۱۳۹۵-۰۵-۳۱

آيت الله محمدرضا نکونام / Grand Ayatollah Mohammad Reza Nekounam: خاطرات کودکی و نوجوانی

 

از ۳ تا ۱۱ سالگی

با توجه به هوش‌مندی چیره‌ای که از آغاز داشته‌ام، ماجراهای کودکی خویش را از سه سالگی و بلکه کم‌تر به‌خوبی در یاد دارم. از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بوده‌ام. به مرور زمان، تحت تعلیم اساتید فراوانی قرار گرفتم و با امداد الهی و تلاش و پی‌گیری شبانه‌روزی در یازده سالگی بود که خود را از عالم و آدم فارغ دیدم. همیشه به یازده سال ابتدای زندگی خود که همواره هم‌نشین حق بودم و زمینه‌های غیر متعارف و ناشناخته برای غالب آدمیان و اهل علم را با خود داشتم غبطه می‌خورم و آرزو دارم ای کاش برخی از آن‌چه بر عهده دارم از من برداشته می‌شد تا دوباره بتوانم به آن دوران باز گردم. در این سن، وقتی خود را می‌نگریستم و با بزرگان و اساتید مشهور یا ناشناخته‌ای که خداوند حضور در محضر قدسی آنان را به من توفیق می‌داد مقایسه می‌کردم، با این‌که شماری از ایشان از برجستگان معرفت و علوم عقلی و نوابغ پیچیده و پنهان بودند، آنان را در منازلی پایین‌تر از آن موقعیت‌ها می‌دیدم که فرسنگ‌ها از آن‌چه در آن گورستان نصیبم می‌شد، فاصله فراوان داشتند و هیچ گاه آنان را به شیرینی فرامین بانوی بزرگوار گلین خانم و دو بزرگواری که در قبرستان بودند و مرحوم پدرم که کشش‌های ملکوتی و حالت‌های معنوی در همه ایشان مشهود بود ندیدم. آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد می‌آورد.

من در همین زمان به کلیسا و خانقاه نیز می‌رفتم و در آن‌جا نیز معلمانی داشتم. در بسیاری از روزها در طول یک روز در همه این جاها باید حضور می‌یافتم، که از قبرستان امامزاده سه دختران شهرری، کتاب‌خانه چهارراه گلوبندک و کلیسای رافائیل تا خانقاه صفی؛ و خلاصه از شهرری تا میدان خراسان و از آن‌جا تا شمیران را می‌رفتم. امداد همیشگی خداوند منّان کودکی یتیم و بی‌کس را این‌گونه از سرگردانی در می‌آورد و وقت ما را پر می‌کردند. حس آزادگرایانه ما سبب می‌شد در هر کجا از هرچه باشد تحقیق کنیم. این مراکز برای ما تجربه و پختگی می‌آورد. من همواره این نظر را داشته‌ام که عالم اگر صاحب ذهنی قوی باشد، باید پخته و جامع باشد و جامعیت برای اهل علم را یک اصل می‌دانم؛ اگرچه در جای خود باید توضیح داده شود که این امر با گرایش‌های تخصصی منافاتی ندارد. در آن زمان، خداوند مکان‌ها و افراد خوبی را نصیب من می‌کرد و غالب آن‌ها اعطایی و وهبی بود؛ نه اکتسابی و به اختیار.

در این زمان، ما برخی از کارهایی که انجام می‌دادیم پنهانی بود و پدر و مادرم هم از آن اطلاعی نداشتند. من در آن زمان همه امور خود را بی‌صدا و به صورت پنهانی دنبال می‌کردم و در کتمان و پنهان‌کاری حرفه‌ای بودم و مهارت زیادی داشتم. پنهان‌کاری من بسیار قوی بود و هم‌چنین فاصله خانه ما با مسجد اندک بود به فاصله چند منزل و به‌صورت قهری با وضعیتی که من داشتم زمان خواب پدر و مادرم را می‌دانستم و از همان فرصت استفاده می‌کردم و از طرفی چون چند اتاق داشتیم و فضای خانه ما بسته نبود، آنان متوجه رفت و آمد من نمی‌شدند. والدین من از هیچ یک از امور من اطلاع نداشتند و اگر آگاه می‌شدند، مرا منع می‌کردند و نمی‌گذاشتند نه شب را بیدار باشم و نه به قبرستان بروم. من از بچگی درس می‌دادم و یادم می‌آید که به برخی از شاگردان می‌گفتم عصرها نزدیک غروب به قبرستان بیایید و سپس خودم با چراغ و وسایل لازم به آن‌جا می‌رفتم و صبح باز می‌گشتم. بعد از فوت پدرم از این جهت راحت بودم و هیچ دل‌نگرانی نداشتم. البته هیچ‌گاه کسی تا صبح با من در آن‌جا نمی‌ماند چرا که هم آنان مزاحم من بودند و هم این‌که اساتید حساس و افراطی من اگر باخبر می‌شدند به من اجازه نمی‌دادند که به آن قبرستان بروم.

خداوند زیست‌محیط ما را طوری قرار داده بود که در نزدیکی خانه ما همه چیز قرار داشت و گفتن آن برایم خیلی سنگین و دشوار است. زندگی من از سه تا یازده سالگی سراسر غیر عادی بود. سرمایه من در سن یازده سالگی به کمال رسید. زان پس با امتنان بیشتری دنبال می‌شد. پس از آن، در مغیبات، استادی ندیدم که دارای برجستگی چنین باشد جز چند تن از اعاظم که کم و بیش بی‌بهره از این امور نبودند.

ناگفته‌های وقایع کودکی‌ام بسیار است. جامعه باید با تعلیمات غیر کسبی برخی بندگان خدا که از ایشان به عنوان «محبوبان» یاد می‌شود، آشنا شوند و تنها به صورت‌های ذهنی که آن را علم تحصیلی می‌نامند، بسنده نکنند و از علوم ربانی محروم نمانند.

عمری که از کودکی به سنگینی سپری می‌شد و دستی در تمام سیر همراه وجودم خودنمایی می‌کرد و در چهره‌های مختلف جدول‌ومهره‌های تاس و نمود متعدد، این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعود قرار می‌داد!

در تمامی مراحل کودکی خویش، گویی به راه بازی می‌رفتم که دستی آن را با سر انگشت اقتدار و توانایی گشوده بود. در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیدهای مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رویتی او را دیده بودم.

با آن که ظاهرم نسبتا آرام می‌نمود، باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود داشتم که جانم را هر لحظه غمبارتر می‌ساخت. بی‌آن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود سیری را دنبال می‌کردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.

نه مجبور بودم و نه مختار، نه دیوانه بودم و نه هوشیار، خودباخته‌ای بیدار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه می‌یافتم، هرگز دل در مسجد و مدرسه نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یاری را داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را می‌دیدم گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا دنبال می‌نمود و بی‌آن که حضور وی مرا آرام سازد، هجران او مرا به راه می‌کشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم، هرگز دم نمی‌زدم و آنچه بر من می‌گذشت در درون پیچیده خود پنهان می‌ساختم؛ چنان‌که گویی خوف از عنوان و هراس از عیان کردن آن داشتم.

غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانه به خانه و از سقفی به سقفی، چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمی‌بود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و اثری پیدا کنم و خود را به شکلی راهی آن دیار و یار سازم.

هر چه از این سوز و هجر گویم چیزی از کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام هرچه بیش‌تر پنهان می‌ماند؛ زیرا آن کودکی پر خاطره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قولی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد. پس بهتر است بی‌آن که این مقوله را دنبال کنم زبان ملموس از اولین روزهای عمرم را بازگو نمایم تا شاید زمینه‌ای کوتاه از کودکی شیرین و دردآلودم را ترسیم نموده باشم.

از زمانی که دست چپ و راست خود را شناختم خود را همراه اندیشه و تفکر می‌دیدم و با آن که نمی‌دانم در آن زمان چند ساله بودم، خصوصیاتی از آن را به یاد دارم که بعضی از آن‌ها را در ادامه بیان می‌نمایم.

 

* مرده نفس می‌کشد! *

یک بار بر اثر مرگ کسی به قبرستان رفته بودم و مشاهده کردم که وی را در میان خاک گذاشتند. فراوان با خود خلوت می‌کردم و می‌اندیشیدم که چگونه آن شخص، درون قبر و خاک نفس می‌کشد و در نمی‌یافتم که مساله تنفس با مرگ تمام می‌شود.

* رادیو؛ دنیای کوچک شده! *

در منزل رادیویی داشتیم که هنگام پخش اخبار، آن را روشن می‌کردیم و زن و مردی اخبار می‌گفتند. وقتی خانه خلوت بود و رادیو خاموش، من صندلی را زیر پایم می‌گذاشتم و رادیو را بر می‌گرداندم تا از پشت آن ببینم چگونه در این فضای کوچک، زن و مردی جای می‌گیرند و می‌توانند سخن بگویند؛ بی‌آن که از جهت ارتباطی آن خبری داشته باشم.

* پول؛ هویتی سرگردان! *

سکه‌های مسی را که می‌دیدم متحیر و سرگردان می‌شدم که پول چیست و از درون این مس و آهن ـ که آن زمان از مس و آهن بودن آن نیز بی‌خبر بودم ـ پول چگونه وجودی دارد. سکه‌هایم را در مواقع خلوت به زمین می‌انداختم، آن را بر می‌داشتم، به هم می‌زدم، نگاه می‌کردم و آن‌ها را در میان دست‌های خود می‌فشردم تا بلکه از ارتباط با حالات مختلف آن، واقعیت پول را پیدا کنم؛ در حالی که از بیگانگی حالاتی که من مشاهده می‌کردم با جهت اعتبار پول بی‌اطلاع بودم. در آن دوران، دیگر چیزی از این نمونه‌ها به یاد ندارم و تنها همین مورد در ذهنم مانده است، بی‌آن که در آن زمان که کم‌تر از سه سال داشتم با کسی از این امور سخنی به میان آورده باشم.

از آن زمان، با کوچکی و کمی سن و سالم، تمام ذایقه‌ام برای درک محرومیت‌ها و مظلومیت‌ها آماده بود و خود را و زندگی خود و زندگی خانوادگی افراد همانند خود را به تندی مشاهده می‌کردم و با موهبت اعطایی الهی، ذایقه‌ام برای پذیرش درد، سرشار از استقبال بود و به آسانی رنج و سوز و اندوه خود و دیگران را درک می‌کردم و در می‌یافتم که چگونه دنیای ما درگیر دو قطبی‌ها و افراط و تفریط‌ها می‌باشد؛ ولی با این حال، زندگی در ذهنم نقش زیبایی می‌زد؛ اگرچه نقش دنیا را ناموزون می‌دیدم و بسیاری از ظواهر را از حقیقت تهی می‌یافتم. آری! کودک بودم و همگان نیز مرا کودک به شمار می‌آورند؛ ولی ذهن تند و تیز من تمام اهمال‌گری‌های اطرافم را به‌دقت ضبط می‌نمود و همچون قلم بر سنگ می‌نهاد؛ نه چون انگشت بر آب.

تو گویی که در این سنین کودکی چه دیدم و چه شنیدم که باید بگویم: آن‌قدر دیدم که اگر تمام عمر، مرا از دیدن و شنیدن محروم می‌کردند، دیگر به چشم و گوش نیازی نداشتم و آنچه از دیدنی‌ها و شنیدنی‌های موزون و غیرموزون می‌خواستم، تنها با مقایسه‌ای فراهم می‌کردم و با آن که اطرافیان من همچون اطرافیان همه بچه‌ها از این نونهالان غافل بودند، من هرگز از بزرگ‌ترهای خود غافل نمی‌بودم و به دقّت زندگی و دنیای اطراف خود را همراه با تمامی سختی‌ها و دردها نظاره می‌کردم و می‌یافتم که جز حقیقتی که در پس همه این ظواهر وجود دارد، همگی صوری، ظاهری و گذرا می‌باشد.

 

کودک که بودم شبی پدر و مادرم به مهمانی رفته بودند و من تنها بودم. با خود گفتم معنا ندارد نتوانم غذای خود را درست کنم. قابلمه‌ای را روی اجاق گذاشتم و مقداری برنج را پاک کردم و در آن ریختم، سپس بر روی آن آب ریختم، وقتی گرم شد، دیدم آب آن تمام می‌شود، دوباره یک بند انگشت روی آن آب ریختم و فکر می‌کردم برنج باید همیشه آب داشته باشد تا نسوزد و آماده گردد. دوباره آب آن تمام شد و من دوباره یک لیوان آب ریختم، هرچه منتظر نشستم برنج سفت نمی‌شد و خود را نمی‌گرفت.

روزی از مدرسهٔ ابتدایی به خانه می‌آمدم که بچه‌ها یکی را اذیت کرده بودند و پاسبانی آنان را دنبال می‌کرد اما چون من هم آن‌جا بودم، آن پاسبان مرا با آنان می‌دانست و به تعقیب من پرداخت. من فرار کردم و او هم دنبال من می‌آمد تا این‌که از بامی بالا رفتم و به پشت بام بازار شهرری رسیدم. به جایی رسیدم که راهی برای فرار نداشت و البته پدرم را نیز در پایین آن بام در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام دیدم. با خودم فکر کردم خود را به داخل صحن بیاندازم اما به هیچ‌وجه به ذهنم نیامد از پدرم کمک بگیرم یا ایشان را صدا کنم. در آن‌جا قصهٔ حضرت ابراهیم علیه‌السلام را به یاد آوردم که به جبراییل پاسخ نه داده بود.

, , , ,