شبی از شبها
در این مکان مقدس، مرگ، مرده، مردن، کفن، تاریکی و تنهایی را به خود دیدم. شبی از شبها که مردهای در مسجد نهاده بودند، حضور آن را غنیمت شمردم و از دنیا و تمامی روشناییهای آن، دل بهسوی تاریکی و مرگ کشانیدم و شبی را چنان بهسر بردم که گویی قیامت بود و آن مرده هم خود بودم که هرگز از آن ماجرا نگویم و تو نیز از آن مپرس.
چنان نوایی عاشقانه با آن میت سر دادم و حضوری محتاطانه با او در پیش گرفتم و آنچه نادیدنی بود چنان دیدم که بیش از این بیانش ضرورت ندارد، ولی آن قدر بگویم که آن شب از شبهای استثنایی عمرم بود و زمینه را برای دیدنیهایم هموار نمود.
(۳۸)
(۳۹)
(۴۰)
(۴۱)