منبع: بدايات
تدوین نمایهٔ نقدها
طلبه باید اصل و سبک کار خود را بر اساس تقریر، تحلیل و نقد بنا نهد و هیچگونه اهمال، اجمال و سستی در این کار نداشته باشد. یکی دیگر از کارهایی که باید انجام گیرد، تهیهٔ نمایهای از اشکالات و شبهات مطرح در هر مسأله و رشتهای است و هر کس نیز خودش باید اشکالات و نقدهایی را که به نظریات موجود دارد، یادداشت نماید و با تعیین درجهٔ ضرورتِ پرداختن به آن، نخست شبهاتی را که دارای اولویت اولی است مورد تحقیق قرار دهد و سپس به امور ثانوی و فرعی بپردازد. این کار نیازمند فکر، پژوهش، تحقیق و نوآوری متناسب با حوزههای شیعی است و این مهم با تقلید از گذشتگان یا جامعهٔ غرب سامان نمییابد.
هماندیشی شبکهای
طلبه باید کار خود را بر پایهٔ تعاون با دیگران قرار داد و تفکر بر روی مسائل باید در حوزهٔ همگانی و با مشورت با بزرگان و آنانی باشد که این راه را رفتهاند تا نتیجهای مطلوب از این هماندیشی شبکهای و جمعی به دست آید.
آفت کتابمداری و دوری از استادمحوری
از اشکالهای وارد بر نظام علمی امروز حوزه، عادت «کتابمداری» در نظام آموزشی است. طلبهها چند سال وقت میگذارند تا کتابی را بخوانند و سپس آن را مباحثه میکنند و بعد از چندسال نیز ممکن است بر تدریس همان کتابهایی که خواندهاند همت نهند. اگر این روحیهٔ انقیاد و انفعال نسبت به کتابهای موجود، از حد متعادل خود بگذرد مضر است و مانع از آن است که فرد ذهن خود را بر مسألهای متمرکز کند و آن را تحلیل و تقریر نماید و بر آن نقد وارد آورد و نقاط قوت و ضعف آن را بشناسد و ذهن را به فکر و تلاش وادارد. روحیهٔ کتابخوانی، قرائت و امتحان اگر تعادل نداشته باشد عمر طلبه را ضایع میسازد و او را مصرفی صرف تربیت میکند، نه نیروی زایا و تولیدگر. گویی او هاردی سخت است که تصورات و تصدیقات دیگران را نگاهداری میکند؛ هارد و حافظهای که به مراتب ضعیفتر از حافظهٔ یک رایانه عمل میکند. چیرگی چنین روحیهٔ مصرفی، هیچ کاربرد و فایدهای برای فرد و جامعه ندارد و تنها به تضییع اموال امام و حقوقی میانجامد که در این رابطه میگیرد و نفس طلبه را نیز بیمار میسازد و او را از تکامل روحی بازمیدارد.
خواندن کتاب، بهتنهایی هنر نیست. هماینک طلبهها در طول ده سال فقط کتابهای مقدمات تا سطح عالی را میخوانند و آن را با جزوه امتحان میدهند و نمرههای خوبی نیز میگیرند، اما آنچه حایز اهمیت است، قدرت تحلیل گزارههای این کتابهاست. در درس خارج نیز به نوشتن دفترچهای که درس خارج استاد در آن نتبرداری شده است، بسنده میشود. طبیعی است در چنین نظامی اگر کتابی نیز نوشته شود، تکرار مکررات کتابهای پیشینیان است و نوآوری خاصی، جز در برخی موارد که در پردازش عبارت وجود دارد، دیده نمیشود.
طلبه باید باور کند وقت وی برای تحقیق و نوآوری است و او باید تمرین کند و ریاضت بکشد که صاحب فکر و دارای قدرت اندیشه شود و بتواند فکر کند و بنویسد. گاه انسان باید ساعتها فکر کند تا بتواند یک خط گزاره بنویسد تا با مبانی منطقی و علمی، هم از لحاظ صورت و هم از لحاظ ماده سازگار باشد و بهویژه نقدی محتوایی بر آن وارد نباشد.
اگر عبارت با پشتوانهٔ فکر و اندیشه نگارش یابد، ماندگار میشود. نویسندهای ممکن است در باب یک موضوع چندین جلد کتاب بنویسد، ولی با مرگ نویسنده، آن کتاب نیز به محاق میرود و نویسندهای دیگر ممکن است کتابی پالتویی را به نگارش درآورد که در تاریخ به یادگار بماند. عالمی مانند حاج آقا ضیاء «المقالات» را که کتاب کوچکی در باب اصول است با عباراتی مغلق مینویسد، اما این کتاب تاکنون جاودانه است؛ چراکه چکیدهٔ اندیشه و کار مغز اوست که بر کاغذ آمده است.
خواندن کتابهای حوزوی لازم است اما این کار دورهای دارد و باید در دورهای پنجساله به اتمام برسد، نه آنکه تمام جوانی طلبه را به خود مشغول دارد که در این صورت روحیهٔ او منفعل و بسته میشود و خاصیت زندگی و زندهبودن را از مغز او میگیرد و آن را فسیل میسازد.
آنچه در نظام آموزش و پرورش مهم است، کتاب نیست؛ بلکه برخلاف عملکرد رایج در حوزههای امروز، استاد است. نظام تحصیلی حوزهها بهجای کتابمحوری، باید از همان ابتدا بر استادمحوری تأکید داشته باشد. آنچه شاکلهٔ طلبه و سیستم ساختاری محتوایی طلبه را شکل میدهد، استاد است نه کتاب. اگر کسی نزد استادی ماهر و کامل، حتی موش و گربهٔ عبید زاکانی را بخواند و یا به صلاحدید استاد، به کارگری بپردازد، پیشرفت میکند؛ ولی اگر آن استاد، ماهر و کامل نباشد، حتی اگر متن قرآن، فقه، فلسفه یا عرفان بگوید، تنها روخوانی میکند و میرود و اثری در رشد طلبه ندارد و طلبه نیز منفعل و ضعیف میگردد و نقش فعال خود را از دست میدهد.
آنچه مسیر سالم طلبگی را میسازد «استاد» است و این محوریترین اصل در زندگی طلبگی است. زندگی طلبگی و الهیگرایی روحانی، اصول و قواعد و راه و رسمی دارد که هر طلبهای باید آن را بداند و همین اصل، نخستین اصل آن است.
طلبه بهجای کار و تحصیل زیاد باید تنها در یک دهه کار صحیح انجام دهد و در همین دهسال به اجتهاد برسد. کسی که کار و تحصیل زیاد دارد، وقتی برای فکر و اندیشهورزی ندارد و کاری که پشتوانهٔ عقلورزی نداشته باشد، نتیجهای جز حرمان و شکست ندارد.
طلبه باید در همهٔ شؤون زندگی خود گزینش داشته باشد و انتخاب بر اساس کیفیت را در تمام زوایای زندگی خود (از علمآموزی و تحصیل تا تحقیق و تدریس و نویسندگی) بر کمّیت و کثرت ترجیح دهد که در این صورت، موفقیت رفیق همراه او میشود؛ وگرنه راه به جایی نخواهد برد. البته ممکن است کسی قدرت کار فراوان با کیفیت بالا داشته باشد که چنین کسانی نادر هستند که شاید در طول این چهارده قرن، به دویست نفر هم نرسد.
روزی علامه طباطبایی به من گفتند: «تمام ادبیات و سطح را در طول پنج سال خواندهام». طلبههای امروز برای اتمام آن، دستکم ده سال وقت میگذارند؛ بدون اینکه حتی شمّ اجتهاد در وجود آنان برانگیخته شده باشد. البته به نظر میرسد این روزها دیگر چنین توقعی بعید و عجیب به نظر آید؛ چراکه معلوم نیست برخی مدعیان حتی به فهم متن همین کتابها و به نظر مؤلف رسیدهاند یا نه! مهمترین اشکال تحصیلی آنان نیز «کتابمحور» بودنِ نظام از هم گیسختهٔ حاکم بر حوزههاست که به صورت ناشیانه از نظام دانشگاهها نسخهبرداری شده است که بحث گسترده آن را باید در مقامی دیگر پی گرفت.
حوزهها به جای آنکه بر استاد تأکید داشته باشد و استادی را برای سه سال نخست و استادی را برای چهار سال و استادی را برای بعد از آن مناسب بدانند، فهرست کتابها را («جامع المقدمات»، «سیوطی»، «مغنی»، «مختصر یا مطول»، «شرح لمعه»، «معالم» یا «اصول فقه مظفر»، «رسائل»، «مکاسب» و «کفایه)» ردیف مینماید و اهتمامی به استاد ندارد؛ زیرا ملاک در حوزهٔ امروزی، امتحان کتبی است؛ امتحانی که گاه طلبهای زیرک در یکشب به حافظهٔ خود میسپارد و آن را روی برگه میآورد و طلبهای دیگر که اهتمام به یادگیری دارد و در پی جوشش علم و اجتهاد از درون خود است، ممکن است نمرهٔ خوبی نیاورد و این استاد است که سطحیبودن آن طلبهٔ با نمرهٔ بالا و عمق و ژرفاداشتن این طلبهٔ با نمرهٔ پایین را درمییابد.
البته خواندن همین کتابها نیز نظم درستی ندارد و «شرح منظومه» حاجی، هرچند کتاب درسی مناسبی نیست، اما با تکمیل باید بعد از «اسفار» خوانده شود؛ زیرا «اسفار» مانند «رسائل» در اصول، و «منظومه» مانند «کفایه» در فلسفه است.
طلبههای قدیم که استادی یگانه داشتند، مثل فرزندانی بودند که در دامن پرمهر مادر رشد میکردند و عقدهای نداشتند؛ اما برخی از طلبههای امروزی را که استادمحور نیستند و دهها استاد مختلف با سلایق گوناگون به خود میبینند، باید مانند بچههای پرورشگاهی دانست؛ زیرا با آنکه همهچیز در پرورشگاه میآموزند، ولی مادر را نمیشناسند. بچههای پرورشگاهی گاهی بیش از بچههای خانه امکانات دارند و به آنان رسیدگی میشود؛ ولی چون پدر و مادر خود را نمیشناسند، در دل خود احساس تهیبودن و ضعف دارند و از آرامش بسیار کمی برخوردارند؛ ولی بچههای که بر دامان مادر هستند، هرچند در خانوادهٔ فقیری رشد کرده باشند، حتی اگر پدری جنایتکار داشته باشند، برای او اشک میریزند و دل خود را با وجود او محکم میدارند.
طلاب در زمان گذشته، همهٔ امور خود را به دست استادی میدادند که البته عالمی ربانی بود و دم داشت و تنها به دم او حرکت مینمودند، هرچند به شهریهٔ آنها افزوده نمیشد؛ اما امروزه این جزوهها و خلاصههای فارسی است که از اکثر طلبهها دل میرباید و البته چنان مؤثر و کارآمد است که بر شهریهٔ آنان میافزاید و کارنامه آنها را پربار میسازد؛ جزوههایی که حافظه را تنها برای یک روز انباشته از معلومات مینماید و هرچه دل و مهر و عشق و صفا و معنویت طلبگی است، از او میدزدد و او را بهسان قویی که آواز مرگ و پایانی خود را میخواند، از آن کتابِ نوشته شده به دست قدیسان دیروز، رهایی میبخشد.
من از ابتدا اساتید گوناگونی داشتم؛ از استاد کافرِ ملحد تا استادی که از اولیای بزرگ خداوند بوده و نیز برخی از نوابغ و بزرگان. هیچگاه استاد ضعیفی نداشتهام و کسی را بهراحتی به استادی برنمیگزیدم؛ همانگونه که برخی از اساتید بهراحتی کسی را به شاگردی نمیپذیرفتند. چنانکه پیش از این گفتم، اگر کسی را میپذیرفتم، دیگر از دلم بیرون نمیرفت و تا زنده بود، با او همراه بودم.
اساتید مشهوری که در تهران داشتم مرحوم علامهٔ شعرانی، آقامیرزا مهدی الهی و آقای شیخ محمدتقی بروجردی از رجال برجستهٔ عصر به شمار میرفتند. من بهراستی و در حقیقت، طالب بودم و آنها نیز مانع نبودند و مرا میپذیرفتند. من وقت آنان را تلف نمیکردم و آنها نیز این معنا را احساس میکردند. در مشهد از استادی چون ادیب نیشابوری بهره بردم که ثانی نداشت.
من نه هر کسی را به استادی برمیگزیدم و نه استادی کسی را قبول میکردم و هر که برایم اهمیتی نداشت، از دلم بیرون میرفت. از برکاتی که نصیب من شد، درک محضر مرحوم آقاسید ابوالحسن رفیعی است. من تفاوت سنی زیادی با شاگردان ایشان داشتم و به اصطلاح تهتغاری آنان بودم. تا ایشان و نیز دیگر اساتید برجستهٔ من زنده بودند، از آنان جدا نمیشدم. آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقا سید احمد خوانساری از این شمار اساتید بودند. آقا سید ابوالحسن رفیعی فلسفه، اخلاق و فقه میگفت. آقا سید احمد فقه تدریس میکرد و نوع زندگی و منش عملی ایشان درس اخلاق مجسمی بود. نزد مرحوم آقای شعرانی، اسفار را خواندم. مرحوم آقای الهی برای ما «شرح منظومه» میگفت، ولی به شکلی که تمام مطالب دیگر کتابهای فلسفی را در درس بیان میکرد. در واقع، درس ایشان خارجفلسفه بود که متن آن «شرح منظومه» بود. من تنها با از دنیارفتن ایشان از آنان جدا میشدم و تا زنده بودند، هیچیک را رها نمیکردم؛ هرچند گاه میشد که دیگر به درس آنان احساس نیاز نمیکردم. به هر حال، اساتید برجستهٔ من در تهران چنین عالمانی بودند.
در تهران بودم که سطح را تمام کردم و تمام درسها را بهجز چند درس به صورت خصوصی خوانده بودم، ازاینرو در دروس خود بسیار قوی بودم؛ بهگونهای که برای پذیرش در حوزهٔ قم مرا تنها با مصاحبهای پذیرفتند و از من امتحان نگرفتند. البته امتحانات کتبی که انجام شد و شفاهی هم با مغالبه تمام گردید و ادامه پیدا نکرد که بهطوری عادی انجام شود.
من درسهایم را خیلی عالی میخواندم. زمانی میخواستم نزد استادی درس بخوانم، او گفت: «درسخواندن تو چهطور است؟» گفتم: «از استاد قبلی من بپرسید». گفت: «چرا از او بپرسم! همین حالا از خودت میپرسم». من همیشه آمادهٔ امتحان بودم. همواره به پیشمطالعه مقید بودم و خیلی از درسها را با پیشمطالعه آماده میکردم و هنگام درس در حضور استاد، با وی بحث مینمودم.
«معالم» را پیش استادی خواندم که بهراستی بینظیر بود. ایشان میگفت: «من به هر کسی درس نمیدهم. ابتدا شاگرد را امتحان میکنم بعد به او درس میدهم». گفتم: «امتحان کنید». من «معالم» را از پیش خوانده بودم و میخواستم درس دیگری بخوانم. ایشان بعد از قرائت و بیان من، به صاحب معالم اشکال کرد. من یکی دو اشکال را پاسخ دادم، ولی نتوانستم همهٔ اشکالات ایشان به صاحب معالم را جواب بدهم. گفت: «این درسخواندن به درد نمیخورد؛ باید دوباره بخوانید». گفتم: «هرچه شما بفرمایید». من در درسخواندن بسیار مطیع بودم و هرچه اساتید معتبر میگفتند، گوش میکردم. چنانچه استادی را برمیگزیدم، اگر میگفت بمیر، میمردم. به هر حال گفتم: هرچه شما بفرمایید، گفت: «ولی اینطور که تو میخوانی، نه» گفتم: باز هرچه شما بفرمایید. گفت: «شما هر صبح باید یک صفحه از معالم را به من درس بدهید، من اشکال میکنم و شما باید آن را نقد و نقض کنید و پاسخ بدهید». گفتم: باشد. دو سه روز اول که میرفتم، خجالت میکشیدم؛ چراکه ایشان دو زانو مینشست و ما مانند دو کشتیگیر روبهروی هم بودیم. ایشان مرتب اشکال میگرفت و به هیچوجه رحم نمیکرد و من برای آنکه بتوانم به اشکالات وی پاسخ دهم، ناچار باید «معالم» را با حاشیهٔ آقاشیخ محمدتقی، کفایه، رسائل، قوانین و حتی حاشیهٔ مرحوم کمپانی میدیدم و ایشان نیز اشکالات حاشیهٔ کمپانی را بیشتر مطرح میکرد. بعد از چند روز توانستم تسلط خود را بر آن درس بازیابم و به ایشان درس بدهم و من «معالم» را اینگونه دوباره خواندم. وی در پایان کتاب به من گفت: «شما نیازی به خواندن قوانین ندارید»، ولی من آن را هم خواندم.
این مرد صفای بسیاری داشت. مدتی نزدیک غروب به درس ایشان میرفتم، وقت اذان که میشد، اذان میگفت، افطار میکرد و پای درس مینشست. من به ایشان خدمت میکردم و همچون جوانان دیگر در آن زمان تیپ میزدم و با این حال گاهی کارهای ایشان را با عشق انجام میدادم. گاهی خرید مایحتاج خانه و تعمیر وسایل وی را هم بر عهده میگرفتم. آرزو داشتم بگوید فلان کار را بکن تا آن را انجام دهم. کارهایی که برای ایشان میکردم، در خانه برای خودمان نمیکردم. یادم میآید یک روز به مادرم گفتم یک چای به من بده. گفت: «خودت بریز». گفتم: «میخواهم از دست تو چای بخورم. چایی را که خودم بریزم، خوردن ندارد»؛ اما با اساتیدم اینگونه نبودم. هر کاری که از دستم برمیآمد، برای آنان انجام میدادم. من شبها را نمیخوابیدم، روزی صبح زود به منزل یکی از اساتید دیگرم برای درس رفته بودم. وی مادر پیری داشت که به ایشان رسیدگی میکرد و گاهی دیرتر برای درس میآمد، آنروز هم وقتی برای درس رفتم، هنوز ایشان نیامده بودند و من همانجا خوابم برده بود. بیدار که شدم، دیدم که استادم متکایی برای من آورده و رفته و مرا بیدار نکرده است. او اینقدر باکرامت و آقا بود.
یک روز در نوجوانی داخل خودروی خود، سیوطی را مطالعه میکردم. نزدیک پالایشگاه فعلی تهران که برای لولهکشی خاکبرداری کرده بودند ناگهان ماشین چپ کرد، اما ماشین محکمی بود و چیزی نشد. یکدفعه دیدم ایشان بالای سر من است. با خود گفتم: آیا خود ایشان است یا کسی از اولیای خداست؟! ایشان در آنجا نایستاد و رفت. برخی از کارگران کارخانهٔ آرد ایران آمدند و ماشین را برگرداندند. گفتم: خدایا، این چه کسی بود؟! آیا واقعا استادم بود؟! با خود گفتم وقتی ایشان را دیدم، چیزی نمیگویم؛ اگر او باشد، بهنحوی این موضوع را باز میگوید و چنانچه وی نباشد که هیچ. ایشان را که دیدم، خندید و گفت: «نمازم داشت دیر میشد و به چند کارگر کارخانه آرد ایران گفتم به شما کمک کنند و خود رفتم». او سید باصفایی بود. گاه با افتخار میگفت: «من برای تدریسِ ادبیات تا مغنی نیاز به مطالعه ندارم». ادبیات را فراوان درس گفته بود. وی اینقدر خوب و وارسته و در عین حال بیآلایش و باصفا بود که انسان شبهه میکرد که آیا وی از اولیای خداست یا فردی عادی است!
درسهایی را که میخواندم، به دیگران درس میدادم. برخی از درسها برایم بهگونهای بود که نیازمند استاد نبود و تدریس آن را کافی میدانستم. خداوند عنایت داشت و اساتید خوبی نصیبم میشد. برخی از اساتید من افراد بسیار بسیار بزرگی بودند.
استادی داشتم به نام آقای داودی که مقدمات را پیش ایشان شروع کردم. وی آذری بود. من به ترکها خیلی علاقه دارم و هرچه ترک دیدم آدمهای خوبی بودند. با ترکها بیش از فارسها انس میگیرم. آقای داودی مردی بسیار متهجد، محجوب و مظلوم بود. ادبیات بسیار خوبی داشت. من ادبیات را پیش ایشان خیلی سریع میخواندم. گاهی میخندید و میگفت: «اینقدر که تو تند میخوانی، طلبه نمیشوی».
از کرامات ایشان این بود که میگفت: «تو که اینقدر برای درسخواندن عجله داری، طلبه نمیشوی و آن را رها میکنی!» آن زمانها که درس میخواندم، از چندین عالم میخواستم که از آخر طلبگی بگویند و اینکه باید چه بخوانم تا به آخر طلبگی برسم؟ من آن زمانها بچه بودم و برخی از آنان میگفتند: «این حرفها چیست که میزنی!». یکی به من میگفت: «آخر طلبگی کفایه است». من هم در عالم کودکی با خود میگفتم اگر «کفایه» را بخوانم، طلبگی تمام است. من نیز تا کفایه را خیلی عالی و نزد اساتید گرانقدری خواندم.
منبع: بدايات