۱۳۹۵-۰۵-۳۱

آيت الله محمدرضا نکونام / Grand Ayatollah Mohammad Reza Nekounam: خاطرات کودکی و نوجوانی

 

خانقاه

خانقاه‌ها را می‌دیدم و به آن‌جاها می‌رفتم و با درویش‌ها انس می‌گرفتم تا آن‌چه را که دارند عرضه کنند. آقای سقازاده، منبری ترک‌زبان،  و آقای مصفایی نمونه‌ای از عارفانی است که به خدمتشان رسیدم. در آن زمان، نوع عارفان انسان‌هایی مومن و خوب بودند؛ برخلاف درویش‌های مدعی که افراد وابسته و ماسیونر در میان آنان بسیار بود؛ هرچند مومنانی نیز در میان آنان حضور داشتند.

مرحوم آقای مصفایی عارف وارسته‌ای بود که به ما خیلی علاقه داشت و ما هم به ایشان و دسته‌ای دیگر از اهل باطن و صاحبان ذکر و راهیان عرفان و معنویت ارادت داشتیم؛ چرا که هیچ کار خلافی از ایشان نمی‌دیدم.

مرحوم مصفایی پیر درویشی خوب و وارسته بود که به مریدان خود می‌گفت مساله‌های شرعی را از آقا رضا بپرسید. در واقع، من مفتی آنان بودم. در ابتدا از مرحوم آقای بروجردی تقلید می‌کردم.

از صفای آقای مصفایی می‌گفتم. برای نمونه، هنگامی که یکی از مریدان از او پرسید: با مهریه دخترم ـ که به عقد یکی از رجال تهران درآمده بود و می‌خواست مهریه‌اش را بپردازد ـ چه کنم؟ وی چنان صفایی داشت که گفت: به در مدرسه فیضیه قم برو و هر سکه را به هر طلبه‌ای که از آن بیرون آمد بپرداز. البته، روحیه ما نیز بر رفتار و کردار و عقیده ایشان نسبت به روحانیت اثر گذاشته بود. در آن زمان مدیر یک بانک ـ که فردی متشخص بود ـ به من می‌گفت: «آقا رضا! وقتی طلبه‌ای وارد بانک می‌شود ناخودآگاه از جایم بلند می‌شوم و احساس می‌کنم آن طلبه شما هستید و او را به نزد خودم می‌آورم و با چای از او پذیرایی می‌کنم و کار وی را انجام می‌دهم.»

نحوه آشنایی من با مرحوم مصفایی چنین بود که در ایام جوانی که تهران بودم، شب‌های جمعه به حرم حضرت عبد العظیم حسنی علیه‌السلام می‌رفتم. در این شب، رجال تهران برای زیارت به حرم می‌آمدند و می‌شد آن‌ها را در آن‌جا دید. شخصی به نام آقای مولوی را دیدم که قیافه‌ای درویشی کامل با سبیل کامل و ریش بلندی داشت. عده‌ای نیز گرد او بودند و از عساکر او به شمار می‌رفتند. در آن زمان شعرهای بسیاری حفظ بودم و همراه ایشان با شعر مکالمه کردم و برای ایشان جالب بود در آن‌جا به او گفتم:

 درویش کسی است که بی کینه بود

 پاک از همه آلودگی‌اش سینه بود

اخلاق خوشش عادت دیرینه بود

وز صدق و صفا دلش چو آیینه بود

از او نشان مرشد کامل را گرفتم. ایشان هم به من آدرسی دادند و در موعد مقرر با ایشان به دیدن فردی رفتیم که مرشد اکمل بود. دیدم مرشد او مرحوم مصفّایی بود که حتی نهنگ هم در دل او جا می‌گیرد. مرحوم مولوی خانقاه گردان بود و مرشد کامل او آقای مصفایی بود. درویش کاملی که در سابق کارمند بود و کار می‌کرد. او کشکول هم درست می‌کرد و در این زمینه تخصص داشت. بسیار پاک و وارسته و درویشی به تمام معنا سالم و صالح بود که ما از او استفاده‌های بسیار بردیم. بعد از مدتی همراهی او به مریدان خود می‌گفت مسایل و احکام دینی خود را از من بپرسند. خانواده وی نیز درویش و خاکی بودند و ایشان هیچ هوا و هوسی نداشت. البته وی خانقاه نداشت و درویشان را در منزل خود می‌پذیرفت. وی سیاسی، ماسونری و وابسته نبود. او به ما خیلی علاقه داشت و می‌گفت بچه‌های من صلاحیت ندارند بعد از من مرشد باشند، شما روی پوست من بنشین و داماد من بشو. من همواره غیر از طلبگی چیزی به ذهنم نمی‌آمد و راهم را مشخص می‌دانستم. بعد از ایشان پسر بزرگ وی که پنجاه سال داشت جای وی نشست. بعدها من به او گفتم درس‌های منازل ما را استفاده کند و آن را برای مریدان خود بگوید و در این صورت درستی اندیشه شما را به عهده می‌گیرم؛ چرا که شما در این صورت حرف‌های گمراه کننده به مریدان خود نمی‌گویی و خانقاه شما از حرف‌های حوزه ارتزاق می‌شود. البته الآن دیگر از آن‌ها خبر ندارم و ارتباطی با من ندارند. ماجرای آنها را در کتاب حضور حاضر و غایب این‌گونه روایت کرده‌ام:

مرشدی وارسته و عارفی سینه‌چاک

از جایی می‌گذشتم، درویشی را دیدم که به تمام هیات درویش بود و مظاهر درویشی و خصوصیات ظاهری اهل خانقاه را در خود جای داده بود. نزدیک رفتم و او را مورد خطاب قرار دادم و با بیانی شیرین و زبانی انباشته از شعر و تخلقی از اهل سلوک از او طلب راهنمایی پیر و مرشد و اهل طریقت حقی نمودم. ایشان با آن که خود وارسته‌ای توانا و سالکی کامل بود، مرا از خود فارغ ساخت و کسی را با نام و عنوان و آدرس و علامت و سَر و سرّ به من معرفی نمود. من هم در همان فرصت مقرر خود را به محل رسانیدم و آن چنان که ایشان فرمودند خود را به محضر وارسته‌ای بی‌هوا و واصلی بی‌ادعا رساندم و با زبانی آب دیده و شوری هجرگونه طلب سلوک و اذن ورود خواستم. آن شب با بیان درد از خود و سکوت و لبخند از ایشان گذشت و مرا حواله به فردی داد تا سر و سرّی را بر من مطرح سازد و خصوصیاتی را از من باز پرسد که این امر نیز دل مرا جریحه‌دار ساخت و یافتم که این مرد هم خود سوخته‌ای درد کشیده و سالکی پربلا می‌باشد.

بعد از سیری نه طولانی و سری پر سودا، خود را در محضر حیاتی یافتم که مراحل و مقامات تطهیر را بدون قیل و قال و با شور و حال به‌راحتی در من پیاده می‌ساخت.

این راه را به تندی و سرعت می‌پیمودم و آنی دریغ از طی طریق نداشتم و چنان ورودی در حضور و محضری در حاضر نسبت به این دو مرد پیدا کردم که گویی اهل خانواده آن‌ها هستم و آنان نیز دریغی نسبت به من روا نمی‌داشتند. به‌خصوص به خاطر موقعیتم و دست‌هایی که در جهات علمی داشتم، توجّه و تازگی‌های خاصّی در آن محیط از خود می‌یافتم؛ همان‌طور که آن‌ها نیز برای من از تازگی خاصّی برخوردار بودند و بحق بر من موهبتی الهی بودند.

حقیقت عرفان و راه و رسم این قوم را از این طریق به تفصیل دنبال نمودم و در این زمینه سیری آسمانی و طیرانی پنهانی در خود می‌یافتم و در من بال و پری گسترده و شوقی بیش‌تر ایجاد می‌نمود.

کلمات و ریاضت‌های آن جناب همراه دید و تازگی دیدار وی، دلم را بی تاب و جانم را از خود فارغ می‌ساخت.

سال‌های فراوانی با این حال و هوا در محضر آن مرد بودم و چنان بهره‌ای از ایشان بردم که دیگر خود را از غیر بی‌نیاز یافتم و مرا با صاحب ناز به راز و نیاز وا می‌داشت و سر بر آستان می‌نهادم و چنان عشقی از آن در دلم پیدا شد که هرگز افول نیافت.

بعد از وصال آن مرد که فراغی از آن در خود دیدم، به هر کس و هر جا که رسیدم، تنها بحث، درس، قول و اصطلاح بود و در مواردی چند چهره‌های بس بزرگی را یافتم که همین معنا را با تخلقی خاص مطرح می‌ساختند که دل، آشنایی پندارشان را در من حکایت می‌کرد.

ایشان با آن که اهل سلوک بود و در دروس رسمی چندان قوتی نداشت، حرمت تمام اقشار اهل ظاهر را نگه می‌داشت و نسبت به اهل علم و علما و حتی فقیهان حرمتی صادقانه می‌گذاشت و شریعت را به قوت ارج می‌نهاد. اهل شرع را محترم می‌دانست و بسیار به من سفارش تحصیل هرچه بهتر علوم رسمی و حوزوی را می‌نمود و می‌فرمود: اگر کسی از اهل سلوک علوم رسمی را بداند، بهتر می‌تواند جنگ و نزاع میان همگان را برطرف سازد. بسیار می‌شد برای اطلاع از بعضی قواعد و مسایل علمی و شرعی ـ با آن موقعیت رفیع ـ به‌طور آشکار و در مقابل دیگران از من سوال می‌کرد و باکی از کرنش نداشت و رنجی از تفرّق غیر به خود راه نمی‌داد و با آن که در بعضی مواقع حالش را به قال مبدّل می‌ساختم، هرگز خستگی یا سردی به خود راه نمی‌داد.

ایشان این حسن را داشت که با سیر و سلوک و سوز و درد، مقام و جمعیتی یافته بود که در خود تنها عرفان و سلوک را ماندگار می‌ساخت، فضلش داعیه چیز دیگری نداشت و گویی یک حقیقت را آموخته؛ آن هم عرفان و سلوک و یک درس خوانده؛ آن هم درد و سوز و یک راه را رفته؛ آن هم شوق و عشق به محبوب ازل و ابد و هرگز خود را درگیر علوم و فنون و مبادی و غایات گوناگون نساخته بود.

من حاضر خاک‌نشینی را در ناسوت یافتم که عرفانی بی‌واسطه، ساده‌ای بی‌ریا و حضوری بی‌دغدغه بود و از آن کامی ماندگار در کام جان خویش پدیدار یافتم.

با آن که صاحب کسوت بود، با مردم همچون اهل خانه خود رفتار می‌کرد و با آن که صاحب دم بود، از دم دیگران بیزاری نمی‌جست و با آن که مورد احترام بود، هرگز احترام به دیگران را فراموش نمی‌کرد و حضوری صادق و نمازی بی‌پیرایه و نیازی مستمر داشت.

با آن که پیش از حضور در محضر ایشان شنیده‌های فراوانی داشتم و یافته‌های بسیاری را در خود احساس می‌کردم، حال و هوای راه و راز و نیاز اهل ذکر و سَر و سرّ سلوک را به حق از این بیت یافته و از این وارسته بی‌ریا سلوک را تحصیل نمودم و با تمامی موجودات و همه اهل عالم آشنایی تازه‌ای پیدا کردم و دیگر بیگانه‌ای در خود احساس نمی‌کردم و غریب یا دور از دیاری را در عالم نمی‌شناختم و از این زمان بود که «عشق به حق» را بی‌حجاب و به تفصیل در خود مشاهده می‌کردم.

هرچند ممکن است صاحبان سلوک دارای مشکلاتی باشند یا اشکالاتی در طریق و غایت بعضی از آن‌ها وجود داشته و یا در میان دسته‌هایی از آن‌ها کاستی‌هایی باشد، در اصل میان آن‌ها چیزی جز حق‌مداری، و محوری جز حیات و بقای حق نمی‌باشد و آن‌ها تنها حیات ماندگار را دنبال می‌کنند و دل از غیر و یا کدورت و ریب و ریا پاک می‌دارند.

اهلی را که موقعیت بالایی در جهت ظاهری داشت دیدم که به من فرمود: هنگامی که دخترم را عقد کردم مهرش را پنج سکه قرار دادم و بعد از عقد با حضور دخترم آن پنج سکه را به قم بردیم و مقابل درب فیضیه ایستادیم و سکهّ‌ها را به اولین طلابی که از مدرسه فیضیه بیرون آمدند یک به یک واگذار نمودیم. دیگری فرمود: دلی ناآرام داشتم و از اضطراب دل رنج می‌بردم و برای شکایت از دل به نزد دیوانه‌ای رفتم و گفتم: مرا آزار کن! چند سیلی و مشت و ضربه‌ای که بر سر و رویم نواخت دلم آرام گرفت و دیگر هیچ‌گاه بی‌تابی نکرد. سومی می‌فرمود: هرگز بر کسی جز خود سخت نگرفته‌ام و همیشه در پی راحتی غیر گام برداشته‌ام. چهارمی می‌گفت: هر کس را که می‌بینم به یاد حق می‌افتم و به‌جای حق به او احترام می‌گذارم. پنجمی می‌فرمود: بدون آن که کسی را بشناسم همه را آشنای خود می‌بینم و هرگز احساس غریبی در خود نمی‌کنم و بیگانه‌ای ندیده‌ام و همین‌طور می‌گفتند و به حق هم می‌گفتند و تنها گفته نبود و صدق هم در کار بسیاری از آن‌ها دیده می‌شد و با آن که حمایت از همه آن‌ها نمی‌کنم، صفای دسته‌ای از آن‌ها قابل انکار نیست.

هرچند خود را در آن محیط خلاصه نمی‌دیدم و ماندگار نیز نمی‌شناختم و این امر هم برای همگان روشن بود، با این حال، مهری از چهره حق در جبین آن‌ها می‌دیدم و خود را بیگانه با آن‌ها نمی‌دانستم.

روزی سالکی مومن ـ که بسیار هم معروف عام بود ـ به محضر این مرد بزرگ آمده بود و من هم آن‌جا حضور داشتم. ایشان از من فضلی را عنوان کرد و تمجید فراوان نمود که آن سالک مومن و آشنای عام گفت: حاج آقا کم‌تر تعریف کنید و بدانید طلبه در مسیر ما ماندنی نیست و بحق هم می‌گفت و دیدم که حقیقتی برتر از تمامی راه‌ها، جز طریق شاگردی مکتب حضرت وحی و حضور جناب عصمت حق نمی‌باشد و هر سلوکی بی‌وجود شریعت و علم به آن و بی‌یافتن عظمت کتاب و سنت آن هم با آشنایی قواعد و مبانی آن ناقص می‌باشد. با آن که برای بقای من در محیط محدود اهل سلوک کوشش به عمل آمد و جان ناآرام من سر در راه و دل در نگاه داشت، هرگز وقوف در خود ندید و از هر در و دربندی گریخت.

مهر و محبتی که آن مرد بزرگ بر من روا می‌داشت و صبر و حوصله‌ای که در نگاه و سکوت و وقوفش می‌دیدم، هرگز فراموشم نمی‌شود و بهره‌هایی که از ایشان بردم از ماندگارترین یافته‌های دوران جوانی‌ام بوده است.

بسیاری از عرفان و سلوک‌هایی که در مراکز علمی و کتاب‌های عرفان نظری و عملی دنبال می‌شود، تنها بحث و علم است و اقتدار علمی و درسی می‌آورد؛ نه حقیقت عرفان نظری و یا عملی که آن دور از مباحثه و گفتار است؛ در حالی که صاحبان معرفت و دردمندان حقیقت، پویندگان وصال و دردمندان معشوق بی‌قرار هستند و بدون طی فراوانی از لفظ‌پردازی‌ها و قواعد و قانون‌بافی‌ها طی طریق می‌کنند و حقیقت را دنبال می‌نمایند و عرفان ملموسی در دل پویندگان حق به یادگار می‌نهند.

کسانی که عرفان را تنها از کتاب و مباحثه دنبال می‌کنند، هرگز راه به جایی نمی‌برند و تنها ادعای خطرناکی پیدا خواهند کرد؛ در حالی که دردمند آشنا، درد عشق را با سوز دل می‌آموزد و بی‌دفتر و کتاب و قیل و قال، آرام و بی‌ادعا راز و رمز راه و چرخ و چین ماه را به اهلش آگاهی می‌بخشد.

کسانی که عرفان را از طریق عارف سالکی دنبال می‌کنند، حال و هوای خاصی دارند و قول، فعل، جان و روحشان رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد و فرق است بین آن‌ها با کسانی که درس عرفان و سلوک می‌خوانند و تنها به دنبال ضمیر و عبارت و معانی الفاظ هستند.

این عارف وارسته و مرشد دل‌خسته به حدی در تبیین راه و رسم سلوک به من بصیرت بخشید و چنان تاثیری در جانم گذاشت که گویا حاجت به غیر را از سرم دور داشت و دلم را تنها در کف رویت حق نهاد. روحش شاد.

 

وارسته‌ای دیگر از این تبار که ایشان نیز فراوانی از عمر خویش را بی‌منّت در رکاب آن مرد بزرگ نهاده بود، مرا چنان مجذوب صفا و پاکی و خلوص و بی‌آلایشی خود ساخت که هرگز دل از او دور ندانستم و او را برای همیشه در خاطر دارم.

این مرید سالک چنان عقیده‌ای به طریقت و سلوک و عرفان معبود یافته بود که حق را بی‌پیرایه در تمامی مراتب هستی مشاهده می‌نمود و غیری در خود نداشت و بحق دلی پر مهر برای خالق و مخلوق نهاده بود.

اندیشه و زبانش چنان آبدیده و پخته سلوک و صفا بود که سنگ را آب و آهن را نرم می‌ساخت و نمی‌شد کسی او را بشناسد و در دل ارادتش را نداشته باشد. در طریق اهل سلوک مریدی چنین وارسته و سالکی چنین دل‌خسته و درد آشنایی چنین بیدار ندیدم و کم‌تر کسی را در عرفان دیدم که نسبت به مراد خود این گونه صدقی داشته باشد. من از ایشان بهره‌های بسیاری بردم و بحق از وجود ایشان ثمرات معنوی فراوانی نصیبم گشت و برای همیشه در جانم وجودی به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بر جا گذاشت.

در این جا لازم است درباره خانقاه و اهل آن توضیح وتذکری کوتاه داده شود تا زمینه‌ای جهت سالم‌سازی افکار باشد.

عرفای بحق تاریخ ما و صاحبان دم، مردان طریقی بودند که روزگار آدمی را به خود مشغول داشته و همچون اعاظم حضرات علمای شریعت، دیانت را از رکود و انحراف باز داشته‌اند؛ اگرچه در زمان‌های ما کم‌تر چهره‌هایی در این حد را می‌توان از خانقاه دید. صورت و ظاهر، تظاهر و مظاهر مادّی و دنیوی، خانقاه را از هر سو فرا گرفته و عنوان و ادّعا و عادت افراد آن را به خود مشغول داشته و حیات عملی خانقاه در زمان ما همچون مجالس عمومی تعزیه، روضه، مساجد و محافل عمومی دیگر گردیده است. نشست و ذکر و غذایی و دیگر هیچ که اگر خدای ناکرده رسومات آن، کج‌روی، گناه و خلاف شرع و اختلاط عمومی پیش نیاورد باز هم زیان‌بار نیست تا چه رسد به طریقت و حقیقت آن.

با نگاهی کلی می‌توان گفت: دست‌اندرکاران جهانی به این مراکز بی‌توجه نبوده‌اند و در جهت نیل به مقاصد خود و به‌قدر توان در سطح مدیریت خصوصی و بعضی از افراد آن فعال می‌باشند. هرچند این امر صفا و سادگی مردمان آگاه این مراکز را در مخاطره قرار نمی‌دهد؛ چرا که آن‌ها تنها در پی توجه و سلوک فردی خود می‌باشند و غافل از چنین زمینه‌های سیاسی هستند و روش هماهنگی در این زمینه‌ها در خانقاه متداول نیست و بلکه در جهت پنهان‌سازی این امور از دید عموم کوشش تمام به عمل می‌آید.

درست است که افراد خانقاه و اهل آن را چون دیگر فرقه‌ها و گروه‌ها نمی‌توان تحت یک عنوان قرار داد و مجموعه‌های گوناگونی این عنوان را دنبال می‌کنند که با یک‌دیگر تفاوت‌های فراوانی در عقیده و عمل دارند و در جهت کج‌روی و یا سلیقه‌های نوعی و قومی با هم متفاوت می‌باشند، ولی اینان را باید به‌طور کلی و نسبی حامی ولایت و مردمی بی‌آزار و دور از بغض و عناد دانست.

با آن که نمی‌شود فرقه‌های مختلف اهل طریقت را دور از پیرایه و کج‌روی دانست، نسبت‌های ناروایی که بسیاری از متعصبان به ظاهر متشرع مطرح می‌سازند اساس ندارد و آن‌ها بدون آگاهی و به‌دور از آشنایی و از سر تعصب و دشمنی مطالبی را مطرح می‌سازند که هرگز وجاهت شرعی ندارد و از آنان به‌دور است، بلکه قابل پی‌گرد است و می‌توان آن را تهمت دانست. در هر صورت، عالم دینی و سالک بحق باید بزرگ‌تر از این باشد که خود را تحت عنوان اهل خانقاه قرار دهد و در عناوینی این چنین محدود سازد؛ مگر آن که خلقیات روحی یا مطامع نفسانی، این امر را بر سر او اندازد و بریدگی علمی و زمینه احساسی او را به این راه کشاند.

, , , ,