۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل دوم: دورهٔ نوجوانی

 

روزی در گورستان

پنج‌شنبه شبی در گورستان سیر می‌کردم و طبق معمول، قبرستان نیز شلوغ بود و همان‌طور که مرسوم است قرآن‌خوان‌های چیره‌دستی در این شب در قبرستان‌ها یافت می‌شوند که به تندی قرآن می‌خوانند. بعضی از آن‌ها همه قرآن را به تندی و بدون غلط می‌خواندند و دسته‌ای هم بعضی سوره‌ها را به تندی می‌خواندند و گویی این هم فنی است و اهلی دارد.

شخصی که آشنایم بود به من رو کرد و فرمود: «اگر کسی قرآن را خوب بخواند، همینان هستند و هر وقت توانستی قرآن را بدون غلط و به این تندی بخوانی، قرآن‌خوان هستی». این سخن، گویی چون الماس در من نقش خطی کشید و از همان لحظه در فکر تحصیل این امر شدم و همان‌طور که گفتم خداوند متعال نیز اسباب کار را فراهم می‌کرد. یکی از بستگان و آشنایان را می‌شناختم که هرگز ندیده‌ام کسی به این تندی قرآن بخواند، گویی نوار ضبط صوتی است که با حالت تند قرآن می‌خواند. خود را به او رسانیدم و در

(۴۵)

نزدش ریاضت این کار را دنبال کردم. با آن که در اوایل بسیار سخت بود و ایشان آن قدر تند می‌خواند که من دهان و فکم به هم می‌افتاد، ولی کم‌کم به جایی رسیدم که قرآن مجید را به تندی می‌خواندم؛ به گونه‌ای که در طول یازده ساعت و نیم یک ختم قرآن قرائت می‌کردم و هنگامی که ورق زده می‌شد باید در ضمن قرائت خود را آمادهٔ ورق زدن می‌نمودم و چنان در این کار تمرین کردم که قرآن در لسانم همچون وسیله‌ای بود که در حالت رانندگی، چنان سرعتی داشته باشد که چرخ‌هایش با زمین مماس نباشد و از روی موج، هوا، باران و آب حرکت می‌کند. این امر چنان سروری را در دلم ایجاد می‌نمود که عروج آسمانی آن را در زمین و کنج خانه و مسجد دنبال می‌کردم.

ایشان برایم مربی بسیار خوبی بود و با آن که سواد عادی داشت، بسیاری از سوره‌های قرآن کریم و از دعاهای مفاتیح و زاد المعاد مرحوم مجلسی را از حفظ قرائت می‌نمود و دعای جوشن صغیر را که دعایی بس سخت و پیچیده است به آسانی و تندی می‌خواند و بسیاری از آن را از حفظ می‌خواند.

بعد از چندی که در تجوید قرآن کریم و درس‌های طلبگی از ایشان پیشی گرفته بودم، خود مسؤول ادارهٔ قرائت قرآن جمعی بودم و شاگردان خوبی در این جهت داشتم؛ به‌طوری که همه یا بسیاری از آن‌ها کمبود محسوسی در این زمینه نداشتند و با هم رقابت می‌کردند و بیش‌تر در شب‌های احیا قدرت‌نمایی می‌کردند و در خواندن دعا از هم سبقت می‌گرفتند.

شبی از شب‌های قدر که ایشان نیز در آن مجلس شرکت کرده بود زمان

(۴۶)

قرائت دعای جوشن صغیر شد. هر کس داعیه داشت که این دعا را درست‌تر می‌خواند. گفتم: چراغ‌ها را خاموش کنید و این دعا را بخوانید. چراغ‌ها را خاموش کردند و کسی اجازهٔ خواندن دعا را به خود نداد و من به ایشان عرض کردم: شما بفرمایید و دعا را بخوانید. ایشان هم شروع کرد و از حفظ و در تاریکی مجلس دعا را تا جایی که خسته شد خواند و برای این که به وی کمک کنند، چراغ را روشن کردند و بقیهٔ دعا از روی مفاتیح قرائت شد و آن شب معلوم شد که ایشان بحق لایق استادی در این جهت هستند. از ایشان یاد کردم تا اندکی از حق استادی وی را ادا نمایم.

با آن که در آن روزها بچه بودم، سری پرشور داشتم و خود را به آب و آتش می‌زدم تا راه به جایی برم. یک سر به درس و کلاس و یک پا به راه و بی‌راه، که هر یک را به نوعی پیش پای خود می‌دیدم و بی‌آن که بخواهم خود را در هر یک می‌انداختم که توضیح بیش‌تر آن شاید در توانم نباشد و آن قدر می‌توان بگویم که جهات و طرق متعددی را به آسانی دنبال می‌نمودم، بی‌آن که نمود ظاهری داشته باشد.

آن روزها به تجوید قرآن بسیار دل بسته بودم و چنان خود را درگیر قواعد آن ساخته بودم که گویی هر یک از قواعد تجوید همچون آیات الهی لزوم و حتمیت دارد و در این مسیر نیز چیزی نوشته بودم و آن را به شاگردانی که داشتم تعلیم می‌دادم و به آن‌ها با اطمینان از این امور سخن سر می‌دادم؛ اگرچه بعدها تمام این امور را جز اندکی زاید دیدم و یکباره از همهٔ آن دست کشیدم و نمودهای دیگری مرا به خود مشغول ساخت. با آن که معارف قرآن کریم، درس و کلاس را دنبال می‌نمودم پایی به دیگر مراکز

(۴۷)

معنوی و مذهبی باز کرده و قدم‌های اولین را بر خود هموار می‌ساختم و بخشی از یافته‌ها و پیرایه‌های موجود را باز شناختم.