مگو و مپرس
دیاری را به دار و یاری را در دیار یافتم. به محضر عارف سینهچاک و رند دهل دریدهای رسیدم که از اوصافش مگو و مپرس.
چهرهٔ گویای حق، والهای همراه یار، شبیهی به دلدار، قامتی قیامت و نشانی از حقیقت. سرّی از سبحان، دلی پربلا از هجر یار و رفیقی خو کرده به درد و سوز، و
(۱۹۰)
همراهی با هجر و آه و فراق. عاشقی زار، مستی از جام «لی مع اللّه»، مهجوری شیدا و شبزنده داری بیمار از خمار چشم یار، مجنونی خندان و اسیری به زنجیر گیسوان آن ماه گرفتار. شمع روانش به سوز دایم مشغول، قباپوشی از غنچههای اطلس، بلبلی از گلشن جمال و عنقایی از قاف وصل، دلش پر راز و گوشش پر آواز و دیدهاش یارشناس، دیوانهای آزاده، مستی بیقرار و بیزاری از عقل پر فسون و سادهدلی زودآشنا.
به تقدیر حق، محضر سالکی واصل و عارفی فارغ را درک کردم که عدلی برایش در ذهن نمییابم و شباهتی جز به اولیای کمّل نداشت. دلش آیینهٔ ملکوت، روحش سرای بلند جبروت. در شوقْ واله، و در عشقْ هیمان زدهای سرکنده. جثهای کوچک، لباسی مندرس، خاکنشینی ساده، دلش جامی چون می، دردکشی صافی، زلالی از عشق، فریادی از صفا و رضایی به رضای محبوب.
پاک تباری که دلش زنگار کینه و عناد به خود ندیده بود و مزهای از غیر و سوا نچشیده بود. حضور خلقی وی، حضور حق و نمود ناسوتی او ظهوری از آن جناب. دستگیری بیادعا، مرشدی بیهوی، مرادی بیمراد و دلسوختهای به آتش هجران سوخته، سوز هجر، قد دلش را هلال داشت و فراق، قامت قلبش را به قاف قیامت همگون ساخته بود. آهش دود عشق داشت و عشقش حیات معشوق.
حضورش تک مضراب سلوک بود و رؤیتش باور دیده را بر خاک داشت و دیدی بر «لولاک». مظهر جمال بود و جلالش مندک در کمال. شاهی بود فقیر و فقیری بود شاه. خندهٔ لبانش غنچهای ابدی و شکوفهٔ بیانش ذکر یار، نفس در چنگش موم و چنگش به ریاضت رام. عبادتش قوت دل، تکبیرش لقا، قیامش قامت و قامتش قیامت، رکوعش تذلّل و سجدهاش ریزش.
(۱۹۱)
عقلش عشق، عشقش جنون و جنونش فنون. فقیری مشهور و غریبی مشکور. دردی جز هجر، شوقی جز وصل و عشقی جز یار نداشت. مسلمانی تام، مؤمنی بحق، حکیمی وارسته و عارفی آزاده، مجنونی عاشق و سالکی مشتاق.
هرچه از آن جناب بگویم هیچ نگفتهام؛ تنها آن قدر بگویم که درک حضور وی مرا از غیر فارغ ساخت و با یار آشنا نمود. زیارت وی عبادت بود و حضور او وصل، سادگی ایشان دل میبرد و مهرش دل صافی مینمود، کلامش درّ و بیانش عرفان و کتابش قرآن و ولایتش حب به اولیای حق و حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام بود.
هرچه از افراد بسیاری شنیده بودم از ایشان دیدم و آنچه از ایشان میدیدم همان بود که از بسیاری میشنیدم. با حضورش از پا افتادم و دیگر حاجت به راه ندیدم و صاحب راه را همراه با کوه و کاه، گاه و بیگاه، همچون ماه در راه میدیدم.
عارفی بود حق بین، ریاضتکشی استوار و شب زندهداری هوشیار، شبهایش حضور و روزهایش بیداری.
با غیر، بیگانه بود و هرچه میدید داغش را به فراق تازه میساخت و جز دلدار دلش را تازه نمیساخت.
این عارف دلخسته در این عصر یکی از چهرههای درخشان عرفان و معرفت بود و دلباختگان بسیاری داشت. صاحبان علم و معرفت و شعر و ادب او را میستودند، صفا و خلوص و سادگی و شور و صداقتش دلربایی خاصی را همراه داشت.
با آن که محجوبی بیادعا بود، در میان خواص شهرت بسیار داشت و با
(۱۹۲)
آن که مورد قبول تمامی اهل دل بود و نسبت به دشمن حسن سلوک داشت، به قول خود از جانب نهروانیها همیشه در رنج و تعب به سر میبرد.
بهقدری از سادگی برخوردار بود که جز دیدهٔ آشنا مشکل میتوانست ایشان را از آن ظاهر بسیار ساده باز شناسد. لباسی عادی و بسیار ساده و نوعا مندرس، عمامهای بس کوچک و لبانی پرخنده داشت و همچون بلبل که فراوان سخن از دوست سر میدهد، آرام و قرار نداشت.
پیرایه و ریا و خودنمایی و غرور هرگز در حریمش راه نداشت و به واقع متخلّق به حقایق ربوبی بود و سالکی عارف و مسلمانی بحق مسلمان بود؛ بهطوری که بحق میشد قصد انشا نمود و دربارهٔ وی عنوان «ما رأیت منه الا جمیلا» را سر داد. از دنیا چیزی نداشت و با کثرت اولاد به کم اکتفا مینمود و فراوان میشد که با مشکل روبهرو بود و با عنایت از آن میگذشت.
گفتارش آنچنان آبدار و تازه بود و بهخوبی در دل مینشست که گویی تجسم معنا از ملکوت بود و بیانش از ناسوت مینمود. روحی معنوی داشت و آدمی را بهراحتی با حق آشنا و مأنوس میساخت.
این ولی خدا و مظهر اولیای کملّ علیهمالسلام ، در دوران زندگی پر فراز و نشیب خود، حوادث و ناملایمات بسیاری دیده بود که تحمل آن جز بر آن جناب دشوار مینمود. ایشان هرگز عنایت به اظهار کمالات خود یا ناملایمات نداشت و با تمام کلام و سخن و اظهار، صاحب کتمان بود.
خاطرات و تازگیهایی از ایشان در خاطر دارم که هرگز فراموشم نمیگردد؛ اگرچه بیان آن فرصت خود را طالب است و آن قدر بگویم که آن
(۱۹۳)
جناب عارف سالکی بود که سرّ دل میگفت و پیش از مرگ، بنده را از مرگ خود باخبر ساخت و بعد از این خبر دیگر ایشان را زنده نیافتم و در فاصلهای کوتاه با تمام سلامت مزاج و صحت صوری، ندای حق را لبیک گفت و به دیار یار شتافت.
استفادههایی که از این حکیم وارسته و عارف دلخسته کردم از کمتر کسی داشتهام. باب صفا و صداقت را بهطور کامل بر من گشود و درس مهر و وفا را بی هر منّت و پیرایه به من آموخت. روحش شاد.