منبع: بدايات
سه اصل مهم در فقه:
مبادی اجتهاد و استدلال، فراوان است؛ از صرف و نحو و دیگر شاخههای ادبیات گرفته تا جامعهشناسی و روانشناسی که در ادامه به تفصیل از هریک سخن خواهیم گفت.
ما بارها گفتهایم در اجتهاد به سه اصل لازم است التفات شود:
یک. حکم است که از آن خداست و باید از کتاب و سنت استخراج گردد.
دو. موضوع است که در خارج است و باید بیکم و کاست مورد شناسایی قرار گیرد.
سه. دانستن و یافتن ملاک برای استدلال به وجوب و حرمت احکام الهی است. پیداست که در حکم و موضوع باید به طور قطع و یقین، این دو شناسایی گردد، اما در مورد اصل سوم (یعنی ملاک و مناطِ حکم) ندانستن و نشناختن آن، اگرچه ممکن است ضرر چندانی به اصل حکم وارد نسازد؛ ولی از لحاظ عقلی نمیتوان مثبِت داشت و بیناذهانی سخن گفت و تنها میتوان ادعا داشت: «دین چنین گفته است، اما چرایی آن را من نمیدانم».
موضوع از آن جامعه و مردم است، حکم از آن خداست، و ملاکیابی کار مجتهد و فقیه میباشد. ممکن است احکامی باشد که مجتهد بهتنهایی نتواند ملاک آن را استخراج کند، بلکه دانشمند یا دانشمندان دیگری در این زمینه وی را مددکار باشند.
از مبادی اجتهاد و استدلال نیز نباید غافل بود. مبادی، فراوان است؛ از صرف و نحو و دیگر شاخههای ادبیات گرفته تا جامعهشناسی و روانشناسی که در ادامه به تفصیل از هریک سخن خواهیم گفت.
۱. موضوعشناسی
واقعیت این است که امروز دیگر عالِم باید علم خود را در بوتهٔ امتحان، تجربه و آزمایش به دانش تبدیل کند. عالمان باید بتوانند دین را به صورت علمی و دقیق و فنی بیان و تبیین نمایند.
ما به فقه موضوعشناس و ملاکیاب باور داریم. متأسفانه در حوزههای علمی فقط به فراگیری حُکم مشغولاند در حالیکه ما شناخت موضوع را پایهٔ اساسی فقه علمی میدانیم. مجتهد برای اینکه فتوایی بدهد باید ابتدا به خوبی موضوع را بشناسد، وگرنه خود و جامعه را با مشکلات فراوانی روبهرو خواهد کرد. فتوا دادن در موضوعی که فقیه شناختی از آن ندارد، تیر در تاریکی انداختن است.
یک فقیه مانند یک پزشک باید بیماریها و امراض رشتهٔ تخصصی خود را بشناسد، اما این بدان معنا نیست که خود بیمار و آلوده به انواع مرضها گردد. موقعیت یک عالم نظیر یک پزشک است، با این تفاوت که کارش در زمینهٔ روح و روان انسانهاست. اگر یک عالم حوزوی بدیها را نشناسد و بدیها و افراد بدکردار را از نزدیک به چشم خود نبیند، چگونه میتواند فتوا صادر کند و حکم دهد؟!
شیوهٔ معمول چنین است که اگر از فقیهی دربارهٔ موضوعی سؤال کنند، خواهد گفت: «ملاک در تشخیص موضوع، عرف است». ولی ما فقه دانشی را دارای سه پایه و رکن میدانیم: موضوعشناسی، ملاکیابی و در آخر استنباط و استخراج حکم.
بنابراین اصل اول، موضوعشناسی است. برای مثال نمیتوان گفت: «آن موضوعی که من نمیدانم، حرام است». اینکه کدام موسیقی حرام است، چه حدی از جنون تکلیف را ساقط میکند، آب قرآء در چه صورتی مضاف میگردد و دیگر مطهِر نیست، ملاک طهارت و نجاست خمر در چه حدی از مسکربودن است، حد ترخص در شهرهای بزرگ به چه صورت است، و دهها صدها و هزاران موضوع دیگر، باید توسط فقیه یا مجمعی که با او در ارتباط است، شناسایی دقیق و تجربی قرار گیرد. اینکه امروز یک مردهشور بهتر از یک طلبه بتواند مردهای را غسل دهد و یا یک قصاب بهتر از یک عالم اجزای حرام و غیرقابل خوردن گوسفندی را بشناسد و … چندان شایستهٔ اهل علم و حوزویان نیست.
عباسآقا؛ استادی ماهر در شناخت موضوعات مفاسد
ماجرایی که میخواهم برایتان بازگو کنم، از مصادیق موضوعشناسی برای دوران نوجوانی ماست. از کودکی، به مسجد زیاد رفت و آمد داشتم. کلید مسجد را برای نگهداری، به من سپرده بودند. در آن زمانها سادهوضع بودم. روزی شخصی که پنجاهساله نشان میداد، از من خواست تا درِ مسجد را باز کنم تا در آن نماز بگزارد. من کلید را به او دادم و او وارد مسجد شد. آن شخص، ساکی به دست داشت. نمازش را خواند و از مسجد خارج شد. ما هنگام غروب، وارد مسجد شدیم. ابتدا زنان، وارد مسجد شدند و اطلاع دادند که فرش عتیقه و گرانقیمتی که در محراب مسجد بود، موجود نیست. من توضیح دادم که شخصی وارد مسجد شده است و دزدی باید کار او بوده باشد. سارق با ساکی پر از خرت و پرت آمده بود. ساک را گوشهٔ مسجد خالی کرده بود و فرش عتیقه را داخل آن قرار داده بود. بعد از این اتفاق، سراغ شعبدهبازی رفتم و علم تردستی و سرقتهای زیرکانه را فراگرفتم. زحمت زیادی هم متحمل شدم و پول فراوانی خرج کردم. آن زمانها، کودکی عزیز و دردانه بودم. به نمازگزاران قول دادم فرش عتیقه را پیدا میکنم. شخصی به نام عباسآقا را میشناختم که استاد دزدی و جیببری و دیگر مفاسد و جرایم بود. او در محلات تهران، تیغ میکشید و لیدر و گندهلات محسوب میشد. گفتم عباسآقا! من دچار مشکلی شدهام و سرقتی اتفاق افتاده که بر عهدهٔ من است. در ضمن مال دزدی، مربوط به محراب مسجد است و عتیقه میباشد. او به من قول داد که مال دزدی را پیدا میکند. او لباسی را که شبیه لباس لاتها بود به من داد تا به تن کنم. چفیه و گیوهای نیز به آن اضافه کرد. کلاهی نیز بر سر گذاشتم که یک لبه بیشتر نداشت و کلاه الواتی محسوب میشد. من با اینکه اهل تهران بودم، زیرزمینهای دروازهغار را ندیده بودم. او وارد دروازهغار شد و تمام نقاط آنجا را وارسی کرد. با بیشتر آدمهای آن منطقه آشنا بود، ولی شخصی را که میخواست، نمییافت.
وقتی وارد منطقهٔ دروازهغار شدم، متوجه شدم که اللهاکبر! انگار چند شهر تهران، در زیر دروازهغار وجود دارد. دروازهغار برای خود لایههای باطنی فراوانی داشت. در هر قسمت از آن آدمهای خاص و اشیای مخصوصی بودند؛ از اتومبیل و دوچرخه و موتور گرفته تا فرش و قالی و مانند اینها. آدمهای آن منطقه، خودیهایی را که مرتکب خلاف میشدند، مجازات نموده و آنها را چند روز در آن منطقه زندانی میکردند.
پیشتر که رفتیم، سارق فرش را یافتیم، عباسآقا خواست که قدری بنشینیم و چای بنوشیم. وی از سارق پرسید که فرش کجاست؟ متوجه شدم که بهبه! تمام آدمهای آنجا استاد را میشناسند و با او آشنایی دارند. سارق گفت: «فرش را هنوز نفروختهام و نزد من است». فرش را به من برگرداند.
استاد به سارق اعتراض کرد که انسان وقتی وارد مسجدی میشود، نباید مال مسجد را بلند کند. البته فتوای من در آن زمان با نظر استاد اندکی متفاوت بود. من معتقد بودم اگر کسی بخواهد دزدی کند، از مال خدا و امامزادهها و مساجد بدزدد، بهتر است تا مال مردم بیچاره را. اگر سارق از مسجد و حرم حضرت معصومه دزدی کند، مردم نذر میکنند و اموال جایگزین میشود؛ اما نباید از آدم بیچاره و فقیری دزدی کند که امکان جبران برایش وجود ندارد و باید قرض کند و قسط بدهد تا اسباب خانهاش را تهیه کند. همچنین معنای نامردی و ناجوانمردی همین است. در واقع، نام چنین سارقانی دزدان نامرد است. اگر قرار است سرقتی انجام بشود، از آدمهای سیر و فربه دزدی بشود، نه از بیچارگان و فقیران.
فرش، عتیقه بود و منسوب به مسجد تا امام جماعت در آن اقامهٔ نماز کند. اما من با خودم فکر کردم که خدایا! گویا این اتفاقات و وقایع، نمایشی بود تا زمینهٔ رفتن من به دروازهغار و دیدن آن مکان باشد. من اگر هزاران سال نیز عمر میکردم، تصمیمی مبنی بر رفتن به منطقهٔ دروازهغار نداشتم. وقتی نام دروازهغار را به زبان میآورم، مکانی به وسعت تمام دنیا در ذهنم تداعی میشود. البته باید توجه داشت که دروازهغار امروزی با دروازهغار زمان گذشته، بسیار تفاوت دارد و امروزه بیغولهای برای معتادان و افراد فاسد شده است.
انگار نام دروازهغار بامسما بود و غار و پژواک صداها را تداعی میکرد. بعضیها به این منطقه وارد میشدند و برگشتی در کار نبود. همانطور که گفتم، عدهای را نیز تنبیه میکردند. مثلا اگر سارق فرش ادعا میکرد که فرش را فروخته، به طور حتم، تنبیه و زندانی میشد. یعنی آدمهای آن منطقه دروغ نمیگویند. در آن منطقه، دروغگویی وجود نداشت؛ زیرا همه یکدیگر را میشناختند و با هم آشنا، بلکه گویی از یک تیم و گروه بودند. اگر کودکی مانند من به دروازهغار وارد میشد، برگشتنش محال بود. اما با وجود عباسآقا، چنین مشکلاتی وجود نداشت و به قول معروف، دستمان باز بود. عباسآقا را «عباسکپی» نیز میگفتند. در قمار بسیار قوی و زبردست بود. او از آن رو دوست داشت اطلاعات و مهارتهای خود را به من آموزش دهد که مرا مسجدی و معنوی میدید و این کار را ذخیرهٔ آخرت خود میدانست.
مشی برخی از افراد دروازهغار آن زمان چنین بود که جایی میایستادند و وقتی میدیدند کسی از شهرستانها آمده است که پول یا شیء ارزشمندی دارد، دعوایی صوری راه میانداختند تا او میانجیگری کند یا در شلوغی توجه خود را از دست دهد و در غفلتی که دارد، ناگهان جیب او را میزدند. عجیب این بود که آنان در دعوای صوری بهراحتی چاقو روی هم میکشیدند و به یکدیگر تیغ میزدند و کسانی که مأمور بودند جیبها را بزنند، این کار را میکردند. وقتی فریاد کسی بلند میشد که جیبم را زدهاند، دعواها هم تمام میشد. من پیش عباسکپی درس سرقت و شگردهای آن را فراگرفتم.
از عباسآقا خواستم که نزد او درس دزدی و تیغکشی و تردستی بخوانم. دلیلش را پرسید. پاسخ دادم که دانستن اینها برای من لازم است و تردستی و رمالی، انگار بخشی از علم فلسفه است و برای فقه نیز مصداق موضوعشناسی است. یادم هست که انگشت سومی و چهارمیاش را میزان میکرد و اسکناس میکشید و پول را مساوی میکرد. میگفت، نباید به انگشتت کاری داشته باشی؛ زیرا ممکن است به دزدبودنت پی ببرند. او بهراحتی بعضی چیزها را که یک کیلو وزن داشت، در خود جاسازی میکرد، بدون اینکه هیچ نمودی داشته باشد. مشخص نبود چه فنی را به کار میبرد که اندازه، اینقدر دقیق و درست میشد. آدمها برای او مانند صندوقچه بودند و هر چیزی را که میخواست، از تریاک گرفته تا چیزهای دیگر، در بدنشان جاسازی میکرد؛ بهگونهای که هیچگاه هیچ مأموری موفق به کشف آنها نمیشد و برای همین تخصصهایی که داشت، مورد احترام ساکنان دروازهغار بود.
امروزه، هم مأموران زبدهٔ پلیس از این فوت و فنها اطلاع دارند و هم دزدها و قاچاقچیان، دیگر چنین تردستیها و تخصصهایی را دنبال نمیکنند. من تردستیهای فراوانی را از سارقان و جیببرها مشاهده کردهام. عباسآقا ماهرانه روی موکت تیغ میکشید. اگر ذرهای تیغ منحرف میشد و دست را میبرید و خون راه میافتاد، حکایت از ناشیبودن تیغکش بود. من نیز شاگرد خوبی برای او بودم و حق استاد را ادا میکردم. من چند سیخ کباب، همراه با گوجه و نانسنگک تهیه میکردم و راهی به اندازهٔ نیمفرسخ را با دوچرخه طی میکردم و این غذا را به او میدادم تا میل کند و نشاط بگیرد و برای من از فوت و فنهای خود بگوید. وقتی به من تعارف میکرد، میگفتم غذاخوردن شما برای من لذتبخش است. احترام زیادی برای او قائل بودم و مانند یک عالم ربانی حرمتش را نگه میداشتم.
عباسآقا انسانی معمولی نبود. وی در قاپبازی مهارت زیادی داشت. درست مانند من که در استخاره مهارت دارم. میگویند کسی که بدون استفاده از قرآنکریم، دهبار استخاره کند، صاحب استخاره است. کسی که برای استخارهگرفتن از قرآنکریم استفاده میکند، عالم به استخاره است که با صاحب استخاره تفاوت دارد. صاحب استخاره، قرآنی در اختیار ندارد و میگوید استخاره خوب است یا بد. من صاحب استخاره بودم و عباسآقا صاحب قاپ. قاپ را بالا میانداخت و غیب میگفت که چه چیزی بر زمین مینشیند. گاهی نیز از قبل تعیین میکرد چه چیزی باید بر زمین بنشیند: اسب، جیک یا بوک. گاهی نیز میگفت دو اسب بزن، دو بوک بیاید یا یک اسب بزن، یک جیک بیاید. خلاصه اینکه هم تردستیهایش هم جیببریهایش هم تیغکشیهایش و هم قاپبازیهایش شگرف و ماهرانه و فوقتخصص بود و کارش را اتوماتیک انجام میداد. درست مانند اینکه با زدن یک کلید، لامپ روشن میشود. در انداختن قاپ، قرارگرفتن دست نیز لِمی داشت که یادگیری آن، به نظر من دو تا ششماه زمان میبرد؛ لِم اینکه وقتی قاپ را بالا میاندازی، درست بر دستت بنشیند. بدون یادگیری، قاپ در تاریکی میرود.
من قدیمها قصد داشتم چنین تردستیها و علومی را به طلبهها بیاموزم تا به قول معروف «چشم و گوششان باز بشود»، ولی متأسفانه برخورد بسیار بدی با این موضوع صورت گرفت. میگفتند: «پناه بر خدا! چنین مسائلی نباید در حوزهٔ علمیه مطرح بشود»، حتی ممکن بود دچار مشکلات جدی بشوم و سرم بر باد برود(۱).
یکی از مکانهای عجیب و شگفت تهران که در کودکی آن را دیدهام، «دروازه غار» است. معتقدم انسان در این مکان گم میشود و حیران. حیرتی که هنگام ورود به عوالم غیبی به انسان دست میدهد، در اینجا نیز قابل تجربه است. وقتی این مکان را دیدم، انگار یکی از عوالم غیب را مشاهده میکردم که از رؤیت عرش و فرش و قلم نیز اهمیت بیشتری داشت.
من چند سالی با عباسآقا دوست بودم و در این مدت وی را به گونهٔ کامل شستشو دادم و تا زمانی که زنده بود با او بودم. همو که روزگاری نماز نمیخواند، چنان باصفا نماز میگزارد که دل من ضعف میرفت. من او را از تمامی این امور فارغ ساختم. او همه چیز را کنار گذاشته بود. بعد از من به کسی چیزی نیاموخت. من نوجوان بودم و شاگرد تهتغاری وی محسوب میشدم. او توبه کرد. گاهی دلم برای وی تنگ میشود. چند باری که او را در عالم خود پیدا کردهام، در آنجا نیز سلطنت دارد. او کسی بود که برای ورودش به زندان جشن میگرفتند و همهٔ زندانیان احترامش میکردند. وقتی از زندان خارج میشد، ارادتمندانش برای وی جشن برپا میساختند؛ زیرا آنها استاد قدرتمند خود را دوباره یافته بودند.
عباسآقا وقتی میخواست انواع گوناگون شرابها را به من آموزش دهد تا با این موضوع آشنا شوم، به من گفت آنها را مزه کنم. گفتم نه، من چیزی را نمیچشم. خودت آنها را مزه کن و صفاتش را به من بگو تا آنها را ثبت کنم. به او گفتم من بسیار باهوشم و عین کسی هستم که تجربه میکند، آن را درمییابم. اینجا تنها جایی بود که من پیش استادم کم آوردم. الان هم طعمِ انواع شراب را از مصرفگنندگان آن بهتر تشخیص میدهم. او شرابها را از تلخِ تلخ تا نیمتلخ تا تگری و سرد تقسیم کرده بود. من آن موقع به یاد عالمان میافتادم که از خونهای سهگانهٔ زنان (حیض، استحاضه و نفاس) و تفاوتشان در گرمی و سردی سخن میگفتند بیآنکه بتوانند آن را تجربه نمایند. حوزها باید به پیشرفتهترین آزمایشگاهها دسترسی داشته باشند تا به صورت عینی و تجربی در هر موضوعی سخن بگوید.
۱- سیر عشق، ج ۱، صص ۱۷۵ ـ ۱۸۰. با اندکی تغییر.
احتمال انحراف اخلاقی در فراگیری موضوعات
شناخت موضوعات در ظرف مبادی ضرورت دارد. برای این مهم طلبه باید در مسائل اجتماعی، تاریخی اطلاعات بهروزی داشته باشد. این آگاهی از طریق ورود به مراکز علمی و پژوهشی و یا مشاهدهٔ فیلمها به دست میآید. طلبه باید اقوام و ملل را بشناسد و به موضوعات گوناگون اِشراف داشته باشد. برای نمونه در مورد زنان و عادات آنها باید تفاوت خونهای سهگانه را بداند و … . طلبه باید درسخواندهای چشم و گوش باز باشد، از درستیها و نادرستیها بهخوبی مطلع باشد.
اما اشکالی که پیش میآید این است که فراگیری این مسائل و آگاهی بر این موضوعات، ممکن است وی را به انحراف و کژی بکشاند و مانع از آن شود که طلبه به جرگهٔ علم بیفتد. طلبه جوان است و کم سن و سال و وقتی این معلومات به تراکم در اختیار او گذاشته شود، ممکن است آلوده شده و احتمال دارد یکی در کلیسا بماند و یکی در خانقاه و دیگری به بیدینی و یا انواع فسق و فجور گرفتار آید.
در پاسخ به اشکال یادشده باید گفت:
یک. وقتی آموزش توسط نظام آموزشی و بهصورت علمی تحقق پیدا کند، خود آن سیستم بر طلبه و نوآموز جوان کنترل دارد؛ یعنی وی خود به این سو و آن سو نمیرود، بلکه بخشی که مسؤولیت دارد، او را همهجا میبرد تا ببیند و بشنود و فراگیرد، نه اینکه وی را یکه و تنها در دنیایی از موضوعات خوب و بد رها کند.
دو. عالم مانند طبیب است و طبیب اگر امراض و بیماریها را نشناسد، نمیتواند درمان کند و همین باعث سقوط عالم و رکود و افول دیانت میشود. ضرر عالمِ چشم و گوشبسته و ناآگاه از گبر و فاسد برای دین بیشتر است.
سه. اگر برای گزینش طلبه استانداردهای لازم رعایت شود (که به آنها اشاره خواهیم کرد) برای چنین طلبهای ناگواری پیش نمیآید. اگر عدهای هم منحرف شوند، باز باید آموزش ببینند و بهترین آزمایش همین است. کسی که الان منحرف نمیشود، اگر در آینده به یک گونی پول یا طلا هم برسد، دزد نمیشود؟ اگر قرار است چند سال دیگر خودش را نشان دهد، همان بهتر که همین امروز خود را عیان و نمایان سازد.
اگر قرار باشد گروهی مدعی چشم و گوشبسته و متکبر داشته باشیم یا یک عده انسان عالم که ممکن است چند نفر آنها نیز منحرف شوند، باید طرفِ آموزش را گرفت و از انحراف چند نفر نترسید. به هرحال هر کاری که انجام شود، نخاله و نفلههایی نیز میباشد. برای مثال طلبهای که میخواهد تفاوت زن و مرد را بیاموزد و اقسام خونهای زنانه را بداند، ممکن است زمینهای برای او ایجاد شود، اما چشم و گوش بسته بودن وی نیز ننگ برای دین و علم میباشد.
دانشجویانی که در دورهٔ آموزش تشریح بدن شرکت میکنند، همین سبک موضوعشناسی را دارند. هفدهساله بودم که به مرکز کالبدشکافی پزشکیقانونی تهران میرفتم. در آنجا میدیدم که جمجمهٔ سر افراد را مانند قاچ هندوانه بیرون آورده بودند. با آن ادعای کذایی که داشتیم، تا یک هفته ناآرام بودم. در آنجا همهٔ بدنها هم لخت و عریان بود.
در خیابان جمشید تهران نزد عارف بزرگواری درس میخواندم. برخی از مناطق آن خیابان در زمان طاغوت از مراکز فساد بود و میتوان گفت بدترین جای تهران بود. این خیابان، محلی بود برای فواحش. اما من برای دیدن این عارف بزرگ مجبور بودم به آنجا بروم. البته نوجوانان را به آن منطقه راه نمیدادند و مخفیانه و یواشکی به آنجا میرفتم. به آن عارف عرض کردم: «آقا! ما میخواهیم از شما استفاده کنیم، ولی مشکل داریم». وی گفت: «مشکل دارید نیایید». به وی گفتم: «چرا شما در این محل منزل گرفتهاید درحالیکه میتوانید به منطقهای دیگر بروید». وی که از عالمان ظاهرگرا دلی پردرد داشت، گفت: «من در این مکان راحت هستم و در اینجا دیگر کسی نیست که مرا اذیت کند». گفتم: «اینجا محلی است که زنهای بد هستند!». گفت: «نه، این زنها متکبر، مغرور و مردمآزار نیستند و فخر هم نمیفروشند. گاهی هم به مسجد میآیند و نمازی میخوانند و گاهی میگویند دعا کنید خدا ما را نجات دهد. اینها افرادی دلشکسته هستند اما بعضیها بدترین بدترینها هستند و مرا اذیت میکردند و اکنون دیگر نمیتوانند اینجا بیایند و مرا آزار دهند». من گفتم: «شما در اینجا متهم میشوید؟» میگفت: «من که در اینجا بهدور از آزار، نفَس میکشم راحت هستم و دیگر مردمآزارها به اینجا نمیآیند تا مرا اذیت کنند». من در راه، سرم را پایین میانداختم تا خدای ناکرده چشمم به چیزی نیفتد و خدمت ایشان میرفتم.
ایشان عالمی بسیار بزرگوار و عارفی چکیده بودند که وقتی دهان باز میکردند، دُرّ از دهانشان بیرون میریخت، ولی چنین عالمی، از ترس خشونت و توحش ظاهرگرایان، در مکانی غریب و در میان چنان افرادی، گرفتار شده بود. وی آدمی بسیار ملّا و قوی بود. وی عارفی به تمام معنا کامل بود و از خیلی مدعیان عرفان به مراتب قویتر بود؛ زیرا چیزی را که میگفت، از خود و مشاهدات و رؤیتها و یافتههای خود میگفت، نه از ملاصدرا یا محییالدین.
وی نسبت به مردم محیط خود نظر استرحامی داشت و روانشناسی آنان را بهخوبی میدانست و میتوانست آنان را درمان کند و در واقع منجی کسانی که در پی منجی بودند شده بود. وی به مسائل روانی و اجتماعی احاطهٔ تمامی داشت. چنین کسی اگر مصدر معرفت، اخلاق و عرفان حوزهها میشد، ما وضعیت امروز را نداشتیم. عالمان واقعی ما از حوزهها رفتند و برای دوری از آزار مدعیان ظاهرگرای علم به جاهایی مثل خیابان جمشید پناه میبردند. ما هم که به آنجا میرفتیم نوجوان بودیم و متهم نمیشدیم. البته من کار وی را اشتباه میدانم. خداوند وی را غریق رحمت خود گرداند و روحش در ملکوت اعلی شاد و مورد عنایت و ارفاق خداوند باشد، ولی اشتباه وی این بود که حوزهها را ترک کرد و از آن بیرون رفت و اینجا نماند تا چند عالِم را تربیت نماید و در نتیجه حوزهها از عرفان و معرفت تهی نگردد.
اگر مثل این اعاظم و بزرگان در حوزهها مانده بودند و هر کدام در طول عمر علمی خود دستکم ده تا پنجاه طلبهٔ ربانی تربیت میکردند، حوزهها وضعیت امروزی را نداشت. حتی اگر آنان را کافر و زندیق هم میخواندند، باید میماندند؛ چراکه آنان صفایی داشتند که به هیچ سالوس، ریا یا آبروداری شرکآمیزی آلوده نمیشدند. من امثال ایشان و تمام بزرگانی را که از حوزهها رفتند، از این اشتباه تبرئه نمیکنم و آنان باید با فقر، فلاکت و مردمآزاریها کنار میآمدند و مشکلات را برای خدا تحمل میکردند تا بتوانند هر کدامشان چند طلبهٔ ربانی تربیت نمایند که بتوانند از دین خدا به صورت عالمانه و بهدور از هرگونه شائبهٔ دنیامداری دفاع کنند تا اخلاق و عرفان حوزهها به دست عدهای روضهخوان کمسواد و غیرمحقق گرفتار نشود.
چنین عالمانی به جای دستگیری از چند زن یا مرد آلوده، باید عالم عارف تربیت میکردند؛ بهویژه آنکه چنین عالمانی از عارفان واصل و حقیقتدیده بودند و عالمی معمولی که تنها اهل کتاب باشند، نبودند. فشار ظاهرگرایان و فرار این عالمان باعث خمودی و سستی حوزهها میشود. حوزه اگر بخواهد قوت بیابد، باید آزادمنشی را ارج نهد و حرمت چنین عالمانی را پاس بدارد. عالمتراشی، که عملی ناشایست است، کارگشا نمیباشد.
همین مسأله باعث شد که برای مرحوم آقای گلپایگانی و چند عالم دیگر نامه نوشتم که اینها فرزندان درماندهٔ شما هستند و نسبت به آنها تلکلیف دارید، به داد آنها برسید. آقای گلپایگانی گفت: «نفهمیدم چه نوشتهای؟» سحری که برای نماز میرفت، به او توضیح دادم. اصلاً در مخیلهٔ ایشان چنین چیزهایی نمیآمد. عالم بايد بتواند یک مملکت را مدیریت کند. آقای گلپایگانی ـ که خداوند رحمتش کند ـ نمیدانست خیابان جمشید چیست؟ و یا چِندشش میشد که از آن حرف بزند!
آری، اگر موضوعشناسی عوارض دارد، هر کاری عوارض خودش را دارد. کارگر از بالای دیوار میافتد و کمرش میشکند و یا در کارخانه انگشتانش قطع میشود و … ، اما هرگز به خاطر این امور، کار و کارخانه تعطیل نمیشود.
ضرورت آشنایی طلبه با ادیان گوناگون
اعتقاد ما این است که حوزهها باید کرسیهای دینشناسی داشته باشد و تورات و انجیل در آن تدریس و تفسیر گردد تا حقانیت دین اسلام و مکتب شیعه در پرتو مقایسه به دست آید. تا قدرت مقایسه و بررسی تطبیقی و تحلیل دلایل اطراف نباشد، نمیتوان حقانیت یکی را تصدیق کرد. این افرادِ ساده هستند که تنها حرف خود را بدون داشتن قدرت تحلیل و نقد و بدون آگاهی، حق میدانند. ما باید کرسی ادیان داشته باشیم و نمایندگان هر دینی را نخست به سخنرانی و تبیین آیین خویش و سپس به مناظره دعوت کنیم. این امر نیازمند بسترسازی است. شما تا تورات و انجیل را نشناسید، نمیتوانید برتری قرآنکریم بر آن دو را ثابت نمایید.
در زمانهای گذشته در بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۵۵ در تهران بتکدهای خصوصی بود. چند شاگرد که به فلسفهٔ غرب تمایل داشتند، به ما مراجعه داشتند. آنان صاحب بتکدهای بودند که در آن زمان میلیاردها تومان ارزش داشت. من نخست بتها را بسیار زیبا برای آنان معنا میکردم، بهگونهای که آنها برای بتهای خود گریه میکردند. اما بتهایی که در این بتکده بود، برخی از کشورهای هند و چین آورده شده بود. بعضی از بتها نیز در کشورهای غربی مثل آلمان، انگلستان و آمریکا ساخته شده بودند. ولی این هند و چین است که مهد بت میباشد و کشورهای غربی نیز در ساخت بتها از آنها تأثر دارند. خدایان ایران نیز در برخی از کشورهای اروپایی دیده میشود. اینها از این بتکدهها به عنوان معبد استفاده میکردند و به عبادت بتها مشغول میشدند. این بتها به خارجیها فروخته شد و هماکنون نگاه آثار باستانی به آنها میشود.
منبع: بدايات