در محضر چهرههایی قدسی
در تب و تاب جوانی، با سنی کم و شوری فراوان، روحی داشتم که بر قالب تنم بزرگی میکرد و هرگز کاستی از خود در ادراک نمیدید و با عمری کوتاه، سر و سرّی بس بلند و پیچیده داشت.
در روز چند درس میرفتم، بیآن که هیچ یک از اساتیدم خبر از دیگری داشته باشد و در جهاتی به ظاهر متباین گام بر میداشتم، بیآن که نمودی از خود نشان دهم، هر ظرفی شور و شرش را به خود محدود میساخت و در حال و هوای یار، سرمستی داشتم و فراوان میشد که بسیاری از امور را نادیده میگرفتم؛ زیرا میدیدم در جهت رشدم مؤثر است.
در دورهای که میتوانم بگویم بلوغ را پشت سر گذاشته بودم و نوجوانی را سپری میکردم، افراد برجستهای را یافتم که هر یک در من به خوبی نقش و رنگ مناسبی را میزدند که گوشههایی از آن را به اختصار عنوان مینمایم.