۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل سوم دوره‌ای بس مهم

 

صالحی در سجّاده

استادی داشتم که وارسته‌ای صالح بود و گذشته از فضل، علم و اجتهاد، تقوا و دیانتِ بی‌پیرایه‌ای داشت و با آن که آن را ظاهر نمی‌کرد، اهل قدس و خلوص بود. بسیار روزه می‌گرفت و متعبد و اهل سجاده بود، بی‌آن که تظاهری در این جهات داشته باشد.

بعضی وقت‌ها درس تا مغرب کشیده می‌شد. ایشان به آسانی درس را نیمه‌کاره می‌گذاشت و هنگام مغرب بلند اذان می‌گفت و بعد از اذان گفتن درس را به اتمام می‌رسانید و نماز می‌خواند و می‌فرمود: می‌خواهم روز قیامت در صف مؤذنان باشم. در تدریس بسیار توانا و شاگردپرور بود و هر درس را تا جا نمی‌انداخت و پرسش نمی‌کرد و از فراغت آن مطمئن نمی‌شد، به دنبال بحث بعدی نمی‌رفت.

هنگامی که برای درس خواندن محضر ایشان رسیده بودم از من پرسیدند: چگونه درس خوانده‌اید. گفتم: می‌توانید از استاد پیشین من

(۸۸)

بپرسید، فرمودند: لازم نیست از ایشان بپرسم، از خودتان می‌پرسم. کتاب را گشود و یک صفحه و نیم از کتاب را برایشان خواندم و در قرائت مشکلی پیش نیامد و فرمودند: مطلب را تقریر کن. مطالب کتاب را عنوان کردم و در نهایت فرمودند: اشکال کن و نسبت به مطالب صاحب کتاب هرچه می‌توانی تخریب داشته باش. از ایرادهای من راضی نشدند و خود اشکالات فراوانی عنوان نمودند و فرمودند: خواندن یک کتاب و فهمیدن آن به اندازهٔ درک مشکلات صاحب کتاب اهمیت ندارد. گفتم: هرچه شما صلاح می‌دانید. فرمودند: همین کتاب را دوباره بخوانیم، عرض کردم: هرچه شما بفرمایید. فرمودند: می‌خوانیم، ولی نه این که دوباره کتاب را دنبال کرده و من قرائت کنم، بلکه شما از ابتدا کتاب را به من درس دهید و مرا به عنوان شاگرد خود فرض کرده و ایرادهای مرا نسبت به کتاب رفع نمایید.

چون کتاب از علم اصول و قابل اشکال و نقد زیادی بود، روزهای اول، کار من بسیار مشکل بود. ایشان همچون متعلّمی متواضع، دو زانو و مرعوب می‌نشست و محکم اشکال می‌کرد و تمام همت خود را در جهت تخریب مطالب کتاب به کار می‌بست. روزهای اول من هم شرم داشتم و هم توان مقابله با ایشان را نداشتم و خود را همچون مبارز ناتوانی بر روی تشک در دست‌های قوی مربی قهرمانی می‌دیدم که مرا به آسانی پرتاب می‌کند و مشت باران می‌سازد و من هم کم و بیش تعادل خود را از دست می‌دهم و ناتوان می‌گردم، تا آن که با خود گفتم: این‌جا جای شوخی و ساده‌انگاری نیست و ایشان با تمام قوا مرا ضربه فنی می‌کند و جای انصاف نیست که من آرام بگیرم. بعد از روزهای اول بیش‌تر وقتم را صرف مطالعهٔ تمام

(۸۹)

کتاب‌های اصولی می‌نمودم تا پاسخ به مشکلات ایشان را فراهم سازم. هنگام بحث ایشان را واقعا مانند متکلمی فرض می‌کردم تا از عهدهٔ پاسخ به اشکالات ایشان بر آیم و ایشان هم این امر را به‌خوبی ادراک می‌کرد تا جایی که اندک اندک باورم شد که به‌راستی از عهدهٔ تقریر کتاب و رفع شبهات آن بر می‌آیم و با آن که ایشان پهلوانی بود، با رعایت حدود شبهات، کار را بر من آسان می‌ساخت و کم‌کم خود را به گونه‌ای دیگری یافتم و دیدم عجب! اگر ده کتاب نزد ایشان می‌خواندم، در این حد کارگشا نبود. با آن که آن کتاب را بسیار خوب خوانده بودم، نسبت به این علم توانایی دیگری پیدا کردم و دریافتم که این مرد چقدر بزرگواری دارد و چه زحماتی را برای تربیت من متحمل گشته است. تا پایان آن کتاب هم بر همین منوال سپری شد و ایشان مؤدب و دو زانو، همهٔ وقت درس را تحمل می‌کرد و من هم در جهت ادارهٔ درس و اتمام بحث از تمام اقتدار خود بهره می‌گرفتم تا از عهدهٔ تقریر آن به‌خوبی برآیم و در طول مدت بحث، آن مرد، مردی شکیبا، توانا، بحّاث، دردمند و مربی شایسته‌ای در نظرم جلوه می‌نمود.

این برخورد به قدری در من اثر گذاشت که هرگز روشی را تا این اندازه در رشد افراد مؤثر ندیدم و خود در جهت تعلیم دیگران همیشه از این روش استفاده می‌کنم؛ زیرا رشد افراد تنها با شنیدن بحث کامل نمی‌گردد و زبان گشودن شاگرد، خود توان و نیروی خاصی را در افراد مستعد ایجاد می‌کند.

این عالم توانا و زاهد وارسته که عمری را در جهت علم و تقوا سپری کرده بود، به‌قدری در من مؤثر افتاد که در ردیف محدود افرادی است که من آن‌ها را استاد بحق خود می‌دانم و شیفتهٔ پاکی و توانایی آن‌ها بوده‌ام.

(۹۰)

این مرد مهربان که همچون پدری دلسوز بر من محبّت می‌ورزید، چنان درگیر حوادث و مشکلاتی شد که طغیان و طوفان، دریای پرتلاطم زندگی وی را در هم ریخت و بلا و مصیبت او را مورد حمله و هجوم قرار داد و ولایش موجب بلایش گردید و با تمام سختی هرگز لب را جز به شکر و ثنای حق نمی‌گشود. صبر و تحملش در مقابل حوادث موجب حیرت من می‌شد؛ به‌طوری که در اواخر عمر در حالی که بسیار ناتوان و ضعیف گردیده بود، چنان از صفای حق و رضای او سخن سر می‌داد که رونق باطنش را به‌آسانی ظاهر می‌نمود. چند روز پیش از مرگ، او را چنان مشاهده می‌کردم که با چهره‌ای آسمانی، لرزان و شتابان دم از صفا و مهربانی حق می‌زد و مانند کسی که منتظر انیسی است، ملاقات حق را حکایت می‌نمود و ورود حضرت حق را در من به باور وا می‌داشت. روحش شاد.