۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل سوم دوره‌ای بس مهم

 

سالکی بی‌خانمان

سالکی را یافتم که بحق ترک تمام تعلّقات زندگی را در خود تحقق بخشیده بود و با آن که می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد، پشت به دنیا و رو به انزوا کرده بود. او بی‌آن که داعیه‌ای داشته باشد، خلاصه‌ای از یک فرهنگ بود و اندیشهٔ خود را ملاک اطاعت می‌دید و تنها بر کسانی که سخن او را دنبال می‌کردند اعتماد داشت.

(۸۳)

من نزد ایشان رموزی از سلوک و اصولی از وصول را دنبال می‌کردم و بحق از ایشان استفاده‌های بسیاری بردم و برای من دلیلی عینی برای دسته‌ای از قواعد سلوک بود.

با آن که همیشه در سفر بود، مسیر خاصی را دنبال می‌کرد و زمان‌های مشخصی را مخصوص مکان‌های خاص قرار داده بود و می‌توان گفت: کم‌تر مکان شریفی از اماکن اهل سلوک و امامزادگان را می‌شود پیدا کرد که ایشان بارها آن را طواف نکرده باشد و سیری در آن نداشته باشد. روزی انگشتری به من داد و فرمود: این انگشتر مرا خسته کرده؛ زیرا خواصش آن قدر عظیم است که دیگر برای من پریشانی دارد و بیش از چند صد طواف در حریم اولیای خدا داشته است. آن انگشتر را به من عطا کرد و بحق هم آن چنان بود که می‌فرمود و کم‌تر می‌شد که استفاده از آن همراه نوش و نیشی نباشد و آدمی نمی‌توانست از آن به طور دایم استفاده کند و باید ابتدا خود را آمادهٔ بلا ساخت تا از لقایش کام گرفت، با آن که هنوز هم من آن انگشتر را دارم و در مواقع خاصی از آن استفاده می‌کنم، هرگز نسبت به عقیدهٔ ایشان دربارهٔ این انگشتری تا به امروز در من تغییری حاصل نگردیده است.

بعضی از کردار و گفته‌های ایشان؛ اگرچه در نظر عموم ناهنجار و جنون‌آمیز جلوه می‌نمود، از عمق دل و از سر عقیده بود و بحق رابطه‌ای مستقیم با معانی معنوی داشت و گاه می‌شد که می‌گفت: اتصالی ندارم و گه گاه نادیدنی‌ها را می‌بینم. من از ایشان استفاده‌های بسیاری بردم و اموری از ایشان می‌دیدم که کار درس و کتاب و استاد صوری نبود و در خور افراد وارسته و صاحبان سلوکی بود که در میان علمای رسمی و حضرات علمی

(۸۴)

کم‌تر مصادیقی برای آن می‌توان یافت.