۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل چهارم: دوران جوانی و چهره‌هایی بس بزرگ

 

جامعی کم‌نظیر

محضر بزرگ‌مردی را درک کردم که جامع معقول و منقول و صاحب کتاب و فتوا بود و بحق در ردیف معدود افرادی بود که در این عصر چهرهٔ علمی و مقام جمعی داشت.

با آن که در فقه همچون معقول و در ادب و تاریخ همچون دیگر رشته‌های علوم اسلامی مهارت و فضیلتی خاص داشت، بخت با ایشان یاری نکرد و

(۱۰۷)

شکست همراهش گردید و این نور، ناری شد و دودش بر فضا نشست. گرد تنهایی و غربت و بی‌رونقی بر چهرهٔ تابانش سایه افکند و او را در این سایه محو نمود.

با آن که از عقیده‌ای حق و نظراتی صواب برخوردار بود و نظراتش بعدها نیز مقبول همگان افتاد، زمان طرح فتاوای ایشان همزمان با جریانی گشت که طرح آن مسایل در آن زمان، عملی نابجا و اشتباه بود و همین کرده او را به این آفت مبتلا ساخت.

روح بلندش عاری از تزلزل و دور از تمام برخوردهای تند و زشت بود. به آرامی عمر را می‌گذراند و صفای باطنش او را یار بود و با آن که از جمعیت دور افتاد، بر سر سفرهٔ باطل ننشست و حق او را از این همگونی محافظت نمود و بی‌بهره از اهل حق و باطل شد؛ اگرچه عوارض اهل حق و باطل را بسیار بر خود هموار ساخت.

عجب روزگار و عجب بازاری است! دنیایی سربسته و پر از حقایق، اگر به کسی رو کند، معایبش دیده نمی‌شود و اگر به کسی پشت کند، محاسنش معایب جلوه می‌کند.

روزی به مناسبتی مجلس عظیمی برپا شده بود و تمام چهره‌های علمی و مردمی همراه مردم عادی در آن محفل گرد آمده بودند. آن محفل بسیار گسترده بود و مردم صف به صف بر روی صندلی‌های خود نشسته و به سخنان گوینده توجه می‌کردند. این مرد بزرگ هم که نمی‌دانم چرا و چه کس دعوتش کرده بود و ایشان چرا اجابت نموده بود وارد مجلس شد. با آن که پیری وارسته و عالمی آراسته بود و در عین سادگی و فروتنی و شناختی که

(۱۰۸)

اهل مجلس نسبت به ایشان داشتند، جایی برای نشستن پیدا نکرد و کسی به او احترام نگذاشت. ایشان آمد تا به صف اول مجلس رسید و صف اول را نیز کم‌کم طی می‌نمود و باز هم کسی برای ایشان جایی مهیا نساخت تا وقتی که نزدیک من رسید. من به تمام قامت از جا برخواستم و بی‌توجه به تمام مجلس و اهلش یا عواقب و عوارض آن، همچون سربازی به ایشان احترام نمودم و جای خود را به ایشان تعارف کردم و صندلی را با احترام به حرکت در آورده و ایشان را بر روی آن نشاندم؛ بی‌آن که کسی یا چیزی در نظرم آید. با خود گفتم: عجب روزگاری است! عالمی چنین برجسته که در ردیف اولین چهره‌های فتوا می‌باشد و هیچ کس در تمام آن مجلس جز سمت شاگردی او را نداشت، از صندلی بی‌مقداری دریغش داشتند؛ البته من نزدیک جای خود بی صندلی نماندم و جایی یافتم، ولی این صحنه روح مرا بسیار آزرد که چگونه جامعه برخورد تلخ و نامناسبی به فردی می‌کند که تعیین موضع ایشان در حدّ آن‌ها نیست؛ بی‌آن که لحاظ تناسب انسانی را در نظر داشته باشند و تنها تحت تاثیر نمودهایی از تحریک عواطف قرار گرفته و به آسانی از خود ناهنجاری نشان می‌دهند.

این مرد بزرگ که ظاهری ژولیده و بی‌تظاهر داشت و فروتنی از خصوصیات بارزش بود، کم‌تر عصبانی می‌شد و بیش‌تر می‌نگریست تا سخن بگوید.

بهره‌هایی که از برخورد، منش و خصوصیات اخلاقی ایشان بردم به مراتب بیش‌تر از استفاده‌های درسی و اصطلاحات رسمی بود. به منزلشان که می‌رفتم می‌دیدم این مرد بزرگ در خانه هم غریب و تنهاست و خود باید

(۱۰۹)

همچون محصّل حجره‌نشینی کارهای جزیی خود را کم و بیش انجام دهد، گویی وضعیت خارج در خانه نیز اثر خود را گذاشته بود. روحیهٔ متواضع ایشان به هر کس اجازهٔ بی‌حرمتی به حضرتش را می‌داد و این روحیه از ایشان به افراد خانه نیز قدرت جسارت را داده بود.

بیاناتی که از دهان مبارک ایشان می‌شنیدم، بر اثر استحکام و اقتدار علمی ایشان، چنان در جانم می‌نشست که گویی قضایایی را می‌یافتم که دلایلش همراهش بود و دیگر حاجت به کوشش و تلاش برای پیدا کردن دلیل آن نبود.

غربت ایشان نعمت خوبی برای من بود و خلوت و تنهایی ایشان مرا در جهت بهره‌گیری هرچه بیش‌تر یاری می‌نمود.

روزی در محضر ایشان بودم، شخصی آمد و در جهت استفسار از موقعیت علمی خود از ایشان طلب امتحان نمود. ایشان کتاب را روبه‌روی وی قرار داد و آن فرد را امتحان نمود و در پاسخ فرمود: اگر می‌خواهید فقط آگاهی‌های علمی داشته باشید، خوب است و به کوشش بیش‌تر در این رشته نیازمند نمی‌باشید، ولی اگر می‌خواهید محصل علوم دینی و در سلک روحانیت قرار گیرید این مقدار کافی نیست و در این علم کوشش بیش‌تری را لازم دارید. نتیجه بیان ایشان این بود که عالم بودن و چنین لباس و عنوانی را در بر داشتن تحمل و توان فراوانی را لازم دارد و با توشهٔ اندک سزاوار نیست. روحش شاد.