متخلّفی بیآلایش
استاد وارستهای داشتم که اضافه بر تدریس، مربی نفس بود. سیدی بیآلایش و عالمی خوشرو و معتقد به حق تعالی که از کمالات پسندیدهٔ اخلاقی برخوردار بود.
چنان صفا و وقاری داشت که در یک جا بیتوقع حضورش، زیارتش کردم و گمانم به رجال غیب افتاد؛ اگرچه بعدها برایم روشن شد که ایشان، خود در آن جا حضور داشته است.
مادری پیر و ناتوان داشت که خود پرستاری او را انجام میداد و تمام امور شخصی وی را سالهای متمادی به عهده داشت.
روزی که برای درس به منزلشان رفته بودم، در اتاقی منتظر ایشان نشسته بودم. چون مشغول پرستاری از مادرشان بودند، مقداری با تأخیر آمدند و من هم که شبها هیچ نمیخوابیدم، به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، نزدیک
(۵۱)
ظهر بود. حدود سه ساعت به خواب رفته بودم و زمانی که بیدار شدم، دیدم ایشان بالشی زیر سرم گذاشته و مرا بیدار نکرده است. برخورد این عالم وارسته بسیار زیبا و شیرین به کامم نشست و تعجبم از این بود که با وجود سبک خوابیام ایشان چگونه بالش را زیر سرم نهاده و من بیدار نشدهام.