گواه نخست
در جهت بیان این امر گواهی را عنوان میکنم که همانند آن را در این راه بسیار دیده و داشتهام که در این مقام تنها یک مورد پنهان را به اشاره حکایت مینمایم.
در محلهٔ مسکونی ما مسجدی بود که کلید آن همچون کلید منزل ما براحتی در اختیار من قرار میگرفت و فراوان از آن مسجد در شب و روز استفاده میکردم.
یک روز عصر در مقابل مسجد ایستاده بودم که کسی مرا مخاطب قرار داد و گفت: من نماز نخواندهام، کلید این مسجد کجاست؟ من هم بیمحابا در پی تحصیل این امر برآمدم و در مسجد را برای ایشان باز کردم و ایشان با ساکی که در دست داشت وارد مسجد شد و بعد از چندی نیز بیرون آمد و با تشکر رفت.
غروب، هنگامی که همه به مسجد آمدند، معلوم شد که فرش کوچک و مرغوبی که در محراب بوده نیست و من دانستم که آن مرد فرش را در ساک خود جای داده است، بهخصوص زمانی که معلوم شد کهنه پارچههایی که در ساک بوده جایی در داخل مسجد ریخته است.
هنگامی که ماجرا را باز گفتم، در واقع بنده مقصر به حساب آمدم و با آن که کسی به من چیزی نگفت، درصدد جبران و بازیابی این فرش برآمدم. موضوع را با شخصی که زمانی نزدش چیزهایی؛ مانند: قمار، تردستی و
(۱۳۳)
شناخت انواع مشروبات الکلی و دیگر ناموزونیها را به طور تئوری فرا میگرفتم در میان گذاشتم و ایشان که خود سرآمد اساتید این فنون بود به من گفتند: صبح زودی به دنبال من بیایید تا فرش را برای شما پیدا کنم. ایشان بحق در تمامی این کجرویها گذشته از استادی و پیشکسوتی، خود متبحرّی تمام و کامل بود. بنده به دست تقدیر با ایشان آشنا شده بودم و با وقوفی که هر دو از مسلک یکدیگر داشتیم، همچون گرگ و میش بر سر آبی به سر میبردیم و بیآن که طمعی جز آشنایی و حرمت او به من و احترام من به او در کار باشد، در پی حرمت و کمک به یکدیگر بودیم. وی از وضعیت مذهبی بنده به قدری شادمان بود و غبطه میخورد که همیشه در پی حفظ ما بود و در واقع با خوش نفسی فراوانی که داشت، مربی خوبی برایم بود و همیشه از ماجراهایی که از خود و دیگران نقل میکرد این جملهٔ کتاب ابتدایی مدرسهام به یادم میآمد که «ادب از که آموختی از بیادبان» و با خود میگفتم: باید از تمام کاستیها و کجیها آگاه بود تا با بصیرت و آگاهی در پی رستگاری رفت؛ نه با چشمانی بسته و ذهنی انباشته از جمود.
صبح زود به خدمت این مرد دنیا دیده و زجر کشیده رفتم. ایشان لباسی غیر لباس خودم را به من داد و گفت: این پیراهن را به تن کن و دستمال بسیار بزرگی را داد و گفت: این گونه به گردنت بیانداز و کلاهی هم داد که بر سر نهادم و به دنبال ایشان از موضع مشخصی به راه افتادیم و از بیغولههای بسیاری به طرف دروازه غاز سابق حرکت کردیم و رفتیم. با آن که مدعی بودم که وجب به وجب تهران را قدم زدهام و به همهٔ جای آن آشنایم، هرگز مکانهایی را که با ایشان رفتم به عمر اندک خود ندیده و تا آن زمان هرگز
(۱۳۴)
مردمانی به این شکل و شمایل و قیافههایی آن چنانی و به طور دسته دسته و انبوه ندیده بودم. آن روز از آن سیر استفادههایی بردم که هرگز معلومات آن از خاطرم خارج نخواهد شد و چنان سیری کردم که بیش از خسارت صد فرش سودمند بود و گویی گم گشتن آن فرش و سرقت آن، تنها بهانهای برای دیدن نادیدنیهایی بسیار بود. گویا در مدرسهای تازه بودم و حق برایم چنین سیری را آماده ساخته بود. بعدها هم دیگر چنین رؤیتی برایم پیش نیامد و هرگز امکان آن پیدا نشد؛ هرچند دیگر چنین سیری ضرورت نداشت و تنها همان یک بار لازم بود و دیگر هیچ. البته در این باره تنها سطری نوشته شد و بس وگرنه آن دیدنیها برایم پردههایی از واقعیت بود که کتمان آن دور از حسن نیست.
در این سیر و سلوک کوتاه که گویی همراهی چنین خضری مرا یار گشته، ناگاه چشمم به مسجدی افتاد. به ایشان گفتم: میخواهم به مسجدی که در اینجاست بروم و از آن دیدن کنم. به داخل مسجد که رفتم در محراب آن مسجد عالمی را دیدم باوقار و چهرهای بیآلایش که مشغول تفکر بود. در حضورش نشستم و با ایشان به صحبت مشغول گشتم و دیدم عجب کیمیایی در خاک و عجب گنجی در این خرابه است. چنان برداشتی نو و تازه از او یافتم که قرار زیارت وی را در زمانی دیگر نهادم و به دنبال آن دوست کهنهکار به راه افتادم. بعد از سیری طولانی از پیدا کردن آن مرد و آن فرش مأیوس گشتیم و یافتم غرض از تمامی این امر، آن سیر و همین عالم بود و فرش رفت که رفت و دانستم که فرش بهانهای در دست تقدیر بیش نبود.
بر سر قرار با آن عارف سینهچاک و رند دهل دریده رفتم و ایشان را
(۱۳۵)
ملاقات کردم. از سبب وقوفش در آن مسجد و آن مکان نامناسب سؤال نمودم؛ ایشان فرمودند: از خوبان خسته و از مسلمانان رنجیدهام و در پناه نااهلان دل شکسته بهراحتی عمر میگذرانم.
چنان از صفا و صداقت نااهلان به ظاهر گرفتار سخن سر میداد که گویی در دیار پاکدلانی وارسته وقوف نموده و از چنگال گرگان منشدار رمیده است.
با آن که نمیخواهم توضیح بیشتری از موقعیت ایشان داشته باشم، اینقدر بگویم که بهرههایی از ایشان در سلوک و عرفان بردم که هرگز رقیبی همچون ایشان در عمر خود نیافتم. روحش شاد.