه می‌نمایند.

اگرچه بیان، زبان فریاد برآورده، پنهانی چنگ و عود برای غیر اهل آن آسان نیست و نمی‌توان آن را عنوان کرد، ولی مثال دیگری را بیان می‌کنم که در خور فهم همگان باشد.

لحاف‌دوزان بسیاری را در طول عمر دیده‌ایم. باید برای دوختن تشک، یا بالشت به‌خوبی پنبه زده شود. حلاّج یا همان لحاف‌دوز این کار را به عهده می‌گیرد و با وسیله مرسوم خود پنبه را می‌زند. هنگام کار کردن صدایی که از برخورد گرز کوچک و کوتاهش با تار کبّاده بی‌کبکبه آن پیدا می‌شود و آن را نغمه «پ، پ، پ»ای است که تمام نُت‌ها و سیلاب‌های آن، حکایت از کتابی می‌کند و با آن که چنگ و عود فقرایی است، همچون چنگ و عود اشراف و اغنیا سخن از همان کتمان، در لایه‌ای از آه و فریاد سر می‌دهد.

همنوایی تار و چنگ حلاّج با تار و عود اشراف، خود حکایت از اجماعی ظریف در پنهان‌سازی سیر و سلوک دارد.

, , , ,