حضوری کمتر از یک ساعت
روزی به درس کسی رفتم که از اسم و عنوان و آوازهای بلند برخوردار بود
(۱۵۳)
و من نیز جهت احتیاط به ایشان میل پیدا کردم. در همان روز اول، قبل از اتمام نیمهٔ اول ساعت، چنان نگران و ناآرام شدم که دیگر تحمل حضور در آن جلسه را نداشتم و ناگاه از جا برخاستم و از آن جمع به آرامی و تندی خارج شدم.
بعد از آن، کسی که در آن مکان بود مرا دید و گفت: شما کار خوبی نکردید، باید تا پایان مجلس مینشستید و میان مجلس حرکت نمیکردید. به ایشان عرض کردم: اگرچه فرمایش شما درست است، مشکلی که از اینگونه رفتار در نظرم آمد این بود که نخواستم ایشان باور کند که من هم همچون شما هستم و این سبب شد که جهت تبرئهٔ خود از چنین موقعیتی و آگاهسازی ایشان حرکت را بر قرار ترجیح دادم. در همان مدت بس کوتاه و کمتر از یک ساعت، چنان برداشتی از اندیشه و موقعیت ایشان دریافتم که دلم به حال آن بندگان خدا که در حضورش بودند سوخت و دریافتم که چیست آن موقعیتهای بازاری که اساتیدم گه گاه از آن سخن به میان میآوردند. این واقعه گذشت و شاید بیست سال بعد ـ و یا بیشتر ـ مدتی با ایشان گذرگاه واحدی پیدا کردم و هنگامی که طی مسیر ایشان را هر روز رأس ساعتی در مقابل خویش میدیدم که چنان چشم بر چشم آدمی میدوخت و توقع سلام و احترام داشت و با آن که سلام و احترام از اولین صفات یک مسلمان عادی است، او را سزاور چنین امری نمیدیدم و با خود میگفتم: شاید این امر موجب شدت مرض وی گردد.
روزی که با او روبهرو شدم بیمحابا و با تندی و استحکام سر بر صورت مبارکشان نزدیک ساختم و به جای آن که بگویم: سلام علیکم گفتم: «سلام
(۱۵۴)
کن» و ناگاه ایشان که خود را ناآرام یافت سلام کرد و همین امر موجب شد که هر روز سلام میکرد و من هم جواب میدادم و بعد از تکرار این امر دیگر سعی میکردم به ایشان در سلام پیشی بگیرم.