اولین زاغ چشم
اولین چشم زاغ را در چهرهٔ استادی دیدم که مردی وارسته، سالم و نجیب بود. من از چشمان او استفادههای بسیاری بردم و آنقدر به چشمانش نگاه میکردم که این دسته چشمها را امروز هم بهخوبی میشناسم و از آنها خاطراتی را مییابم؛ بیآن که صاحب آن را دیده باشم و یا او را بشناسم.
زیبایی، زیرکی، ادب، متانت و شیکپوشی را در این مرد دیدم و به اوصاف وی دل سپردم و جان را در پی تحصیل تمام این صفات کمال به جنبش درآوردم، بسیار مؤدب بود و کلمات را شمرده شمرده ادا میکرد. سخن گفتن وی برای من درسها داشت. با آن که بسیاری از بچهها او را میآزردند یا مسخره میکردند، من چون معشوقی چشمانش را در دل مینهادم و همواره او را نظاره میکردم. هنگامی که بهجای پنجره میفرمود: پسرم دریچه را ببند، غرق سرور میگردیدم؛ هرچند بچهها گفتهٔ او را برای تمسخر تکرار میکردند و زمانی که از عصبانیت گچی را بهسوی بچههای بیادب پرتاب میکرد، دلآزردگی وی رنجم میداد و حسرت عمر مبارک وی را میخوردم و افسوس میبردم؛ چرا که بچهها لیاقت او را نداشتند. حال که از او سخن میگویم، در دل چنان تلاطمی است که گویی پیکره و حرکتش را در خود لمس میکنم. روحش شاد.
(۲۹)