۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل نخست: دوران کودکی

 

اولین استاد

بعد از پدر و مادر، نخستین استادم، پیرزنی وارسته است که متانتی همچون اولیای الهی و صلابتی چون جوان‌مردان داشت. این زن را؛ اگرچه در نخستین سال‌های کودکی و در دوران طفولیت و پیش از دوران مدرسه به خود دیده‌ام، چنان به بزرگی و خوانایی در من نقش زد که گویی روزگارانی در

(۲۶)

محضر وی بوده‌ام.

حلیمه خاتون، زن وارسته‌ای بود که به بچه‌ها قرآن می‌آموخت و امت خود را که تنها بچه‌ها بودند همچون رسولی به طور شایسته رهبری می‌کرد. وی آموزش و تهذیب را با هم در کام امت خویش می‌نهاد و صفا و صداقت را چون طبیعت در جان آن‌ها می‌ریخت و حلاوت و شیرینی تربیت را با کمی تلخی تنبیه به جان صافی کودکان می‌نوشاند. بعد از پدر، زیرکی، متانت و وقار را در این زن دیدم و شیرینی صفات نیکوی وی هنوز نیز در کام من موجود است و آرزوی زیارتش را در رؤیا و حضور یا قیامت دارم و به شفاعتش امیدوارم.

از سه سالگی به طور مشخص، بلکه پیش از آن تا زمان مدرسه که نزدیک به چهار سال می‌شود، پیچیده‌ترین دورهٔ عمر خود را گذرانده‌ام که در این دوران، بی‌زبان و پنهان، به‌دور از قواعد و علوم آنچه تا امروز در خود مشاهده کرده‌ام یک جا و بی‌صدا با تلاطم و غوغا در دل معصومانه و کوچک خود به صورت باز و تفصیلی و بسته و به اجمال مشاهده نمودم؛ چنان‌که گویی آهنگی از آسمان و طیفی از ندا فریادم می‌زند: آرام باش و هیچ مگو، ببین و کور باش.

چنین حال و هوایی با تمام شیرینی چنان دردناک و خسته کننده بود که امروز نیز از خستگی آن فارغ نگردیده‌ام.

پرسش‌ها، دیدنی‌ها، خیال‌ها و صداهای دور و نزدیک لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و قرار را از من ربوده بود و با تمام طوفان و تلاطم، گویی کتمان و صبوری را وظیفهٔ خود می‌دانستم و از هرگونه اظهار یا پرس وجو از این و

(۲۷)

آن حتی اهل خانه، دریغ و خوف داشتم. اگر بخواهم هر یک از آن خاطره‌ها را به زبان آورم، ماجرایی بس دراز و جدا دارد که هرگز فرصت آن پیش نمی‌آید و دلی نیز آمادهٔ شنیدنش نمی‌باشد؛ چنان‌که تاکنون چنین دلی را نیافته‌ام و هیهات که بیابم!