نخستین مربی سلوک
معلمی سالک و عارفی وارسته را در آن مسجد یافتم که نخستین مربی عملی و صاحب سلوکم بود که با چشم و زبان و بدون کتاب و شتاب، درس صدق، عشق و پاکی بر من میآموخت. با آن که اهل درد بود، چنان تعبدی داشت که گویی دین را با دل و جان و با چشمانش ملاقات کرده و به حضور اولیای حق رسیده و حضرت حق را در خانهٔ دل مهمان نموده است.
این عالم وارسته و صاحب درد و این عارف سینهچاک، از چنان صدق و قدسی برخوردار بود که کمتر کسی حقایق باطن او را در مییافت و با آن که مورد توجه همگان بود، براحتی شناخته نمیشد.
هنگامی که از آخرت میگفت گویی از دیدههای خود سخن میگوید و
(۳۵)
زمانی که ذکر مصیبت اولیای معصومین علیهمالسلام را سر میداد، گویی شاهد ماجرای آنان بوده است.
سر و سرّ ایشان باعث شد که من بدون توجه دیگران حتی اهل خانه، شبها خود را به طور پنهانی به مسجد برسانم و در دل نیمههای شب با چراغ صدق و صفای باطن، حق را در تاریکیهای مسجد جست وجو نمایم و آهسته و پرحرارت فریاد سر دهم و از هجرش شیون نمایم که هرگز شرح آن ماجرا را بیان نخواهم کرد و آنچه در آن سنین یافتم از میمنت صدق و صفای آن مرد بزرگ و آن مسجد کوچک بود که مرا بیوقفه مورد توجه قرار میداد. هنگامی که به ایشان سلام میکردم، جوابم را با چشمانش میداد و همیشه در جواب سلام بر من نظاره مینمود. بعدها دریافتم آن نظاره چه زبان اشارتی داشته و چه پیغامی را در من نهادینه میکرده و مرا به چه داغی مبتلا میساخت.
وی بسیار مرا مورد تفقّد، صله و احسان خود قرار میداد و بارها میفرمود: «ای کاش تو پسر من بودی.» به یاد دارم روزی که مرا به خانهٔ خود برد، دستمالی را گشود که در آن انگشترهای خوب بسیاری بود و به من فرمود: «یکی از این انگشترها را برای خود بردار.» من در میان آن جستوجو کردم و با آن که تمامی انگشترها خوب بودند، بهترین آنها را که عقیقی یمنی با نوشتهٔ کامل: «من یتّق اللّه» بود برداشتم و با آن که ایشان چنین گمانی نداشت، با میل فرمودند: «حرفی نیست» و این خود چه رازی بود، نمیدانم، ولی این قدر بگویم که از آن روز تا به حال با این که چندین بار رکاب آن عوض شده، باز نیز آن انگشتر را از خود جدا نکرده و از برکات آن دور
(۳۶)
نگردیدهام و با آن که بیش از سالیان دراز از آن حادثه میگذرد، گویی بیوضویی جز در مواقع خاص، به خود ندیدهام و در حقیقت آن مرد با این بخشش، طهارت را برای همیشه بر من ارزانی داشت.
با آن که شاهد مرگش بودم، هرگز او را مرده نپنداشتم و بسیار میشود که حیات آن جناب را در خود تازه احساس میکنم و از هجر وی سوزی سخت و فراغی مستمر را بر خود هموار میسازم. رنگ صورت و صوت و طنین صدای او همیشه جانم را تازه میسازد و با آن که سالیان درازی از حضور او میگذرد. هنوز نوای وی برایم تازگی دارد و چهرهٔ وی همچون کردار ایشان هنوز نیز مرا به خود وا میدارد.
مسلمانی را در آن عبادتگاه یافتم که میتوانم بگویم تا امروز کمتر مسلمان بحقی را در ردیفش دیدهام و یا بهتر بگویم مؤمنی را یافتم که همچون او «به صدق مؤمن» کم دیدهام و یا آن که بگویم بحق، مسلمانی را در او دیدم و اگر قسم یاد کنم که اسلام مجسّم را در آن مرد ساده، سالم و سالخورده دیدهام، رواست.
اگر بگویم در طول عمرم تنها چند مسلمان دیدهام که به اعتقادم اسلام در آنها عینیت ملموس داشته و یکی از اولین آنها ایشان بوده، کلامی بجاست.
اگر بگویم بلالی را دیدم، شاید اغراق نباشد. دستکم میتوانم بگویم بلال رسول گرامی صلیاللهعلیهوآله از آن چهرهٔ ساده و سالم برای من تداعی میشد.
آن مرد از چنان صفا، صداقت، آرامش و اطمینانی برخوردار بود که گویی در دنیا جز در حضور حق بودن کاری نداشت و حضور حق را با سادگی دنبال
(۳۷)
میکرد.