۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل چهارم: دوران جوانی و چهره‌هایی بس بزرگ

 

چهره‌ای ناکام

استادی یافتم که به حق دارای استعدادی خاص بود و در جهت فعلیت استعداد خود موفق گردیده بود و با آن که در حدود پنجاه سال سن داشت، نیازی به غیر نداشت و در بسیاری از رشته‌های علمی به قوت صاحب نظر بود.

بذله‌گو و گزیده‌پرداز بود. کم سخن می‌گفت، ولی هر تکه‌ای از کلامش حکایتی بود و اشارتی را به دنبال داشت؛ بی‌آن که در بیان اهداف خود به زحمت افتد یا از حرکات اعضا و جوارح استفاده نماید. چنان مطالب خود را

(۱۲۷)

بیان می‌کرد که گویی آب از آب تکان نمی‌خورد که این خود حکایت از قوت نفسانی و اقتدار باطنی وی می‌کرد.

این مرد آزاده که هرگز سر بر یوغ کسی نمی‌نهاد، وضعی پریشان و فقری بس نمایان داشت؛ به‌طوری که برای معیشت فردی خود درگیر مشکلات بسیاری بود که به بعضی از آن اشاره می‌کنم.

منزل ایشان در محلی بود که از آنِ عموم اهل علم بود. صاحب آن مجموعه شرط کرده بود که هر کس می‌خواهد در این مکان زندگی کند باید به درس آن جناب حاضر شود و در غیر این صورت از آن مکان اخراج می‌گردد.

ایشان که به جهت فقر مالی در آن مکان مسکن گزیده بود و به آن درس و آن جناب بی‌نیاز بود، از شرکت در آن درس خودداری می‌کرد. هنگامی که از روی اجبار در آن درس شرکت نمود با ایراد و اشکال خود، چنان اقتداری از خود نشان داد که درس در آن روز تعطیل شد و تشویقی بسیاری بعد از درس از ایشان به عمل آمد. اما اثاث و لوازم اندک وی را از آن مکان بیرون ریختند و ایشان نیز به ناچار خود را به مکانی دیگر رسانید که هرگز مطابق با شأن وی نبود؛ هرچند مکان پیشین نیز در خور شأن ایشان نبود و فقر وی او را چنین متواضع و کوچک ساخته بود.

بر اثر کمبود غذایی و ممکن نبودن تهیهٔ غذا، همواره بیمار بود و بسیار می‌شد که برای تهیهٔ دارو با مشکل هزینهٔ آن روبه‌رو بود و از درمان باز می‌ماند.

آن روزها ویزیت دکتر یک تومان یا در نهایت دو تومان بود. روزی برای

(۱۲۸)

رفتن به دکتر، نیازمند این مقدار پول گردید. به هر دری زد این پول فراهم نشد. به ناچار کسی را که در علم از خادمان او نیز به حساب نمی‌آمد صدا زد تا پولی برای این امر قرض کند. ایشان در حیاط آن مکان ایستاده بود و آن فرد در اتاق طبقهٔ بالا و هنگامی که او را صدا می‌زد، با آن که آن فرد می‌شنید، جواب نمی‌داد؛ زیرا شاید چند باری مقدار پولی به ایشان قرض داده بود. بعد از چندی که مکرر او را بلند صدا زد، سر بلند کرد و با تندی گفت: چه خبر است داد می‌زنی! و هنگامی که فرمود: برای رفتن به دکتر پول می‌خواهم، ایشان یک اسکناس دو تومانی از بالا به سرش انداخت و به اتاق برگشت و ایشان هم آن پول را از زمین برداشت و به دکتر رفت.

وضعیت فقر ایشان در حالی بود که روزها چند ساعتی در مرکزی کار علمی می‌کرد و از راه آخوندی ریالی عایدش نمی‌شد؛ زیرا منبر که نمی‌رفت، در حریم کسی هم که طواف نمی‌کرد و اهل وجوهات نیز نبود و همچنین از ابزار سالوس و ریا هم بی‌بهره بود.

در چنین وضعیتی بود که فقر او را به طغیان وا داشت و با آن که برای کنترل وی افراد توانایی پیش قدم شدند، ولی دیگر دیر شده بود و آن‌ها قدرت بازیابی او را نیافتند و او از دیار این کسوت به دور افتاد و در قطبی نامساعد قرار گرفت و زیان‌باری‌های فراوانی در جهت معنوی برای عموم و حتی خواص به بار آورد. وقتی در این باره به ایشان ایراد گرفتم فرمودند: مکافاتش برای کسانی است که مرا بر سر این کار وا داشتند. اگرچه تا حدی می‌توان حرف وی را درست دانست، شاید عوامل نهانی دیگری نیز در جهت تحقق این امر نقش داشت. در غیر این صورت فقر هرگز نمی‌تواند

(۱۲۹)

عالم برجسته‌ای را به کار ناموزونی وا دارد. با آن که تظاهر به بدی و کجی می‌نمود، به حق ثابت بود و تنها افراد جامعهٔ خود را مکافات می‌کرد که این خود ماجرایی را در بر دارد که قابل بررسی است و درصدد بیان آن نیستم.