عارفی سینهچاک
عارف سینهچاک و واصل چموشی را یافتم که کمتر دست میگرفت و جز به ظاهر، مردمان را دعوت نمیکرد و امور باطنی را به رزق و تقدیر حواله
(۱۸۷)
مینمود.
هنگامی که محضر وی را درک کردم و مرا پذیرفت و اذن حضور داد در ظرف حضور خود را حاضر نساخت و مرا به غیبت دچار ساخت.
از راهی بس دور به در منزلشان میرفتم و وقتی در میزدم کسی از داخل میگفت: نیست. بر میگشتم و روز بعد میرفتم باز هم کسی میگفت: نیست و باز هم روز بعد میرفتم و کسی میگفت: نیست. این کار روزهای بسیاری تکرار شد و مدت شانزده روز همین راه را میرفتم و همین کلام را میشنیدم که نیست؛ نه چیز دیگری میپرسیدم و نه کلامی جز نیست میشنیدم و هر روز بعد از شنیدن این جمله با خود خلوت میکردم و میگفتم: خدایا، تا اینجا آمدم و خیر از تو میخواهم که هستی؛ هر کس میخواهد باشد یا نباشد.
بعد از این مدت، روزی در خانه باز شد و آن جناب خود فرمود: بفرمایید. من با باز شدن در، گویی در خود توان تازهای احساس کردم و در حضورش خلوت گزیدم و آرام و سر به زیر سکوت را پیشه ساختم و ایشان نیز همچنین کرد و در نهایت دو چایی آوردند و در میان صرف چایی زبان بر سخن گشودند و مهر از لب دور ساختند.
بعدها، روزی فرمودند: قبولی شما در آن مدت این بود که هیچ نپرسیدید که چه کسی نیست یا این که فردا هستند یا چه روزی باید بیایم که این خود حکایت از صبوری شما میکند و چیزهای دیگری هم فرمودند که مقام و فرصت خود را طلب میکند.
با آن که ایشان مدرّسی پرکار بودند، هیچ گاه از ذکر، فکر و خلوت خود
(۱۸۸)
دور نمیگشتند و همیشه توجه و حضور دوست را در خود داشتند و انس دایمی و حضوری ثابت یافته بودند. با آن که به آرامی و سر به زیر سخن میفرمودند، معانی را چنان محکم و بلند عنوان مینمودند که گویی کتابهای درسی عرفان برای ایشان مبادی محدود و کوتاهی بیش نیست و بیمشکل بیان حقیقت مینمودند.
با آن که در عرفان نظری توانی چنین داشتند، عرفان عملی ایشان به مراتب قویتر و محکمتر مینمود و اندیشههای نظری ایشان رنگ و روی عملی داشت و ثقل عمل در عین الفاظ و معانی مشاهده میشد.
با آن که در سلوک سالکی دلباخته و عاشقی راهیافته به دیار معشوق بودند، تمام رموز ظاهر و فنون اهل ظاهر را در خاطر داشتند و دروس صوری و علوم رسمی را بهخوبی مستحضر بودند و همچون نوآموزی قوی از تمام پیچ وخمهای مباحث صوری یاد میکردند؛ بهطوری که گویی جز ظواهر، اندیشه و حافظهای ندارد.
با آن که دوست و دشمن فراوان داشت، دل از همگان برگرفته بود و سر در جیب خود داشت و بر همگان از دوست و دشمن، دیدهٔ مرحمت روا میداشت. هرگز ندیدم که بر کسی حرف گیرد یا تندی روا دارد؛ یا بیآن که مزاح و شوخی یا خنده بر کسی روا داشته باشد از کسی جدا گردد. با دیده، دوست و دشمن را از خود جدا میساخت و هرگاه که خستگی یا کثرت کار یا مزاحمت و رنجشی بسیار او را دشوار میآمد، سفر را پیش میگرفت؛ بیآن که کسی را از رفتن خود مطلع سازد یا کسی را با خود به سفر ببرد یا بر کسی و جایی وارد شود. همچون فقیری هر کجا که میرسید منزل میگزید و
(۱۸۹)
با هر کس که میشد همراه میشد. در راه هر جا که مرقد عالم و عارفی یا فقیر و سالکی مییافت به زیارتش میشتافت؛ بدون آن که از خود چیزی ظاهر سازد یا در مورد آن شخص پرسشی کند و از ملاقات به حضور وی بسنده مینمود و میگذشت. با آن که همه فن حریف بود، هیچگاه حرفهای را با حرفهای دیگر مخلوط نمیساخت و اهل ظاهر را با اهل باطن به هم نمیانداخت و با هر کس سر و سرّ خود را دارا بود و نسبت به امور معنوی و ربوبی تقیه را از دست نمیداد؛ اگرچه ظاهر وی خود هر تقیهای را زایل میساخت، تقیهٔ او موجب حرمت حریم و حد جوار میشد.
از ایشان بهرههای معنوی بسیار زیادی بردم و وجودش را مغتنم میدانستم. از حضورش برایم چنان دیدی حاصل شد که جز اولیای بحقی که صاحب سر و سرّ و سالک سریره باشند از چنین اقتداری برخوردار نمیباشند و این دید در خور عارفان به کلمات و کتابهای عرفان نیست و آنان که سلوک و سیرشان تنها کتاب و درس و بحث و قیل و قال نمیباشد رمز و رازی چنین دارند. او مرد راه بود و دردمندی بیقرار و والهای سرگشته و امیدواری به یار. روحش آرام باد.