گورستان
از حُسن اتفاق در نزدیکی منزل ما گورستان بسیار معتبر و شناخته شدهای وجود داشت که از آن حکایتهای بسیاری شنیده میشد که ذهن پیچیدهٔ من براحتی نمیتوانست از آنها بگذرد؛ بهویژه آن که دوستی داشتم که هرچند سنّ و سالی اندک داشت، به آسانی میتوانست با بعضی موجودات عوالم دیگر سر و سرّی داشته باشد و من نیز از طریق وی کامیاب میشدم و با مسایلی آشنا میگشتم. البته گذشته از ایشان دو استاد بسیار توانایی را یافتم که به موجودات غیر مرئی بیش از عوالم مادی و محسوس تعلق
(۴۸)
داشتند و قیافهٔ آنان خود حکایت از اموری میکرد؛ بهطوری که به آسانی نمیشد به چهرهٔ آنان نگاه کرد. حضور آنها برایم بس سنگین بود، چه بسیار میشد که شبها در خواب فریاد میزدم و اموری بر روحم سنگینی میکرد که بیان آن آسان نیست و لزومی نیز در طرح آن نمیباشد.
در آن گورستان که تا آن روز بیش از تمام مراکز برایم سودمند و مستحکم بود و گویی دانشگاهی بود که کلاسهای آن، شبها گشوده میشد و چراغ آن تاریکی و استاد آن، مردهشور و محل درس غسالخانه و موضوع بحث آن نیز مرده بود.
روح لطیف و ناآرام من در دل آن تاریکیها چنان سیر میگرفت و بُردِ بالا مییافت که گویی به آسانی سر از دنیا بر میگرفت و پر میکشید و میرفت.
چهرهٔ شب در دل تاریکی و کلاس غسالخانه و استاد مردهشور، چنان درسی برپا ساخت که راهگشای منازل فراوانی از سلوکم گردید و از بسیاری از چراغداران و چراغ به دستان راحتم ساخت و از بسیاری از داعیهداران، داعیهها، سالوسها، کتابها و درسها بینیازم ساخت.
بعدها، روزی در بحثی نسبت به ترس با کسی که داعیهٔ کمال داشت و چیزی در بساط نداشت گفتم من منکر این امر هستم که ترس وجود داشته باشد و تنها ضعف نفس و نیروی خیال است که آدمی را به ترس وا میدارد. ایشان گفتند: اگر در دل تاریکی بروید و باز هم این گونه سخن بگویید درست است، در پاسخ ایشان گفتم: شما که حکمت را در زیر سقف و با چراغ و نور برق خواندهاید باید از تاریکی چنین یاد کنید، در حالی که ما حکمت را در تاریکی خواندهایم، با چراغ و زیر سقف و میان اتاق نمیتوان حکمت آموخت و حکمت را باید در دل تاریکیها و درون ظلمتها آن هم در
(۴۹)
محضر استادی قابل، با احتیاط و آرامش کامل دنبال نمود. آری! عجب عالَمی است «عالَم تاریکی» و عجب مدرسهای است «قبر»، «گورستان» و «مردهشور خانه» و عجب استادی است «مرده» و «مرده شور چنانی».
نگاه کردن به چهرهٔ این دو استاد بزرگوار که زن و شوهری سالمند بودند، چنان جرأتی لازم داشت که بعد از تحمل این امر، نگاهکردن به چهرهٔ مرگ و جناب عزراییل کاری بس آسان مینمود. مردم عادی و زن و بچهها که هیچ، بلکه افراد تنومند و توانا و کارد به دست نیز از نگاه به چهرهٔ آن دو دچار ارعاب و وحشت میشدند. بسیاری را دیدم که با یک نهیب او از پیش پایشان میگریختند و من با تکرار و خویشتنداری در آن سنین نونهالی این سنگینی را بر خود هموار میساختم.
زن و شوهر یاد شده در همان قبرستان که جنآبادی بود، زندگی میکردند و از چنان اقتداری برخوردار بودند که تاریکیها و دیار اموات و اجنه از آنان فرمان میبردند و گویی شبانگاهان سلطان گورستان و حاکم مردگان هستند.
هرگز ظاهری به این جلال و ارعاب و باطنی با آن کمال و وقار در کسی ندیدم. آن مرد بزرگ و فقیر از چنان قد و قامتی برخوردار بود که جسدش به هنگام مرگ در تابوت جا نگرفت و به ناچار او را در چرخ گاری بزرگی قرار دادند.
بسیاری از شبهای عمرم، بلکه سالهای متعددی را با این حال و هوا سپری کردم و بدون کتاب و کاغذ و چراغ بهرههایی بردم که هرگز مشابهی برای آن روزگار در جایی و از کسی ندیدم. آنها سالکانی بودند که ذکر خاموشی داشتند و راه فنا پیموده بودند و شاید یادکرد از آنان روح لطیفشان
(۵۰)
را در ملکوت آزرده سازد و بیآن که بیشتر از حال و هوای آنان سخنی سر دهم، به آسانی از همهٔ آن امور میگذرم و دیگر چیزی نمیگویم، ولی آن قدر بگویم که اگر میسور بود و توان گفتارش را داشتم و مصلحت اقتضا میکرد، صفحاتی بس فراوان و دراز را باید خط میکشیدم تا تنها مقداری از آنچه بر من گذشت عنوان نمایم و همین مقدار بگویم تا سالیانی چند پس از کوچ از آن دیار باز هم دوستانی داشتم که به آسانی مرا مییافتند و در محفلم قرار میگرفتند؛ اما کثرت مطالعات و کارهای فراوان درسی، مانع از انس با آنها بود و این امر خود علت پنهانسازی موقت آنها گردید.