مرشدی وارسته و عارفی سینهچاک
(۱۱۰)
از جایی میگذشتم، درویشی را دیدم که به تمام هیأت درویش بود و مظاهر درویشی و خصوصیات ظاهری اهل خانقاه را در خود جای داده بود. نزدیک رفتم و او را مورد خطاب قرار دادم و با بیانی شیرین و زبانی انباشته از شعر و تخلقی از اهل سلوک از او طلب راهنمایی پیر و مرشد و اهل طریقت حقی نمودم. ایشان با آن که خود وارستهای توانا و سالکی کامل بود، مرا از خود فارغ ساخت و کسی را با نام و عنوان و آدرس و علامت و سَر و سرّ به من معرفی نمود. من هم در همان فرصت مقرر خود را به محل رسانیدم و آن چنان که ایشان فرمودند خود را به محضر وارستهای بیهوا و واصلی بیادعا رساندم و با زبانی آب دیده و شوری هجرگونه طلب سلوک و اذن ورود خواستم. آن شب با بیان درد از خود و سکوت و لبخند از ایشان گذشت و مرا حواله به فردی داد تا سر و سرّی را بر من مطرح سازد و خصوصیاتی را از من باز پرسد که این امر نیز دل مرا جریحهدار ساخت و یافتم که این مرد هم خود سوختهای درد کشیده و سالکی پربلا میباشد.
بعد از سیری نه طولانی و سری پر سودا، خود را در محضر حیاتی یافتم که مراحل و مقامات تطهیر را بدون قیل و قال و با شور و حال بهراحتی در من پیاده میساخت.
این راه را به تندی و سرعت میپیمودم و آنی دریغ از طی طریق نداشتم و چنان ورودی در حضور و محضری در حاضر نسبت به این دو مرد پیدا کردم که گویی اهل خانوادهٔ آنها هستم و آنان نیز دریغی نسبت به من روا نمیداشتند. بهخصوص به خاطر موقعیتم و دستهایی که در جهات علمی داشتم، توجّه و تازگیهای خاصّی در آن محیط از خود مییافتم؛ همانطور
(۱۱۱)
که آنها نیز برای من از تازگی خاصّی برخوردار بودند و بحق بر من موهبتی الهی بودند.
حقیقت عرفان و راه و رسم این قوم را از این طریق به تفصیل دنبال نمودم و در این زمینه سیری آسمانی و طیرانی پنهانی در خود مییافتم و در من بال و پری گسترده و شوقی بیشتر ایجاد مینمود.
کلمات و ریاضتهای آن جناب همراه دید و تازگی دیدار وی، دلم را بی تاب و جانم را از خود فارغ میساخت.
سالهای فراوانی با این حال و هوا در محضر آن مرد بودم و چنان بهرهای از ایشان بردم که دیگر خود را از غیر بینیاز یافتم و مرا با صاحب ناز به راز و نیاز وا میداشت و سر بر آستان مینهادم و چنان عشقی از آن در دلم پیدا شد که هرگز افول نیافت.
بعد از وصال آن مرد که فراغی از آن در خود دیدم، به هر کس و هر جا که رسیدم، تنها بحث، درس، قول و اصطلاح بود و در مواردی چند چهرههای بس بزرگی را یافتم که همین معنا را با تخلقی خاص مطرح میساختند که دل، آشنایی پندارشان را در من حکایت میکرد.
ایشان با آن که اهل سلوک بود و در دروس رسمی چندان قوتی نداشت، حرمت تمام اقشار اهل ظاهر را نگه میداشت و نسبت به اهل علم و علما و حتی فقیهان حرمتی صادقانه میگذاشت و شریعت را به قوت ارج مینهاد. اهل شرع را محترم میدانست و بسیار به من سفارش تحصیل هرچه بهتر علوم رسمی و حوزوی را مینمود و میفرمود: اگر کسی از اهل سلوک علوم رسمی را بداند، بهتر میتواند جنگ و نزاع میان همگان را برطرف سازد.
(۱۱۲)
بسیار میشد برای اطلاع از بعضی قواعد و مسایل علمی و شرعی ـ با آن موقعیت رفیع ـ بهطور آشکار و در مقابل دیگران از من سؤال میکرد و باکی از کرنش نداشت و رنجی از تفرّق غیر به خود راه نمیداد و با آن که در بعضی مواقع حالش را به قال مبدّل میساختم، هرگز خستگی یا سردی به خود راه نمیداد.
ایشان این حسن را داشت که با سیر و سلوک و سوز و درد، مقام و جمعیتی یافته بود که در خود تنها عرفان و سلوک را ماندگار میساخت، فضلش داعیهٔ چیز دیگری نداشت و گویی یک حقیقت را آموخته؛ آن هم عرفان و سلوک و یک درس خوانده؛ آن هم درد و سوز و یک راه را رفته؛ آن هم شوق و عشق به محبوب ازل و ابد و هرگز خود را درگیر علوم و فنون و مبادی و غایات گوناگون نساخته بود.
من حاضر خاکنشینی را در ناسوت یافتم که عرفانی بیواسطه، سادهای بیریا و حضوری بیدغدغه بود و از آن کامی ماندگار در کام جان خویش پدیدار یافتم.
با آن که صاحب کسوت بود، با مردم همچون اهل خانهٔ خود رفتار میکرد و با آن که صاحب دم بود، از دم دیگران بیزاری نمیجست و با آن که مورد احترام بود، هرگز احترام به دیگران را فراموش نمیکرد و حضوری صادق و نمازی بیپیرایه و نیازی مستمر داشت.
با آن که پیش از حضور در محضر ایشان شنیدههای فراوانی داشتم و یافتههای بسیاری را در خود احساس میکردم، حال و هوای راه و راز و نیاز اهل ذکر و سَر و سرّ سلوک را به حق از این بیت یافته و از این وارستهٔ بیریا
(۱۱۳)
سلوک را تحصیل نمودم و با تمامی موجودات و همهٔ اهل عالم آشنایی تازهای پیدا کردم و دیگر بیگانهای در خود احساس نمیکردم و غریب یا دور از دیاری را در عالم نمیشناختم و از این زمان بود که «عشق به حق» را بیحجاب و به تفصیل در خود مشاهده میکردم.
هرچند ممکن است صاحبان سلوک دارای مشکلاتی باشند یا اشکالاتی در طریق و غایت بعضی از آنها وجود داشته و یا در میان دستههایی از آنها کاستیهایی باشد، در اصل میان آنها چیزی جز حقمداری، و محوری جز حیات و بقای حق نمیباشد و آنها تنها حیات ماندگار را دنبال میکنند و دل از غیر و یا کدورت و ریب و ریا پاک میدارند.
اهلی را که موقعیت بالایی در جهت ظاهری داشت دیدم که به من فرمود: هنگامی که دخترم را عقد کردم مهرش را پنج سکه قرار دادم و بعد از عقد با حضور دخترم آن پنج سکه را به قم بردیم و مقابل درب فیضیه ایستادیم و سکهّها را به اولین طلابی که از مدرسهٔ فیضیه بیرون آمدند یک به یک واگذار نمودیم. دیگری فرمود: دلی ناآرام داشتم و از اضطراب دل رنج میبردم و برای شکایت از دل به نزد دیوانهای رفتم و گفتم: مرا آزار کن! چند سیلی و مشت و ضربهای که بر سر و رویم نواخت دلم آرام گرفت و دیگر هیچگاه بیتابی نکرد. سومی میفرمود: هرگز بر کسی جز خود سخت نگرفتهام و همیشه در پی راحتی غیر گام برداشتهام. چهارمی میگفت: هر کس را که میبینم به یاد حق میافتم و بهجای حق به او احترام میگذارم. پنجمی میفرمود: بدون آن که کسی را بشناسم همه را آشنای خود میبینم و هرگز احساس غریبی در خود نمیکنم و بیگانهای ندیدهام و همینطور
(۱۱۴)
میگفتند و به حق هم میگفتند و تنها گفته نبود و صدق هم در کار بسیاری از آنها دیده میشد و با آن که حمایت از همهٔ آنها نمیکنم، صفای دستهای از آنها قابل انکار نیست.
هرچند خود را در آن محیط خلاصه نمیدیدم و ماندگار نیز نمیشناختم و این امر هم برای همگان روشن بود، با این حال، مهری از چهرهٔ حق در جبین آنها میدیدم و خود را بیگانه با آنها نمیدانستم.
روزی سالکی مؤمن ـ که بسیار هم معروف عام بود ـ به محضر این مرد بزرگ آمده بود و من هم آنجا حضور داشتم. ایشان از من فضلی را عنوان کرد و تمجید فراوان نمود که آن سالک مؤمن و آشنای عام گفت: حاج آقا کمتر تعریف کنید و بدانید طلبه در مسیر ما ماندنی نیست و بحق هم میگفت و دیدم که حقیقتی برتر از تمامی راهها، جز طریق شاگردی مکتب حضرت وحی و حضور جناب عصمت حق نمیباشد و هر سلوکی بیوجود شریعت و علم به آن و بییافتن عظمت کتاب و سنت آن هم با آشنایی قواعد و مبانی آن ناقص میباشد. با آن که برای بقای من در محیط محدود اهل سلوک کوشش به عمل آمد و جان ناآرام من سر در راه و دل در نگاه داشت، هرگز وقوف در خود ندید و از هر در و دربندی گریخت.
مهر و محبتی که آن مرد بزرگ بر من روا میداشت و صبر و حوصلهای که در نگاه و سکوت و وقوفش میدیدم، هرگز فراموشم نمیشود و بهرههایی که از ایشان بردم از ماندگارترین یافتههای دوران جوانیام بوده است.
بسیاری از عرفان و سلوکهایی که در مراکز علمی و کتابهای عرفان نظری و عملی دنبال میشود، تنها بحث و علم است و اقتدار علمی و درسی
(۱۱۵)
میآورد؛ نه حقیقت عرفان نظری و یا عملی که آن دور از مباحثه و گفتار است؛ در حالی که صاحبان معرفت و دردمندان حقیقت، پویندگان وصال و دردمندان معشوق بیقرار هستند و بدون طی فراوانی از لفظپردازیها و قواعد و قانونبافیها طی طریق میکنند و حقیقت را دنبال مینمایند و عرفان ملموسی در دل پویندگان حق به یادگار مینهند.
کسانی که عرفان را تنها از کتاب و مباحثه دنبال میکنند، هرگز راه به جایی نمیبرند و تنها ادعای خطرناکی پیدا خواهند کرد؛ در حالی که دردمند آشنا، درد عشق را با سوز دل میآموزد و بیدفتر و کتاب و قیل و قال، آرام و بیادعا راز و رمز راه و چرخ و چین ماه را به اهلش آگاهی میبخشد.
کسانی که عرفان را از طریق عارف سالکی دنبال میکنند، حال و هوای خاصی دارند و قول، فعل، جان و روحشان رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد و فرق است بین آنها با کسانی که درس عرفان و سلوک میخوانند و تنها به دنبال ضمیر و عبارت و معانی الفاظ هستند.
این عارف وارسته و مرشد دلخسته به حدی در تبیین راه و رسم سلوک به من بصیرت بخشید و چنان تأثیری در جانم گذاشت که گویا حاجت به غیر را از سرم دور داشت و دلم را تنها در کف رؤیت حق نهاد. روحش شاد.