بتکده خصوصی
در زمانهای گذشته در بین سالهای ۵۳ تا ۵۵ در تهران بتکدهای خصوصی بود. چند شاگرد که به مدرنیته و فلسفههای غرب تمایل داشتند به ما مراجعه داشتند. آنان صاحب بتکدهای بودند که در آن زمان میلیاردها تومان ارزش داشت. من نخست بتها را بسیار زیبا برای آنان معنا میکردم؛ بهگونهای که آنها برای بتهای خود گریه میکردند.
اما بتهایی که در این بتکده بود، برخی از آن از کشور قدیمی هند و چین بود. بعضی از بتها نیز در کشورهای غربی مثل آلمان، انگلستان و آمریکا ساخته شده بود. ولی این هند و چین است که مهد بت میباشد و کشورهای غربی نیز در ساخت بتها از آنها تاثر میپذیرند. خدایان ایران نیز در برخی از کشورهای اروپایی دیده میشود.
اینها از این بتکدهها به عنوان معبد استفاده میکردند و به عبادت بتها مشغول میشدند. این بتها به خارجیها فروخته شد و هماکنون نگاه آثار باستانی به آنها میشود.
ما منت خداوند را داریم که در عشّ آل نبی و خانه آقا امام صادق علیهالسلام زندگی میکنیم؛ هرچند بر ما سخت بگیرند و بر سر ما سنگ بزنند. برخوردهای اینها مهم نیست، بلکه مهم آن مولای حقیقی است که چنین بر ما منت دارد. اینجا قم و حوزه علمیه است و صاحب دارد که مواظب است و چیزی بالاتر از این حرفهاست که مانعان در پندار دارند.
در شناخت باورهای کافران، استادی داشتم که بحق سرآمد دستهای از اساتیدم بود. این مرد با تمامی تخلق به بسیاری از خوبیها و داشتن دلی سرشار از مهر و پاکی، از افکار دهری و عقاید کفری بس مستحکمی برخوردار بود. با آن که خود را چندان درگیر علم و مدرسه نساخته بود، چنان از سر اعتقاد سخن میگفت که گویی «ابن ابی العوجایی» میباشد و دهری توانایی است که با حق ستیز مینماید.
استفاده از ایشان برایم بسیار گرانقدر بود؛ زیرا سخن از کفر را از زبان کافر شنیدن، حال و هوای دیگری دارد، تا این که مومن بخواهد از کفر سخن سر دهد و پیش از ایراد اشکال در پی پاسخ آن بوده باشد.
این مرد که در بیآلایشی ممتاز بود و خلق وخوی خویش را چون عارف سالکی مینمود و فقر را براحتی دنبال میکرد و هرچه به دست میآورد انباشته نمیکرد و با دیگران تقسیم مینمود، چنان سر ستیز با حق داشت که گویی حامی همه موجودات در برابر حضرت حق میباشد و گاه میشد که گویی با حق گلاویز است و سخن از سر تجسّم سر میدهد. گاه خدا را منکر میشد و زمانی حق را مقصر میدید و هنگامی فریاد سر میداد و اشک میریخت تا با سوز و فریاد خود دل سنگ را به حمایت گیرد و شعرهایی میخواند که مصلحت در عنوان آن نیست.
در محضر ایشان همچون استادی موحّد خدمت میکردم ونیازمندیهای او را فراهم میساختم و اوامر وی را اطاعت مینمودم. ایشان نیز چون از وضعیت دینی، اخلاقی و علمی من باخبر بود، با تمام قوت بر علیه حق سخن سر میداد تا شاید نماینده حقی را مغلوب سازد و رسالت تبلیغ کفر را بهخوبی انجام داده باشد. با آن که از ایشان بسیار استفاده مینمودم و افکارش را به خاطر میسپردم، در درون خود یافتم که «کفر، چیزی جز بیان توحید نمیباشد و کافر با انکار خود، اثبات را دنبال میکند؛ بیآن که خود از این اثبات آگاه باشد».
از برخورد با ایشان و بهرهای که از کفرش برده بودم چنان یافتم که باید عالمان وارسته اهل دیانت، کفر و کافری را از کفّار بیاموزند تا بهخوبی به حقایق ایمان واقف گردند. نمیتوان باور کرد آنهایی که کفر و کافری ندیدهاند و بتخانه و بتی را مشاهده ننمودهاند، از حقیقت کفر و کافری آگاهی داشته باشند. بعد از درک حضور ایشان بهخوبی یافتم که توحید چیست و کفر کدام است و کافر چه دارد و مومن از چه حقیقتی سخن سر میدهد.
سالها بعد از درک حضور ایشان همین بتخانه را دیدم که بتهای گوناگونی داشت. این جا بود که به خود گفتم: عجب! گویی با تمامی آنها آشنایی دارم و بتخانه برایم بیگانه نیست. آنها را یک به یک نظاره میکردم و حرفهای شنیده از آن مرد را در خاطر میآوردم و با خود میگفتم: گویا تمام حرفهایی که شنیده بودم از دهان این بتها خارج میشود و جدّیت سخن آن مرد را در تجسم کیفیت آن بتها مییافتم. صدای آنها را میشنیدم و زبان آنها را میدانستم و آنها بهراحتی با من سخن از نفی و اثبات سر میدادند.
آشکارا بگویم که درک حضور ایشان و آن بتخانه، برایم حقیقتی از چهره رسای توحید بود که بیگانهای در محضرش راه نمییابد و به عیان یافتم که سراسر هستی چهره توحید و وحدت شخصی حضرت اله و حقیقت ذات است.
نام وی «عبدالوهاب» بود و با آن که عبد و وهاب بود، نمیپذیرفت که عبدالوهاب است. به ایشان میگفتم: اگر چنین است که تو میگویی پس این چه اسمی است که بر خود نهادهاید؟ با خنده میگفت: این جبری است که ناخواسته پدرم بر من تحمیل کرده است. میگفتم: خود، این بار را بر زمین نهید؛ جبری در کار نیست. باز هم با خنده میگفت: این چیزی نیست که بتوانم بر زمین نهم و هنگامی که میگفتم: آیا این خود چیزی جز توحید میباشد؟ میگفت: هرگز؛ زیرا عبد فراوان است و وهاب هم بسیار و من خود عبدالوهاب هستم؛ در حالی که خود وهابم پس میتوانم که عبد خود باشم و وقتی میگفتم: پس اگر توانی دارید، آزاد خود باشید؛ چرا عبد خود هستید؟ باز هم با خنده میگفت: آزادی خود جبری است که کمتر از بندگی شکنجه ندارد؛ گذشته از آن که بندگی مشاهد است و آزادی وجود ندارد و در جواب میگفتم: پس بندگی مشاهد است و حقیقت دارد و بهتر از آزادی نیز میباشد و وجود هم دارد، بنابراین، خدایی است که همه اسباب تحقق ادراک بندگی را بر ما فراهم ساخته تا جایی که شما انکار آزادی و بیوجودی و بیارزشی آن را عنوان میکنید و باز هم به خنده میگفت و میگفتم و این گفتهها سری دراز داشت.
وی درد بسیاری کشیده بود و عمر طولانی خود را با رنج، غم، فقر و تنهایی سپری ساخته بود و بیخانه و خانمان؛ همچون حیران و بریدهای سرگردان، سخن از کفر و ستیز با حق سر میداد؛ در حالی که خود مظلومی درد کشیده و فقیری سرگشته بود و با آن همه رنج، قیافهای بس زیبا و کشیده و گیسوانی بس بلند و درهم داشت و کفر وی بر آن سیمای ملکوتی همچون خالی سیاه و مشکین بر چهرهای زیبا بود؛ بهطوری که در چند فیلم از ایشان در نقش حضرت نوح علیهالسلام بهره جستند و ملکوتی از فیلم و هنر با قیافهای جذاب و استثنایی مشاهده میشد که پا به راه آسمان نهاده و به سوی آسمانها پر گشوده است.
نمیدانم در پایان عمر با چه عقایدی بود و در چه حالتی از دنیا رفت، ولی آن قدر میدانم که اگر کفر وی مانع عاقبت نیک او نگردیده باشد، صاحب درد، سلوک و فقری بود که میتواند اجر فراوانی داشته باشد و تنها میتوانم بگویم خوشا بر چنین کافر و بدا بر ظاهرمدار متدینی که با کردار خود روی کفر را سفید مینماید.
بتخانهای که از آن نام بردم متعلق به سالکی چهرهپرست بود. وی با آن که سلوک مناسبی را دنبال نموده بود، خود را در چهره و صورتهای ظاهری غرق ساخته بود و بیاهمیت به دستهای از فرامین شریعت، بتهای بسیاری را از سراسر دنیا جمعآوری مینمود و برای هر یک اسم و اوصافی را قرار داده بود و از آنها بهره معنوی میجست و میگفت ادراک من در ظرف معقول بیش از صورت محسوس نیست و با آن که حق را با تمام صفات میپرستم، ولی طریق پرستش خود را جز در چهره و مظاهر صوری آن امکانپذیر نمیدانم و حضور آنها را در خاطرم طریق وصول خود به حقایق معنوی، صفات ربوبی و الهی قرار میدهم، بیآن که حق را در صورت محدود بدانم یا آن که به صورت اصالت دهم و یا آن که حق را بدون صورت دریابم.
وارستگی این مرد فراوان بود و من هم از ایشان بهرههایی بردم؛ اگرچه بدون مشکلات هم نبود. ایشان قدرت استماع نداشت و بر باور خود ثابت بود و دل بر گفته غیر نمیداد و تنها خود را ملاک و معیار دیار یار میدید.
خوبی، صفا، محبت، مهر و انس به مخلوقات را چنان ارج مینهاد که گویی تمام موجودات را مظاهر حق میدید و لحظهای بیوصال یار نبود و عشق به همه ذرات عالم را در خود نظاره میکرد.
چنان اوصاف و احوال بتان را مطرح مینمود و برای هر یک اسم خاص عنوان میکرد که گویی پدری شایسته از فرزندان لایق خود سخن سر میدهد.
هنگامی که به ایشان میگفتم: حق را در صورت محصور ساختهاید، میفرمود: صورت؛ اگرچه به ظاهر حدّ کمی دارد، در اصل هیچ صورتی محدود به حد نیست و شخص هر صورت، هویت نامحدودی دارد و تحدید کمّی، دلیل بر حدّ حقیقی نیست.
میگفتم: حق برتر از صورت است و صورت خود جلوهای از حق است که میفرمود: با آن که صورت جلوهای از حق است، هویتی جز حق ندارد.
میگفتم: جلوه هویت ظهوری دارد و این هویت به مراتب نازلتر از ذات هویت است و میفرمود: ذات هویت در تمام ظرف هویت حاضر است و انس با هویت ظهوری قرب به اصل هویت را به دنبال دارد.
میگفتم: قرب بدون صورت آسانتر حاصل میشود و صورت مانع وصول حقیقی است که میفرمود: من تجربه کردم که صورت مانعی در وصول نیست و در بند آسان بودن راه نیز نمیباشم.
هنگامی که میگفتم: پناه بردن به صورت نوعی از آسانطلبی است و خوف از عدم وصول موجب چنین پناهندگی میگردد و تجربه کار دل است و حضور، فراغت از تمامی این امور را لازم دارد، میگفت و میگفتم و میگفتم و میگفت و خلاصه هرگز دل از بند صورت بر نمیداشت و خود را به آن دمساز ساخته بود و هراس از مخاطرات و لوازم این امر را به خود راه نمیداد.
ایمان هنگامی که بسیط و بسته باشد، از عمق چندانی برخوردار نیست و چنین ایمانی، مومنی ضعیف و مسلمانی محدود به بار میآورد.
این افراد را میتوان مومن خانگی به حساب آورد که تنها در محدودهای خاص از ایمان به سر میبرند و در غیر آن صورت، معلوم نیست برای آنان چیزی از ایمان بماند. افراد دنیادیده و کسانی که سرد و گرم دنیا را چشیده و با کفر و کافری و بت و بتخانه آشنایی دارند و آن قوم و ملت را به شکلی دیدهاند، در صورت سلامت و پابرجایی، صاحبان ایمانی قوی و استوار میباشند.
خوب است که مومن و بهطور لزوم، مومن عالم، از کفر و کافر و بت و بتخانه آگاهی داشته باشد و این عوالم را به چشم و دل، سیر دیده باشد؛ تا هنگامی که از ایمان سخن سر میدهد، کفر را نیز بشناسد و موقعی که از حق یاد میکند، بت و بتخانه و باطل را نیز در نظر آورد تا بهخوبی تمایز میان کفر و ایمان را در خود احساس نماید.
همانطور که بدون شناخت ابلیس و شیطان و وصول به موقعیت او، هرگز فردی اقتدار معنوی و استواری نفس و وصول به حق را نمییابد، کسانی که ابلیس را نمیشناسند یا او را دست کم میگیرند کمتر میتوانند در مقابل کجیها دوام داشته باشند. شناخت کفر، طغیان، ابلیس و شیطان برای مومن سالک و وصول معنوی وی ضروری است و بدون معرفت و اهتمام به آن موقعیتی در معرفت و وصول نخواهد داشت.
از توفیقات الهی که نصیبم گشت همین بود که در سنین جوانی و نونهالی دستههای گوناگونی از فرق کفر و ایمان را دیدم و با آنها آشنایی پیدا نمودم و تمام سَر و سرّ این معنا را رسیدم و بعد از یافت چنین اموری باز نیز دل و جانم از عمق خود صدای لبیک سر میداد و با خود زمزمه «هو هو» داشت.
این امور در آگاهی و بصیرتم اثر مناسبی داشت و بسیار از آن بهره جستم؛ بهطوری که هماکنون با آرامش، دل بر حق دارم.
دیدن بت و بتخانه و بودن با آن، حکایت از حقیقت ایمان همگان میکند و به آدمی مینمایاند که در بتخانه و با کفر نیز کسی دور از ایمان نیست؛ اگرچه چیزی بیشتر از ایمانی کفر آلود و شرکپیشه نمیباشد، در مییابد که هرجا و هرکس و همه از حق یاد میکنند و این خود ایمان حقیقی را تازه مینماید و جلا میدهد. با این روش، مومن در مییابد که چیزی از کسی کم ندارد و دارای همه حقیقت است؛ زیرا بت و بتخانه و کفر و شرک، همه ظهوری ناقص و آلوده از حالات نفس و لسان حق است و مومن، تمام قول حق و لسان صدق را بیپیرایه و نقصی داراست.
کافری را دیدم که صفات اهل ایمان را بهتر از آنان داشت، بی آن که خود بداند و مومنی را دیدم که بتها و بتخانهای بزرگ داشت، و بتها و بتخانهای را دیدم که راز و نیاز آن گویاتر از ایمان بسیاری از اهل ظاهر بود. مومن بحقی را دیدم که گویی همه حقایق عالم در قول و فعلش جای گرفته است. پس کافر صادق، گذشته از آن که کمتر از ظاهرمدار سرگردان نیست، خود مومنی است؛ هرچند ایمان به حق ندارد و اوصاف و احکام اهلِ ایمان بر او بار نمیشود. مومنی صوری و عادی با آن که احکام اهل ایمان را داراست، میتواند هیچ وصفی از اهل معنا را نداشته باشد. در هر صورت، سالک حقیقی و مومن واصل، برای پختگی خویش، آگاهی از اوصاف و افراد متضاد طریق خود را لازم دارد؛ بهویژه اگر عالم و مدعی اهل سلوک نیز باشد.