۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل چهارم: دوران جوانی و چهره‌هایی بس بزرگ

 

ارسطو و سقراطی مجسّم

محضر بزرگ اندیشمند معظّمی را درک کردم که ارسطو و سقراطی مجسم بود و چهره، سیما، باطن و قیافهٔ ایشان با ظاهر بیان و تکلم وی همه با جبروتی همراه بود که حکایت از عمق ادراک و معرفت جانش نسبت به حقایق هستی می‌نمود.

عالمی توانا، دانشمندی ورزیده و حکیمی خوش سیما بود که شوریدگی باطن، موجب تزلزل ظاهر ایشان نمی‌شد و وقاری چون کوه از چهره و رخسارش هویدا بود.

هنگامی که سخن می‌گفت گویی کتاب به تکلّم آمده و قلم است که

(۱۰۲)

می‌نویسد و زمانی که سکوت می‌کرد، گویی کوهی است که ظاهری آرام و باطنی آتش‌فشان دارد. خوب است که در این مقام به گوشه‌هایی از کردار و گفتار ایشان اشاره نمایم تا قدری عظمت آن بزرگوار به عبارت کشیده شود.

قدی مناسب و چهره‌ای بس زیبا داشت، چنان‌که گویی حق خود نقاش بی‌واسطهٔ آن جناب بوده است. سری بزرگ، پیشانی کشیده و بلند و محاسنی متناسب و پر داشت.

لباسش در چهار فصل حالت یکسان داشت، هیچ گاه جوراب به پا نمی‌کرد و همیشه یک عبای چهار فصل زرد و پیراهنی که همیشه دکمه‌های آن تا نزدیک ناف باز بود به تن داشت. زمستان و تابستان در نظر وی یکسان می‌نمود. نه از سرما، سرمایی و نه از گرما، گرمایی عارض او می‌شد. عمامه‌ای کوچک، پیراهن و شلواری کشی، قبا و عبا و نعلین، تکه‌هایی بود که لباس ظاهر و زیر ایشان را تشکیل می‌داد و دیگر هیچ.

آن‌قدر در لباس آزاد بود که طاسی کمی از سرش، همچون موهای سینه و شکمش، از میان عمامه و پیراهن پیدا بود. دکمه‌های قبایش همیشه باز بود و گویی آن قدر آزاد آفریده شده و به آزادی خو کرده که قید و بند این کسوت او را گرفتار خود نساخته است. نمی‌شد ایشان را در حالی جز تفکر و اندیشه یافت و هر فرصتی که می‌یافت سیگار وینستون از لبانش نمی‌افتاد.

یک روز با هم به قم آمدیم. به فلکهٔ صفائیه ـ که در آن زمان آخر قم به شمار می‌آمد و از اطراف پل به بعد باغ‌های انار بود ـ رسیدیم. با ایشان در سرمای زمستان روی تخته سنگ‌های کنار پل نشسته بودیم. ایشان سیگار به سیگار و فکر به فکر آن قدر در خود غرق بود که گویی توجّه در ایشان معنایی

(۱۰۳)

ندارد و حس وی حکایتی از سرما ندارد و چشمان ایشان مرا هم در خود نمی‌نمایاند. این حالت ایشان بود که معنای تفکر ساعتی را که بهتر از هفتاد سال عبادت است برایم روشن ساخت.

روزی با وسیلهٔ نقلیه‌ای که آن زمان داشتم به قم می‌آمدیم. در آن اتومبیل ایشان و چهار عالم بزرگ دیگر قرار داشتند که سه تن از آن‌ها استاد من بودند. به مقتضای جوانی، در رانندگی فقط از گاز استفاده کرده واز ترمز جز در بعضی مواقع استفاده نمی‌کردم. از جادهٔ قدیم که می‌آمدیم به پیچ‌های معروف این جاده و گردنه که رسیدیم بی‌ملاحظه و با سرعت تمام پیچ‌ها را طی می‌کردم که ناگاه اتوبوسی از مقابل آمد و شاخ به شاخ در یک پیچ قرار گرفتیم و بی‌آن که متوجه شوم که چه شد، از هم گذشتیم و برخوردی پیش نیامد. خوف و ترس فراوانی بر تمام سرنشینان دو وسیله حاکم گردید. بعد از گذشتن از پیچ ایستادم و به چهرهٔ حضرات نگاهی انداختم، گویی بعضی از آن پنج تن از ترس مرده‌اند و رنگ‌ها پریده و قدرت تکلّم از آن‌ها گرفته شده است. یکی از آن پنج تن که آن هم از اساتید من بود به آرامی خود را متعادل جلوه می‌داد. در آن میان بود که دیدم آن جناب ـ همان ارسطو و سقراط مجسم ـ گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده و همچون کوهی آرام، مرا با لبخندی نظاره می‌کند. هرچه به چهره‌اش توجه نمودم، دیدم سرخی گل صورتش همچون همیشه ثابت مانده و یافتم که هرگز ترس در وجودش راه نیافته است. به قدری از عظمت و بزرگی ایشان لذت بردم که از اتفاقی که افتاد هیچ نگران نشدم؛ زیرا نترسیدن من ممکن بود از جوانی باشد، ولی نترسی ایشان از استقامت، عظمت و بزرگی روحش بود.

(۱۰۴)

این خاطره در من چنان اثر عجیبی گذاشت که عشقم به آن جناب صد چندان شد؛ زیرا در خود لذتی از بزرگی و شجاعت می‌برم؛ چه در درون خودم باشد یا در آن مرد آگاه و عالمِ شجاع و بزرگ.

روزی خواندن کتابی را نزد ایشان مطرح کردم، ایشان با بیانی رسا فرمودند: حرفی ندارم، ولی همیشه هر کتاب و علمی را نزد استادی بخوان که نسبت به آن علم و کتاب علاقه داشته باشد تا بتواند با عشق و محبت مطالب کتاب را بازگو کند. من به این علم چندان علاقه‌ای ندارم و اگر هم قبول نمایم تنها به خاطر شماست. این بیان مرا چنان درسی شد تا دیگر هر علم و کتابی را جز نزد عاشق و محبش نخوانم.

روزی با ایشان در باغی کنار آبی نشسته بودیم و ایشان همچون معمول غرق در تفکر بود. من به ایشان عرض کردم: شما چرا قلم به دست نمی‌گیرید تا اندیشه‌های بلندتان را بنویسید؟ در جواب من بی‌تأمل فرمودند: مکرر این کار را کرده‌ام، ولی هر روز که چیزی نوشتم روز بعد از نوشتهٔ خود پشیمان گشتم و از آن شرمم می‌آمد تا جایی که با خود گفتم نوشته‌ای که به فاصلهٔ یک روز این گونه حالت را در من ایجاد می‌کند در فواصل بیش‌تر چگونه خواهد بود و این علت شد تا قلم را به زمین گذارم. از این کلام، بزرگی روح ایشان و سرعت سیر اندیشهٔ وی روشن می‌گردد؛ چنان که گویی اندیشه و ذهنش مجال را از قلم گرفته و قلم نمی‌تواند تقریر اندیشهٔ مداوم آن مرد را به عهده گیرد.

استادی ایشان موجب افتخار همگان بود و کسی را ندیدم که نسبت به فضلش اعجاب نداشته باشد، ولی در خلوت، چنان متواضع، رفیق و

(۱۰۵)

دوست‌پذیر بود که می‌توانست خود را به آسانی کوچک کند، پایین بیاورد و پیاده نماید. چنان در این جهت مهارت داشت که ندیدم ایشان خود را از کسی بزرگ‌تر نشان دهد و گویی آیینه‌ای است که خود را به اندازهٔ هر کس می‌نمایاند.

ایشان بحق جامع معقول و منقول بود. نقلش عین عقل و عقلش عطوفت و شوق و عشق بود. هنگامی که خلوتی می‌یافت چنان مثنوی را زمزمه می‌نمود که گویا قلندر سینه‌چاکی است که هرگز روی مدرسه را به خود ندیده و زمانی که به تدریس فقه می‌پرداخت، فقیهی را می‌ماند که جز فقه ندارد و وقتی به سیر و تفرّج روی می‌آورد، از علم و حکمت چیزی جز حیرت در خود ندارد و سینایی خیام‌گونه و خیامی چون بابا طاهر عریان بود که علم و شوق و مستی را بدون ظاهرسازی در خود فرو برده بود.

اگرچه این مرد بزرگ، بزرگ‌تر از آن بود که در جوامع کنونی ما مورد بهره‌گیری درستی قرار گیرد و با آن که شؤونی داشت، تمامی در نزدش بازی می‌نمود و بحق چیزی جز اتلاف عمر ایشان نبود و تنها حسن سلوک ایشان را می‌نمود و بس.

افسوس از آن که در نهایت از چنان وضعیت شومی برخوردار شد که جز اولیای بحق قدرت تحمل آن را نمی‌توانند داشته باشند. چند روز پیش از فوتشان وقتی به حضورشان رسیدم، با آن که آن مرد بزرگ همچون کودک و بیماری ناتوان گشته بود، ولی آن وقار و صلابت در کلام و اندامش، لرزان لرزان وجود داشت و گویی شیر شیر است؛ اگرچه پیر یا در زنجیر باشد. چهره و سیمایی از آن مرد در خاطرم مانده که هرگز آرزوی دیدن سیمای

(۱۰۶)

سقراط و ارسطو را نمی‌کنم و هرگز چهره‌ای را چنین مجسمهٔ تفکر و اندیشه ندیده‌ام. بر این باورم که وی از معدود نوابغی بودند که جامعه عقب افتادهٔ ما آن‌ها را تلف ساخت و این باورم چنان قوّتی در دل انداخت که از مرگ ایشان نگران نشدم و راحتی ایشان را بر لذّت لقای خود برگزیدم و هنگام اطلاع از فوت ایشان به‌جای ایشان از عمق دل «فزت و رب الکعبه» سر دادم؛ زیرا ایشان با آن که همگان را به طور عادی و با حسن سلوک خویش از نظر می‌گذراند، ولی در چهره و دیده‌اش چنین می‌یافتم که اندیشه و عمق ادراک خود را از همگان پنهان می‌دارد و گویی خود را همچون حق، بیگانه‌ای در میان همگان به حساب می‌آورد و تفکر و یافتهٔ موجود جامعه را به هیچ نمی‌انگارد.

آنچه از وجود ایشان در خفا و خلوت و دور از عموم و اهل ظاهر بهره بردم، چنان در جانم رسوخ کرد که معدود افرادی از اساتیدم را در این ردیف می‌دانم؛ هرچند چهره‌های برجسته‌ای را بعد از ایشان یافتم که دریایی عمیق و پربار از کمالات و معارف بودند. روحش شاد.