۱۴۰۲-۰۵-۱۶

باور و اعتماد به خداوند

منبع: بدايات 

باور و اعتماد به خداوند

اما گل سخن‌ها که بن‌مایهٔ ملکهٔ قدسی است، یاد خدا و باور و اعتقاد به حق‌تعالاست. همهٔ آن‌چه تا این‌جا بیان شد، مبادی و مقدمات طلبگی و علوم دینی و سیر معنوی بود، اما نهایت سخن این است که آدمی ببیند تا چه اندازه به حق‌تعالی ایمان و یقین دارد؟ چه‌قدر خدا را در خود دخیل می‌داند؟ چه مقدار خدا در وجودش نشسته است؟

انسان باید ابتدا ملاحظه کند که چه اندازه حق در او مؤثر است. حرف از ترس از خدا نیست، بلکه سخن در این است که آدمی خود بفهمد که خدا چه اندازه در او و با او هست؟ بیش از نود و پنج درصد دیوانِ بیست و نُه جلدی شعر ما دربارهٔ حق و ذات باری‌تعالی است و تنها پنج درصد آن در مورد ائمهٔ اطهار و آقا رسول خدا و بی‌بی فاطمهٔ زهرا علیهم‌السلام است و دیگران نیز چندان برایمان اهمیتی نداشته‌اند.

آری، اگر کسی به اندازهٔ سرسوزنی خود را وابسته به غیر حق‌تعالی ببینند، باید بداند که اسیر چنگال شرک است. حقیقتِ ایمان آن است که آقا امیرمؤمنان علیهم‌السلام فرموده است:

«لا یصدق إیمان عبد حتّی یکون بما فی یداللّه سبحانه أوثق منه بما فی یده»(۱)؛

ایمان بنده راست نباشد جز آن‌گاه که اعتماد او به آن‌چه در دست خداست بیش‌تر از اعتماد وی به آن‌چه در دست خود اوست، باشد».

هرچه از مبادی تاکنون گفته شد همه صورت و شکلک کار است و روح و حقیقتش اعتقاد و باور به خداست. و خدا نیز عاشق‌کشی را حلال می‌شمارد و دوستان خود را به مسلخ می‌کشاند و شهیدشان می‌کند.

همهٔ آن‌چه در زمینهٔ علوم حوزوی وجود دارد، به طور عادی یا غیرعادی و به‌گونهٔ تخصصی یا فوق تخصصی، دارای یک روحی است و آن خدامحوری است، ازاین‌رو چه در علم و چه در عمل، مقصود جز قرب به حق‌تعالی نیست. در واقع موتور محرک هر کرداری برای یک عالم، همان خداست. قربت یعنی شما هر کاری را برای نزدیکی به خدا انجام می‌دهید. خدا در دل هر کسی نیست، این اعمال و کردار آدمی است که وی را نزدیک می‌کند؛ همانند ورزشکاری که روز به روز تلاش می‌کند و ذره‌ذره قوی‌تر می‌شود و رشد می‌یابد.

۱- نهج‌البلاغه، (فیض الاسلام) حکمت ۳۰۲.

خدامحوری امری بس سنگین است و این‌گونه نیست که هر کسی بتواند بگوید «من، خدامحور و خدادار هستم». در رابطه با شناخت خدا چهار مرحله وجود دارد و هر که در هر مرحلهٔ آن باشد، اهمیت دارد:

۱. خداانکاری:

مرحلهٔ اول، خدا انکاری است. خدا انکاری یعنی شما پیش از آن‌که بگویید «خدا نیست»، اصلِ آن را اثبات کرده‌اید و در مرحلهٔ بعد آن را انکار می‌کنید. و این حکایت از این حقیقت دارد که نمی‌شود خدا را در ظرفِ اندیشه و خارج به‌گونهٔ کلی نفی کرد. پس آنان که خدا را انکار می‌کنند، خوب می‌دانند که چه چیزی را انکار می‌کنند. خدا را همه شنیده و دیده‌اند و بالاخره منکر خدا یک چیزی را می‌فهمد که می‌گوید «خدا نیست»؛ زیرا تصدیق، فرعِ بر تصور است. همین که می‌گوید «نیست»، ابتدا آن را در خودش جای می‌دهد و سپس آن را انکار می‌نماید. هر کسی نیز برای خدا یک حد و ظرف و مرزی را در ذهنش معین می‌سازد و از آن به «خدا» تعبیر می‌آورد و بعد می‌گوید «نیست». این مرحله همان خداانکاری است.

این خدا با این سبک، یک ذهنیت است و به درد اعمال، کردار، ایمان، قرب و وصول نمی‌خورد؛ زیرا گرچه این نفی، اثباتِ ضمنی را در بر دارد، ولی تصدیقِ انکار، آن ذهنیت را در کار می‌اندازد و دل به چیزی اعتقاد پیدا نمی‌کند. بسیاری از افراد اگر دل‌هایشان را باز کنند، دربارهٔ خدا چنین وضعیتی را دارند.

۲. خداانگاری:

مرحلهٔ دوم، خداانگاری است؛ یعنی فرد می‌پندارد که خدا دارد و حال این‌که چنین نیست. بسیاری از اهل اسلام و فراوانی از مسلمانان در این مرتبه‌اند. اینان خدایی که بتواند جلویشان را بگیرد و دست و پایشان را از گناه و تعدی حفظ کند، ندارند. این گروه نه حرمتی برای خدا قائل هستند و نه خدایشان می‌تواند از آن‌ها مواظبت نماید. آنان تنها خدا را به تصور و خیال در ذهن مراقبت می‌کنند و مانند کسانی عمل می‌کنند که خدا دارند، اما اینان تنها گمال می‌کنند که خدا دارند؛ زیرا به محض این‌که مجالی برای ارتکاب معصیت فرا رسد، خدا را انکار می‌کنند انکارکردنی!

خداانگاری همان خیال و توهم و ظاهر خداست و این برای پرهیز و اجتناب از گناه و آلودگی کافی نیست. از چند میلیارد بشری که امروز بر روی این کرهٔ خاکی زندگی می‌کنند، بسیاری خداانگار هستند. آنان خدا خدا می‌کنند در دیر و کلیسا و کنشت و در خانقاه و مسجد و مدرسه.

نشانهٔ خداانگاری این است که چنین اعتقادی با همه نوع فسق و فجور قابل جمع است. خدا خدا می‌کند و از هیچ فسقی خود را بر کنار نمی‌بیند؛ پناه بر خدا از این اعتقاد! پس خداانگاری، مثل خداانکاری است، ولی خداانکاری، نفی خدا در قول و عمل است و خداانگاری، نفی خدا در مرحلهٔ عمل است، گرچه فرد در مرحلهٔ زبان به آن اقرار دارد.

۳. خداباوری:

مرحلهٔ سوم، خداباوری است؛ یعنی فرد برسد به جایی که خدا را باور دارد. گویی خدا در مقابلش قرار گرفته است و گرچه وی خدا را نمی‌بیند، یقین دارد که خدا او را می‌نگرد. در این مرحله است که خدا در جان و دل آدمی می‌نشیند. برای عالم دینی کم‌تر از این مرحله سزاوار نیست و باید دستِ‌کم این مقام و مرتبه را دارا باشد، وگرنه بهره‌ای از دین نبرده است. خداداران کسانی‌اند که در هر گفتار و کرداری او را ملاحظه می‌کنند و این باور، سپری در برابر آن و هر گونه بدی و کژی است. نوع مؤمنان معتقد، از این گروه به شمار می‌روند و تعدادشان نیز اندک است. خداباوری یعنی در قلب و جان آدمی، اعتقاد به خدا وجود دارد و این ایمان نیز اثباتی نیست، بلکه دلیلش همان گواهی نفس و شهادت درون آدمی است.

۴. خداداری:

مرحلهٔ چهارم، خداداری است. این مرتبه بسیار عالی و بس بلند و افراد آن بسیار بسیار اندک است. اولیای خدا و انبیای الهی و سفرای ربانی علیهم‌السلام چنین‌اند. خداداری باور نیست، بلکه رؤیت خدا به قلب و شهود خدا به روح است.

سخن از باور خدا در قلب و جان نیست، بلکه سخن از دارابودن خدا در قلب و جان است. خدا در دل هست، در خارج هست، در چشم هست، در گوش هست، در همهٔ اعضا و جوارح ظاهری و باطنی فرد خدادار هست. این عالی‌ترین مرتبهٔ عرفان است. این بالاتر از خداباوری است که در قلب است. در خداداری، خدا در شراشر وجود فرد هست. یک عالم ربانی باید از این دو مرحله، یکی را داشته باشد: حد ابتدایی و متوسط که همان خداباوری است و حد نهایی که خداداری است.

یک طلبه و عالم دینی ابتدا باید خودش را بسنجد و ببیند در کدامین مرحله از این مراحل چهارگانه است و اگر در مراحل نازل است، خود را به هر قیمتی که هست، با کمک لقمهٔ حلال، همراهی مربی و مساعدت زمان و مکان تقویت کرده و به مراحل بالاتر بکشاند و بهتر و بهتر بشود.

منبع: بدايات