۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل نخست: دوران کودکی

 

اوّلین پی‌آمد مدرسه

نخستین روزی که به مدرسه رفتم، چنان اضطرابی از مدرسه در دلم افتاد که هنوز نیز همان حالت ناخوشایند را در خود می‌یابم. هرگز روح خود را در مدرسه آرام ندیدم و هیچ‌گاه به میل و رغبت خود در مدرسه‌ای نبوده‌ام و خود را از اهل مدرسه نمی‌دانستم؛ هرچند مدرسه برای اهل آن شایسته و متاعی ضروری و لازم است.

واقعه‌ای که در دومین روز مدرسه برایم رخ داد چنان نقشی در من نهاد که از همان روز بی‌غمی و بی‌دردی دنیاداران مال‌اندوز را به چشم خود دیدم و هرگز خاطرم را از این گروه خوش نمی‌دارم. چون مدادم را گم کرده بودم، بی‌آن که به کسی بگویم ذغالی را نازک کردم و مشقم را به‌خوبی نوشتم. آن روز که به مدرسه رفتم استادم آن مشق را دید و فهمید که مشقم را با ذغال نوشته‌ام، بدون آن که از علت این کار پرس وجو کند یا آن که کوشش مرا درک نماید، مرا مورد مکافات قرار داد و چوبی به کف دستم زد. این اولین و آخرین چوبی بود که در مدرسه برای درس خورده‌ام.

آن معلم را به‌خوبی در خاطر دارم و به طور شفاف او را می‌شناسم و بعدها همهٔ حالات موجود و اسم و رسم و وضعیت خانوادگی او را به

(۲۸)

دست آوردم و دیدم عجب! این آموزگار عزیز، هرگز نمی‌بایست کاری جز این می‌کرد؛ زیرا روح رنج، حسّ درد و زمینهٔ فقر و ناداری از آن مرد دور بود و بر حسب شغل دوم و حرفهٔ غیر معلمی، دنیاداری بی‌غم بود.