مسجد محله
در کنار مدرسه و در سنین نونهالی به مسجد انس و علاقهای خاص داشتم و این مسجد بود که مرا به خود وا نمیگذاشت و انس و حالی را در شبانگاهان برایم همراه میآورد.
از مسجدی که بر سر گذر خانه ما بود راهی برای من وجود داشت که هنوز نیز از ثمرات آن سرمستم و چنان ذایقهای در من تازه ساخت که لسان بیانش را ندارم و تنها به چهرههایی از زوایای پنهان این مسجد اشاره مینمایم.
در کنار خانه ما مسجدی بود که از همان کودکی، شبها برای عبادت به آنجا میرفتم و البته ما خود در پی چیزی نبودیم ـ نه علم، نه دنیا و نه چیز دیگر ـ و این خداوند بود که ما را از کودکی با این مسایل مشغول میداشت و راه، اساتید راه و ابزار لازم را در اختیار ما قرار میداد.
چون بچه بودم خجالت میکشیدم که شب در خانه مشغول عبادت شوم و وقتی به مسجد میرفتم، دیگر چنین مشکلاتی نداشتم. نماز غفیله که در مسجد میخواندم، آنقدر کوچک بودم که بعضی از خانمها مرا در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. اذان مسجد را نیز میگفتم. گاهی برخی از زنان آلوچه و مانند آن را برایم میآوردند و با بوسه و نوازش به من میدادند.
من کلید مسجد را برای برگزاری نماز مغرب و عشا میگرفتم و بعد از نماز باید کلید را در بقالی فردی به نام عیار عبداللّه میگذاشتم که اهل مسجد بود. او آدمی خوب و اهل دل بود. من پنهان از او کلید را در جیب خود میگذاشتم و شبها به مسجد میآمدم و در آن بیتوته میکردم. روزی سر کوچه خودمان کنار مغازه حاج عبداللّه بقّال ایستاده بودم که پدرم رسید و به من گفت: «محمد! برو خانه.» حاج عبداللّه به ایشان تندی کرد و گفت: «با این بچه این جور صحبت نکن.» من در آن موقع متوجه نبودم که حاج عبداللّه نیز از کسانی است که راهی به معرفت دارد و بعدها متوجه شدم که او نیز آدم دلبازی است و من که کلید مسجد را پنهانی از مغازه وی بر میداشتم او بیخبر نبوده، ولی به روی خود نمیآورده است. او نیز صاحب کتمان بود. در واقع باید گفت: منش این راه کتمان است و نباید هیچ اظهاری در این زمینه داشت. به هر حال، تنها چیزی که او به پدر من گفت، این بود: «با این بچه این جور صحبت نکن!» یعنی نگو برو خانه! تا وقتی که پدرم در قید حیات بود، بسیار کم میشد که از منزل بیرون بیایم. الآن نیز بچههای خودم خیلی کم از منزل بیرون میروند و خودشان اینطورند، گاهی که میگویم بروید دوری بزنید میبینم مایل نیستند.
این مسجد در آن زمانها برق نداشت و روشنایی آن از چراغهای گردسوز بود. شبهای مسجد تاریک بود و من چون از کودکی در تاریکی و با کتمان بزرگ شدهام و تاریکی را بارها و بارها و عمری آزمودهام، هماکنون نیز میتوانم کارهای خود را در تاریکی بهخوبی و با سرعت انجام دهم؛ بهگونهای که بی چشم، حتی برای نوشتن مشکلی ندارم. به هر حال آن شبها باید بسیار مواظبت میکردم که کوچکترین صدایی از مسجد بلند نشود؛ چرا که بهطور قهری اهالی محل با کمترین صدایی متوجه حضورم میشدند. من وضو میگرفتم و کارهایم را در مسجد انجام میدادم؛ آنگاه در مسجد را میبستم و بدون اینکه کسی متوجه شود، به خانه باز میگشتم و سر جای خود میخوابیدم و کسی حتی پدر و مادرم از وضعیت من باخبر نمیشدند و نمیدانستند که من چه میکنم. شبهای خوشی در آن مسجد و قبرستان داشتم. در آن مسجد آنقدر دیدهها و خاطرات فراوانی دارم که هنوز هم برای من زنده و تازه است، اما سخن گفتن از آن میسور نیست. چند سال پیش به دعوت اهالی بلوار امین در مسجد محل، مدتی امام جماعت بودم و بعد از مدتی به سبب کثرت درس و تحقیق و بعضی از امور، آن را ترک کردم، به هنگام ترک آن مسجد به افراد حاضر گفتم: من از کودکی ذهنیتی به مسجد داشتم که شما آن را خراب کردید. من کمتر میتوانم به نماز جماعت بروم و ایاب و ذهابم اندک است؛ چرا که درسها و کارهای نوشتاریام زیاد است. به مجالس ختم و ترحیم بزرگان نیز به همین سبب که فرصت و مجال آن را ندارم، کمتر میروم و در منزل همه را یاد میکنم و برای آنان خیرات فراوان دارم. وقتی دیگران میگفتند: «مسجد» من به یاد مسجد دوران کودکی خود میافتادم، اما آنان ذهن مرا خراب کردند. برای نمونه، فقیرانی که در کنار مسجد مینشستند و اهل مسجد با اینکه ثروت فراوانی داشتند، به آنها توجهی نمیکردند. یک شب به آنان گفتم: یا از آنها دستگیری کنید و اگر مشکلی دارند آن را انجام دهید یا چنانچه مشکلی ندارد، آنها را از حریم مسجد دور سازید. آنان اعتنایی نمیکردند و فقط نماز میخواندند و میرفتند. تصویر آن مسجد ملکوتی و مردمی که صدای ملکوت را در نوای خود داشتند و من آن را بهراحتی میشنیدم و شبهای خوش آن را در ذهن داشتم کجا و این تصویر بی روح از مسلمانی کجا؟!
یادم میآید زمانی که بیش از پنج سال نداشتم، نیمهشبی مشغول عبادت بودم، با خود گفتم: آیا کسی جز من بیدار است که نماز بخواند یا نه؟ تا چنین فکری به ذهنم آمد، به دستور استاد معنوی خویش که گفته بود: هرگاه ریا و عجب به سراغتان آمد، عمل خیر خود را ترک کنید، بیدرنگ عبادت را رها کردم و گفتم: چنین عبادتی چیزی جز آلودگی نیست. تو را چه که کسی بیدار است یا نه؟! نشستم و به ستون مسجد تکیه دادم و همواره با خود میاندیشیدم که به من چه ارتباطی دارد که کسی بیدار است یا نه. مگر تو فضول خواب و بیداری دیگرانی! تا مدتی نتوانستم نماز بخوانم و همین طور نشستم تا وقتی که دیگر هیچ کس را ندیدم، برخاستم و نماز را شروع کردم. البته، در این میان دیدم که ستونهای مسجد با همه شراشر وجودی که دارد در رکوع و سجده است.
یکی از خاطرات بسیار مهم برای مردم محله ما در آن زمان این بود که من در آن زمان کودکی بیش نبودم و یکی از اهالی محل ما از دنیا رفته بود و جسد او را در مسجد گذاشته بودند و میخواستند کسی کنار وی بماند و قرآن بخواند و مردم میترسیدند، اما من گفتم که پیش او میمانم. در مسجد ماندم و این کار برای من که شبها را با قبرستان و مردگان و گاه با موجودات نامریی میگذراندم خیلی عادی بود، ولی مردم آن را غیر عادی و ترسناک میدانستند و میگفتند: «چهطور این بچه با مردهای در مسجد میماند!» فردا شنیدم که چند نفر از بستگان آن مرده تا صبح بیرون مسجد و پشت در مسجد بیدار بودهاند تا اگر من جیغ و داد کشیدم و فریاد زدم، خبردار شوند. در آن هنگام شاید ده ساله بودم. پدرم میگفت: چرا این کار را میکنی! و من میگفتم من در مسجد هستم و تا صبح نماز میخوانم و مسجد هم چراغ گردسوزی دارد که آن شب تا صبح روشن بود. چراغ گردسوز سبب میشد من بیخیال از مزاحمت مردم بیرون باشم و بهراحتی به کارهای خود بپردازم.
در این مکان مقدس، اینگونه بود که مرگ، مرده، مردن، کفن، تاریکی و تنهایی را به خود دیدم. در آن شب که مردهای در مسجد نهاده بودند، حضور آن را غنیمت شمردم و از دنیا و تمامی روشناییهای آن، دل بهسوی تاریکی و مرگ کشانیدم و شبی را چنان بهسر بردم که گویی قیامت بود و آن مرده هم خود بودم که هرگز از آن ماجرا نگویم و تو نیز از آن مپرس.
چنان نوایی عاشقانه با آن میت سر دادم و حضوری محتاطانه با او در پیش گرفتم و آنچه نادیدنی بود چنان دیدم که بیش از این بیانش ضرورت ندارد، ولی آن قدر بگویم که آن شب از شبهای استثنایی عمرم بود و زمینه را برای دیدنیهایم هموار نمود.
در این مسجد، عالمی سالک و عارفی وارسته را یافتم که نخستین مربی عملی و صاحب سلوکم بود که با چشم و زبان و بدون کتاب و شتاب، درس صدق، عشق و پاکی بر من میآموخت. با آن که اهل درد بود، چنان تعبدی داشت که گویی دین را با دل و جان و با چشمانش ملاقات کرده و به حضور اولیای حق رسیده و حضرت حق را در خانه دل مهمان نموده است.
این عالم وارسته و صاحب درد و این عارف سینهچاک، از چنان صدق و قدسی برخوردار بود که کمتر کسی حقایق باطن او را در مییافت و با آن که مورد توجه همگان بود، براحتی شناخته نمیشد.
هنگامی که از آخرت میگفت گویی از دیدههای خود سخن میگوید و زمانی که ذکر مصیبت اولیای معصومین علیهمالسلام را سر میداد، گویی شاهد ماجرای آنان بوده است.
سر و سرّ ایشان باعث شد که من بدون توجه دیگران حتی اهل خانه، شبها خود را به طور پنهانی به مسجد برسانم و در دل نیمههای شب با چراغ صدق و صفای باطن، حق را در تاریکیهای مسجد جست وجو نمایم و آهسته و پرحرارت فریاد سر دهم و از هجرش شیون نمایم که هرگز شرح آن ماجرا را بیان نخواهم کرد و آنچه در آن سنین یافتم از میمنت صدق و صفای آن مرد بزرگ و آن مسجد کوچک بود که مرا بیوقفه مورد توجه قرار میداد. هنگامی که به ایشان سلام میکردم، جوابم را با چشمانش میداد و همیشه در جواب سلام بر من نظاره مینمود. بعدها دریافتم آن نظاره چه زبان اشارتی داشته و چه پیغامی را در من نهادینه میکرده و مرا به چه داغی مبتلا میساخت.
وی بسیار مرا مورد تفقّد، صله و احسان خود قرار میداد و بارها میفرمود: «ای کاش تو پسر من بودی.» به یاد دارم روزی که مرا به خانه خود برد، دستمالی را گشود که در آن انگشترهای خوب بسیاری بود و به من فرمود: «یکی از این انگشترها را برای خود بردار.» من در میان آن جستوجو کردم و با آن که تمامی انگشترها خوب بودند، بهترین آنها را که عقیقی یمنی با نوشته کامل: «من یتّق اللّه» بود برداشتم و با آن که ایشان چنین گمانی نداشت، با میل فرمودند: «حرفی نیست» و این خود چه رازی بود، نمیدانم، ولی این قدر بگویم که از آن روز تا به حال با این که چندین بار رکاب آن عوض شده، باز نیز آن انگشتر را از خود جدا نکرده و از برکات آن دور نگردیدهام و با آن که بیش از سالیان دراز از آن حادثه میگذرد، گویی بیوضویی جز در مواقع خاص، به خود ندیدهام و در حقیقت آن مرد با این بخشش، طهارت را برای همیشه بر من ارزانی داشت.
با آن که شاهد مرگش بودم، هرگز او را مرده نپنداشتم و بسیار میشود که حیات آن جناب را در خود تازه احساس میکنم و از هجر وی سوزی سخت و فراغی مستمر را بر خود هموار میسازم. رنگ صورت و صوت و طنین صدای او همیشه جانم را تازه میسازد و با آن که سالیان درازی از حضور او میگذرد. هنوز نوای وی برایم تازگی دارد و چهره وی همچون کردار ایشان هنوز نیز مرا به خود وا میدارد.
مسلمانی را در آن عبادتگاه یافتم که میتوانم بگویم تا امروز کمتر مسلمان بحقی را در ردیفش دیدهام و یا بهتر بگویم مومنی را یافتم که همچون او «به صدق مومن» کم دیدهام و یا آن که بگویم بحق، مسلمانی را در او دیدم و اگر قسم یاد کنم که اسلام مجسّم را در آن مرد ساده، سالم و سالخورده دیدهام، رواست.
اگر بگویم در طول عمرم تنها چند مسلمان دیدهام که به اعتقادم اسلام در آنها عینیت ملموس داشته و یکی از اولین آنها ایشان بوده، کلامی بجاست.
اگر بگویم بلالی را دیدم، شاید اغراق نباشد. دستکم میتوانم بگویم بلال رسول گرامی صلیاللهعلیهوآله از آن چهره ساده و سالم برای من تداعی میشد.
آن مرد از چنان صفا، صداقت، آرامش و اطمینانی برخوردار بود که گویی در دنیا جز در حضور حق بودن کاری نداشت و حضور حق را با سادگی دنبال میکرد.