۱۳۹۵-۰۵-۳۱

آيت الله محمدرضا نکونام / Grand Ayatollah Mohammad Reza Nekounam: خاطرات کودکی و نوجوانی

 

تحصیلات ابتدایی

من با داشته‌هایی که به رایگان نصیبم شده بود نخوانده ملا بودم و درس‌های اکتسابی برای من نمودی نداشت. در دوران مدرسه هیچ دوست و همراه قابل اعتمادی نداشتم. تنها کسانی که من به آن‌ها احترام می‌گذاشتم، پدرم بود و هم‌چنین مغازه‌داری که از او یاد کردم و حاج عبداللّه نام داشت و آن زن و شوهری که در قبرستان زندگی می‌کردند. من در مدرسه مورد توجه معلمانی بودم که مرا نمی‌شناختند و از داشته‌های من بی‌خبر بودند، اما با توجه به هوش و استعدادی که داشتم همیشه شاگرد اول بودم و شاگرد دوم کلاس، فاصله زیادی با من داشت. در مجالس رسمی مرا همراه با معلمان آن زمان دعوت می‌کردند. در آن زمان کسی با من قصد رقابت نمی‌کرد. ذهن من تمام صفحات کتاب‌های درسی را مانند دوربین عکاسی ثبت و ضبط می‌کرد و هم‌چنین هیچ چیزی در خارج نبود که تصویر شفاف آن در ذهن من نباشد، مگر آن‌که برایم قابل اهمیت نمی‌بود. هم‌اکنون نیز که چند درس دارم و فلسفه، عرفان و فقه می‌گویم، درس برای من تفریح است و هیچ گاه برای گفتن نیاز به سرمایه‌گذاری چندانی ندارم. سالیانی بوده که در شبانه‌روز چندین درس و تا چهارده درس یا در مواقع تبلیغی چندین منبر در شبانه‌روز را داشته‌ام. پیش از پیروزی انقلاب به منبر که می‌رفتم نیز همین گونه بود. همیشه برای منبر تنها قرآن کریم را با خود داشتم و به غیر آن نیازی نداشتم و گاه شده که در دوران ستم‌شاهی و پیش از بحبوحه انقلاب در روز بیش از ده منبر داشته‌ام. منبرهای من در شهر جهرم ـ که آن زمان شهری انقلابی و پرشور بود ـ چنین بود. کم‌تر می‌شود که من برای منبر از ذهنم استفاده کنم؛ همان‌گونه که در فراگیری و نیز تدریس، هیچ‌گاه از نت‌برداری و نوشتن بهره نبرده‌ام؛ زیرا چنان که گفتم ذهنم مانند دوربین عکاسی عمل می‌کند و اگر از چیزی عکس گرفت، محال است که از ذهنم برود. البته، به خود اجازه نمی‌دهم هر چیز یا هر کسی به ذهنم وارد شود. برای نمونه، شاید بیش از چند شماره تلفن را حفظ نباشم و حتی همه شماره‌های منزل خودمان را در حفظ ندارم و باید فکر کنم؛ چون آن را وارد ذهنم نکرده‌ام و ذهن خود را به رایگان در اختیار هر چیزی قرار نمی‌دهم و در این زمینه حالت ارادی و اختیاری دارم. من عین عبارت کتاب‌های درسی مدرسه را از حفظ می‌خواندم بدون این‌که یک واو از آن بیفتد و اگر با معلمی بحث پیش می‌آمد، او بود که از من تمکین می‌کرد؛ چون هیچ گاه نمی‌توانست به اندازه من بر عبارت‌های کتاب تسلط داشته باشد و همه عبارت‌ها را از حفظ بخواند؛ هرچند آنان باسوادتر از من در آن علوم بودند، اما تنها می‌توانستند خلاصه آن را بگویند. من قرآن کریم، اصول کافی، بحار الانوار و به‌ویژه توحید مفضل و نیز مقامات حریری و معلقات سبعه، سیوطی، حاشیه ملا عبد الله و بسیاری از کتاب‌های دیگر و فراوانی از اشعار شعرا را حفظ بودم، اما امروزه ترویج حفظ قرآن کریم را برای جامعه لازم نمی‌دانم و به آن اعتقادی ندارم و بر این باورم که جامعه باید فهم قرآن کریم را دنبال نماید. یک دی.وی.دی، قرآن کریم را با همه تفاسیر موجود در بر دارد و هیچ حافظی به آن نمی‌رسد؛ در حالی که جامعه به فهم قرآن کریم نیاز دارد و من با ترویج حفظ قرآن کریم، به‌ویژه برای کودکان موافق نیستم. مطالب حفظی برای زندگی امروز ما چندان کارایی ندارد و مهم احاطه و اشراف بر مطالعه و تحقیق و راه‌یابی بر حقایق قرآن کریم است؛ نه حفظ آن. همان‌گونه که معلمان ما چنین بودند و بر محتوای کتاب‌های درسی احاطه داشتند. حفظ مطالب برای آدمی ضرر دارد و او را به سطحی‌نگری و انصراف از ژرفابینی، وسواس و کندی سرعت در انجام کارها می‌کشاند و کارایی چندانی در ایجاد بینش و معرفت و طی کمالات انسانی ندارد و با توجه به وقتی که هم برای حفظ و هم برای نگه‌داری و تداوم آن می‌برد، فرصت‌ها را نیز ضایع می‌کند.

درس‌های مدرسه برای من بسیار ناچیز بود و متاسفانه در آن زمان‌ها جهشی و ارتقایی خواندن در کار نبود و ما بر اساس نظام تحصیلی موجود پیش می‌رفتیم.

در آن موقع، مدارس رایج، دولتی بود و من در دبستان صدوق و دبیرستان هدایت تحصیل کردم. این دو مدرسه در خیابان شاه عبدالعظیم علیه‌السلام بود. حرم در خیابان اصلی قرار داشت. همه معلم‌های من در آن زمان خوب بودند و من به آنان علاقه فراوانی داشته و هنوز هم دارم. البته، من در مدرسه همواره موقعیتی هم‌چون معلم‌ها داشتم. یادم می‌آید در کلاس چهارم دبستان بودم که یکی از معلم‌ها از دنیا رفته بود و معلم‌های دیگر می‌خواستند برای ایشان اعلامیه ترحیم بنویسند، اما چون نمی‌توانستند بالای آن بنویسند: «کفی بالموت واعظا» از من خواستند چنین کاری را انجام دهم. الحمدللّه، اکنون به برکت انقلاب و خون شهدا، قرائت قرآن کریم در جامعه نهادینه شده و چنان سواد کودکان بالا رفته است که برای آنان مسابقه و امتحان در سطح بالا می‌گذارند. بالا رفتن قدرت سواد و علم و دانش، مرهون انقلاب و خون شهداست. جامعه آن روز خیلی بسته بود و اجازه نمی‌دادند کسی باز و آزاد باشد؛ هرچند آن فضا سبب می‌شد مردم ساده‌تر، نرم‌تر، سالم‌تر و بی‌آلایش‌تر باشند.

در دوره ابتدایی، برای درس ریاضیات، معلم بی‌نظیری داشتم که در دادن راه حل و آموزش شیوه گشودن مسایل علمی مددکار من بود. ایشان همیشه می‌گفت: «حل مساله چندان مهم نیست بلکه توجه به صورت مساله حایز اهمیت است. اگر صورت مساله و موضوع بحث را شناختید، پاسخ را در همان مساله یا موضوع می‌یابید.» من در تمام مسایل زندگی شناخت موضوع را این‌گونه دنبال می‌کنم. در منطق نیز هست: «تصدیق فرع بر تصور است»؛ چون تا تصور کامل صورت نپذیرد، تصدیق درست ممکن نیست و نیز اگر تصور به‌درستی امری شکل نپذیرد، تصدیق کامل حاصل نمی‌شود و به سبب همین امر است که بسیاری از مبانی و عقاید مورد ادعای برخی از دانشمندان ارزش علمی ندارد و بر صورت درستی مترتب نمی‌باشد؛ زیرا تصدیقاتی را بدون تصور درست و کامل از امور دنبال می‌کنند.

به هر حال، من در مدرسه موقعیتی همانند یک معلم داشتم. با برخی از بچه‌های قوی و درشت قامت، گروه ضربتی تشکیل داده بودیم تا از بچه‌های مظلوم و ضعیف دفاع کنیم. بچه‌های این گروه چندان اهل درس نبودند و تکالیف خود را از روی نوشته‌های من می‌نوشتند و یکی از آن‌ها که همسایه ما هم بود مامور بود کتاب‌های مرا با خود به مدرسه بیاورد و ببرد ـ برخلاف امروز که باید خودم کتاب‌ها را که کم هم نیست برای درس بیاورم؛ هرچند برخی دوستان کمک‌کار من هستند. از آن دوران و آن معلم‌ها خاطرات خوبی دارم. معلم کاردستی ما مرحوم رشادت و معلم ورزش مرحوم هدایت بود. در اخلاق نیز استادی داشتیم که مرحوم شامچی نام داشت. تمام حرکات و گفتار این معلم‌ها را در ذهن دارم و هیچ یک را فراموش نکرده‌ام. آنان انسان‌های بسیار وارسته‌ای بودند که هرگز فراموشم نمی‌شوند. البته، تنها یک معلم داشتم که برخوردهای تلخی داشت. کلاس اول که بودم، یک بار مدادم را گم کرده بودم، شب مشق‌هایم را با ذغال نوشتم. در حالی که سر ذغال را تیز کرده بودم مقداری گرد ذغال روی صفحه دفترم ریخته بود. معلم من فردی ثروتمند و مستکبری بود و چند دهنه مغازه داشت و در آن زمان وسایلی مثل رادیو، تلویزیون و بلندگو را می‌فروخت که جز در خانه اشراف یافت نمی‌شد. وقتی مشق مرا دید، به من با تندی گفت: «این چه مشقی است که نوشته‌ای!» بدون آن‌که توجه کند من آن را به چه علت و با چه زحمتی نوشته‌ام. من اوّلین چهره استکبار و استبداد را در او دیدم و آن‌جا بود که از هرچه استکبار است، نفرت پیدا کردم. می‌دیدم او درد ندارد و فقر و یا مشکلات دیگر را نچشیده و در چنین عوالمی نبوده است. بی‌دردی و عافیت را در چهره او می‌دیدم و امروز نیز چنین تیپ‌هایی را خوش ندارم و از آنان دوری می‌جویم.

مرحوم رشادت، معلم کاردستی کلاس چهارم ابتدایی من بود. در آن زمان رادیو ملی به صورت محدود پخش می‌شد و رادیو نیروی هوایی نیز روزی دو ـ سه ساعت برنامه پخش می‌کرد. برق‌ها فقط شب‌ها وصل می‌شد و روزها قطع بود. آقای رشادت دستگاه فرستنده‌ای درست کرده بود که با آن روی موج رادیو ایران می‌رفت و برنامه آن را قطع می‌کرد و آن را به کنترل خود در می‌آورد و خود به جای گوینده آن صحبت می‌کرد. او را به خاطر این کار گرفتند و در بازداشتگاه بسیار اذیت کردند. حدود چهل معلم واسطه گردیدند و ضامن وی شدند تا او را آزاد کردند، اما از آن پس قرار شد معلم ورزش شود و دیگر حق نداشت به کارگاه کاردستی برود. من خفقان و اختناق طاغوت را در آن‌جا دیدم. ایشان به جای تفکر برای دست‌یابی به اختراعی جدید باید با توپ بازی می‌کرد و حق نداشت دست به ابزاری بزند!

از دیگر معلمانی که بر من تاثیرگذار بود، مرحوم هدایت بود. وی معلم ورزش ما و مردی رشید بود و من ورزش را از آن‌جا شروع کردم. این لطف الهی بود که از کودکی چیزی را که خوب می‌دانستم، هیچ وقت رها نمی‌کردم و چیزی را که به دست می‌آوردم، هرگز از آن نمی‌گذشتم و به تمام معنا و با قدرت پی‌گیر آن می‌شدم. الآن هم همین حالات را دارم و هرچه امروز دارم از طفولیت و همان حالات است که در بزرگی تفصیل یافته و باز شده است. در آن موقع، دوره دبستان شش کلاس داشت و بعد از آن دبیرستان بود که از کلاس هفت شروع می‌شد. معلم‌ها مثل همیشه خیلی نجابت داشتند، اما با آن که علم آنان محدود بود، دانسته‌های خود را خوب می‌فهمیدند و درک بسیار قوی داشتند. آموزش و پرورش کسی را معلم می‌دانست که آگاهی بالایی داشته باشد. من نیز همین عقیده را در مورد حوزه دارم و معتقدم کسی باید در حوزه تدریس کند که در درس خود، نمره عالی داشته باشد. البته، به نظام امتحانی فعلی اشکال و ایراد دارم و آن را سالم نمی‌دانم؛ اما بر فرض صحت، اساتید حوزه را باید از میان معدل‌های عالی برگزید وگرنه شاگردان با مشکل مواجه می‌شوند؛ چرا که اساتید، نیروی خلاق و قدرت آفرینش تفکر را در اختیار دارند. کسی که شرحی بر کتابی می‌نویسد باید قوی‌تر از نگارنده متن باشد و کسی که می‌خواهد درس بدهد باید قوی‌تر از مولف کتاب و شارح آن باشد وگرنه بر اساس اخلاق علمی برای تدریس مناسب نیست. درس باید زنده باشد و از استاد بجوشد؛ نه آن‌که حکایت و نقل قول از این و آن و صرف تاریخ گذشتگان باشد. علم با تاریخ متفاوت است و خاصیت علم به انشایی بودن آن است. علم، حکایت و اخبار و املا ندارد.

زمان ما زمان خوشی بود و خاطرات متفاوت و زیادی دارم که نمی‌خواهم از آن سخن بگویم. زمانی که من کلاس چهارم بودم، روزی یکی از معلم‌ها که خیلی جدی بود یکی از هم‌کلاسی‌های مرا جریمه کرد و به او گفت باید از اول تا آخر کتاب را در یک شب بنویسی و فردا آن را بیاوری. من پیش رفتم و گفتم او نمی‌تواند یک شبه کتاب را بنویسد. وی گفت: پس خودت آن را بنویس! گفتم باشد شما ایشان را معاف کنید. در آن زمان مدرسه‌ها دو شیفت بود؛ ساعت چهار که تعطیل شدیم، به سرعت به خانه رفتم. زمستان بود و کرسی داشتیم و من تا صبح آن کتاب را نوشتم. پدرم می‌فرمود: فردا «من به مدرسه می‌آیم. معلم نباید چنین تکلیفی بدهد؛ آن هم به کسی که از دیگری وساطت کرده است.» گفتم می‌خواهم اثبات این امر را داشته باشم. فردا صبح دفترم را به مدرسه بردم و آن معلم جدی و حق‌شناس، دفتر مرا به همه معلم‌ها نشان داد. در آن زمان من از طرف معلم‌ها به تمام مهمانی‌ها و جشن‌های مدرسه یا برنامه‌های ورزشی دعوت می‌شدم؛ در حالی که بچه‌های دیگر باید بلیط می‌گرفتند. در مدرسه هیچ گاه در صف کلاس نمی‌ایستادم و خودم می‌رفتم و می‌آمدم. کتاب‌هایم را نیز بچه‌ها می‌بردند و می‌آوردند و کسی هم با من مخالفت نمی‌کرد.

 ما گروه ضربتی داشتیم که به واسطه من خیلی حق‌طلب بودند و اگر به یکی از دانش‌آموزان ظلمی می‌شد، فرد ظالم را تنبیه می‌کردیم. بچه‌های این گروه رشید و قلدر بودند؛ هرچند چندان اهل درس نبودند. آنان درس‌های خود را با من هماهنگ می‌کردند و به آنان می‌گفتم از روی نوشته‌هایم طوری بنویسید که همه به یک صورت نباشد تا معلم‌ها متوجه کپی‌برداری نگردند. در ابتدای کلاس چهارم بودم که شاگردی به نام «مهرابی» از روستا تازه به کلاس ما آمده بود. خانواده او وضع معیشتی مناسبی نداشتند. پدر او یک دست بیش‌تر نداشت و در خیابان می‌نشست و وزنه‌ای داشت که مردم را با آن وزن می‌کرد. این پسر عمل جراحی شکم هم انجام داده و ضعیف و رنجور شده بود. درس این شاگرد خیلی خوب بود. بیش‌تر شاگردان کلاس ما از اشراف و ثروتمندان و نیز از فرزندان اهل علم بودند. به هر حال چون درس او خوب بود، برخی از شاگردان اشرافی به او حسادت می‌کردند و می‌گفتند: «یک بچه گدا و روستایی آمده و شاگرد دوم کلاس شده است!» یک روز چنان به شکم او زده بودند که از هوش رفته بود. وقتی این خبر به من رسید، رفتم و او را بلند کردم و به گروه ضربت خود گفتم: در فرصتی مناسب بروید و درب کلاس را از داخل ببندید و بچه‌هایی را که به او آسیب رسانده‌اند، خونی کنید تا کلانتری دخالت کند و پی‌گیری این کار از محیط مدرسه خارج شود. آنان همین کار را کردند و آن بچه‌ها را بسیار زدند. برخی از آنان پنجه بوکس نیز داشتند و به‌طور وحشتناکی با هم درگیر شدند. معلمان در مورد این ماجرا جلسه گرفتند و قرار شد مرا از مدرسه بیرون کنند؛ چرا که می‌گفتند او عامل چنین کاری است. همه معلم‌ها جمع شدند و در جلسه به‌شدت با بیرون کردن من مخالفت کردند؛ با این‌که آن طور درگیری در آن سن، کاری وحشتناک بود. من در نهایت گفتم: آنان بچه بیمار و فقیری را زده بودند و من با این کار احقاق حق کردم. آنان گفتند: «مگر شما ناظم نداشتید که خودسرانه عمل کردید؟!» گفتم: «از ایشان در این مورد کاری بر نمی‌آمد.» خدا رحمت کند، ناظم ما آقای احمدی مرد شریف و خوبی بود. آنان گفتند که از ایشان عذرخواهی کنم. گفتم: من پای ایشان را هم می‌بوسم و از عذرخواهی باکی ندارم، ولی من کار لازمی انجام داده‌ام. در ضمن از ایشان خواستم پنجه بوکسی را که گرفته بودند، به صاحب آن یا پدر او پس دهند؛ چون نمی‌توانستند مال کسی را تصرف کنند. آقای احمدی گفت خودت بیا منزل و آن را بگیر و به پدر وی بده. من به منزل ایشان رفتم. خانم ایشان در را باز کرد و مرا به داخل خانه خواند. چای گذاشت و نشست و از احساس محبت و دوستی فراوان آقای احمدی به من صحبت کرد، اما در ادامه گفت: «شما مدرسه را به آشوب و کلانتری کشیدید.» گفتم: من فقط دنبال این بودم که به فقیر و بیماری که تازه به شهر آمده و کتک خورده بود، کمک کنم. کسی که درسش از همه بهتر است و فقیر و بی‌پناه است و کسی را ندارد که از او حمایت کند نباید این‌گونه کتک بخورد. به هر حال، آقای احمدی و همسرش چون دو فرشته، متین و وارسته بودند. آن گروه ضربت چنین کارهایی را انجام می‌دادند و روحیات ما این‌گونه بود.

نخستین روزی که به مدرسه رفتم، چنان اضطرابی از مدرسه در دلم افتاد که هنوز نیز همان حالت ناخوشایند را در خود می‌یابم. هرگز روح خود را در مدرسه آرام ندیدم و هیچ‌گاه به میل و رغبت خود در مدرسه‌ای نبوده‌ام و خود را از اهل مدرسه نمی‌دانستم؛ هرچند مدرسه برای اهل آن شایسته و متاعی ضروری و لازم است.

واقعه‌ای که در دومین روز مدرسه برایم رخ داد چنان نقشی در من نهاد که از همان روز بی‌غمی و بی‌دردی دنیاداران مال‌اندوز را به چشم خود دیدم و هرگز خاطرم را از این گروه خوش نمی‌دارم. چون مدادم را گم کرده بودم، بی‌آن که به کسی بگویم ذغالی را نازک کردم و مشقم را به‌خوبی نوشتم. آن روز که به مدرسه رفتم استادم آن مشق را دید و فهمید که مشقم را با ذغال نوشته‌ام، بدون آن که از علت این کار پرس وجو کند یا آن که کوشش مرا درک نماید، مرا مورد مکافات قرار داد و چوبی به کف دستم زد. این اولین و آخرین چوبی بود که در مدرسه برای درس خورده‌ام.

آن معلم را به‌خوبی در خاطر دارم و به طور شفاف او را می‌شناسم و بعدها همه حالات موجود و اسم و رسم و وضعیت خانوادگی او را به دست آوردم و دیدم عجب! این آموزگار عزیز، هرگز نمی‌بایست کاری جز این می‌کرد؛ زیرا روح رنج، حسّ درد و زمینه فقر و ناداری از آن مرد دور بود و بر حسب شغل دوم و حرفه غیر معلمی، دنیاداری بی‌غم بود.

اگر بخواهم از دیگر معلمان خود بگویم برجسته‌ترین آنها چنین بودند: 

اولین چشم زاغ را در چهره استادی دیدم که مردی وارسته، سالم و نجیب بود. من از چشمان او استفاده‌های بسیاری بردم و آن‌قدر به چشمانش نگاه می‌کردم که این دسته چشم‌ها را امروز هم به‌خوبی می‌شناسم و از آن‌ها خاطراتی را می‌یابم؛ بی‌آن که صاحب آن را دیده باشم و یا او را بشناسم.

زیبایی، زیرکی، ادب، متانت و شیک‌پوشی را در این مرد دیدم و به اوصاف وی دل سپردم و جان را در پی تحصیل تمام این صفات کمال به جنبش درآوردم، بسیار مودب بود و کلمات را شمرده شمرده ادا می‌کرد. سخن گفتن وی برای من درس‌ها داشت. با آن که بسیاری از بچه‌ها او را می‌آزردند یا مسخره می‌کردند، من چون معشوقی چشمانش را در دل می‌نهادم و همواره او را نظاره می‌کردم. هنگامی که به‌جای پنجره می‌فرمود: پسرم دریچه را ببند، غرق سرور می‌گردیدم؛ هرچند بچه‌ها گفته او را برای تمسخر تکرار می‌کردند و زمانی که از عصبانیت گچی را به‌سوی بچه‌های بی‌ادب پرتاب می‌کرد، دل‌آزردگی وی رنجم می‌داد و حسرت عمر مبارک وی را می‌خوردم و افسوس می‌بردم؛ چرا که بچه‌ها لیاقت او را نداشتند. حال که از او سخن می‌گویم، در دل چنان تلاطمی است که گویی پیکره و حرکتش را در خود لمس می‌کنم. روحش شاد.

 

معلمی داشتم که عرب بود، ولی به فارسی درس می‌گفت. او گوزن را گُوْزَن ادا می‌کرد و من شاخ‌های گیرکرده گوزن در لابلای شاخه‌های درخت را با نوع بیان موزون وی در دل تداعی می‌نمودم؛ تصویری که هیچ‌گاه از ذهنم دور نمی‌گردد.

قامتی بلند و رشید داشت و عمامه‌ای موزون با خطی بس زیبا و قشنگ او را زینت می‌داد. ایشان اولین معلمی بود که او را در لباس روحانیت و اهل علم زیارت می‌کردم و با آن که عالمان دیگری دیده بودم و به این لباس و این قشر علاقه داشتم، امّا چهره ایشان برایم زیبایی خاصی داشت.

طنین صدا و حسن رخساره وی، همیشه مرا به خود مشغول می‌داشت. به یاد دارم هنگامی که ایشان را در خیابان می‌دیدم ناخودآگاه و بی‌آن که او خبر شود تا آن جا که ممکن بود به دنبالش حرکت می‌کردم و مدت‌ها فقط او را تماشا می‌نمودم.

 

سادگی را از معلمی آموختم که سراسر اندیشه وی را تنها «سلامت» و «ملاطفت» پر کرده بود و تمام ناهنجاری‌های اطراف خود را به آسانی یا نادیده می‌گرفت و یا نمی‌دید و رنج نادیده انگاشتن را به خود نمی‌داد و این حقیقت را در من نیز به ودیعت نهاد. سادگی خاصی داشت و بدون طمطراق و بدون هر گونه ریایی حرکت می‌کرد؛ به‌طوری که اگر کسی او را نمی‌شناخت، نمی‌فهمید که ایشان یک معلم است. سادگی وی تمام ذهن مرا پر نمود و بی‌ریایی او چنان آرامشی در من ایجاد نمود که هیچ‌گاه از خاطرم دور نمی‌گردد.

 

«بزرگی» و «رشادت» را در دوران مدرسه در چهره و قامت یکی دیگر از معلمانم دیدم و آن را برای همیشه به خاطر سپردم. از دیدن این ویژگی‌ها لذّت می‌بردم و تا به امروز نیز این صفات را در این‌گونه چهره‌ها جست وجو می‌کنم و می‌یابم. حرکت وی با وقار و کلام او با طمطراق و محکم بود و استحکام بیانش از گوهر کلامش آشکار می‌گشت.

 

متانت و زیرکی را از برخوردهای یکی دیگر از آموزگارانم دریافتم؛ چنان‌که گویی پیش از آشنایی با ایشان، هرگز متانت و زیرکی را نمی‌شناختم و تا به امروز نیز این معانی را از آن مرد به خاطر دارم. درس وی گذشته از آگاهی‌های ابتدایی، روح و جان را صیقل می‌داد.

 

تیز بینی، تندی و باریک‌بینی را در دیده‌های مردی یافتم که بدون آن که پرسشی داشته باشد، درون آدمی را با تندی و تیزی چشمان خویش می‌کاوید و آنچه می‌خواست براحتی در می‌یافت. هنگامی که بر روی صندلی می‌نشست و سرش را به زیر می‌انداخت کلامش را با سکوت خود کنترل می‌نمود.

 

معلم ورزشی داشتم که بحق اخلاق ورزشی را با توانایی‌های ورزشی در خود داشت و بعد از آشنایی با ایشان، علاقه به ورزش و روحیه سلحشوری را در خود یافتم. ایشان چهره استقامت را در من تازه ساخت. قامت بلند و طبع بس شوخ و باصلابت و مردانه وی، چنان مرا به شوق سلحشوری و کوشش و ورزش کشاند که هنوز نیز از آن روز تا به حال از آن بی‌بهره نیستم و همیشه ورزش را کم وبیش در خانه با وسایل لازم و ضروری دنبال نموده‌ام.

 

معلمی داشتم که در حرفه و فن مهارت داشت و کارهایی انجام می‌داد که آن روزها بسیار عجیب بود و رژیم طاغوت نیز مانع و مزاحم فعالیت‌های وی می‌شد. ایشان از طرف رژیم طاغوت بازداشت شد که با وساطت برخی از معلمان آزاد گشت. این مرد آزاده، نخستین کسی بود که چهره پلید رژیم پهلوی را برای من آشکار نمود و محدودیت اندیشمندان را بازگو کرد. در آن روز، فقدان آزادی برای اندیشمندان و آزادمردان را به چشم خویش دیدم، و به‌صراحت یافتم که کسی در این دیار، حق ابتکار و فعالیت تولید و یافتن تازه‌ها را ندارد و تنها باید به‌طور مرسوم گام برداشت.

ایشان، اولین آزاده‌ای بود که کردار وی به من در سنین نونهالی درس آزادی داد و در جهت کمال این درس، محرومیت را برای خود برگزید و من محرومیت او را از فعالیت‌های ابتکاری وی مشاهده کردم. ایشان را به‌جای تعلیم درس حرفه و فن، معلم ورزش نمودند و او را به بازی و کاری ناخواسته مشغول ساختند؛ زیرا از فکر و اندیشه بلند او در هراس بودند.

 

در همان دوران ابتدایی، استادی یافتم که ادب، متانت، دانش و تحقیق را در هم آمیخته بود. او بهترین مربی تحصیل و مشوّق من به رشد و تعالی بود و با من چنان انس داشت که من به ایشان مهر می‌ورزیدم و از دوری وی رنج می‌بردم؛ به‌طوری که به جرات می‌گویم هنوز هم بسیار می‌شود که آن جناب را در خاطر خود زنده و تازه می‌یابم و همچون عاشقی، غم هجرانش را بر خود چون باری سنگین احساس می‌کنم.

رشدی که من در جوار ایشان از خود نشان دادم، چنان سرعتی داشت که هرگز به کندی نگرایید و می‌توانم بگویم ایشان سکوی پرتابی برای حرکت سریع من در جهت اندیشه و وصول بود؛ روحش شاد و لقای حق بر او مبارک باد.

 

معلمی داشتم که هرچند کم‌تر شباهتی در درس و تحصیل به معلم داشت و گویی نه اهل مدرسه بود و نه اهل تحصیل، صاحب ایثار، گذشت و خدمت به دیگران بود و از چنان ایثار و گذشتی برخوردار بود که گویی معلم ایثار و گذشت است تا معلم مدرسه.

در وجود ایشان، چهره گذشت و ایثار به دیگران را بارها دیدم و لذت این امور را از او در دل خود یافتم؛ چنان‌که گویی ایشان تنها به من درس ایثار و گذشت و محبت به دیگران را آموخت و از آن جناب چیزی از درس و بحث، جز این معنا به خاطر ندارم.

 

از استاد ریاضی خود پیشتر گفتم. استادی داشتم در درس ریاضی که بحق لایق این عنوان بود و حساب و اندازه و ملاک تحقیق را براحتی به من آموخت. این مرد بزرگ، آن قدر با اطمینان سخن می‌گفت که گویی اندیشه خود را در بیان می‌گنجاند و از سر اندازه و بحق به اندازه سخن سر می‌دهد.

چنان دقیق، ظریف و باریک‌بینانه مسایل را دنبال می‌کرد که گویی اندازه تمام امور عالم و آدم را چون موی می‌بیند و پا بر موی می‌گذارد و از آن عبور می‌کند و اندیشه خود را با مو اندازه می‌گیرد.

یادم هست که می‌فرمود: «همیشه برای حل مساله، صورت مساله را به‌خوبی دنبال کنید و به فکر پاسخ نباشید؛ چرا که صورت مساله، پاسخ را در خود مطرح می‌سازد و در صورت دقت، این پاسخ است که خود را از صورت مساله، همچون شکوفه‌ای از غنچه خارج می‌سازد.» این شخص در بنده بسیار موثر بود؛ به‌طوری که همه درس‌ها را به صورت ریاضی دنبال می‌کردم و گویی «ریاضی اندیشیدن» ساختار اندیشه من می‌باشد.

, , , ,