۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل دوم: دورهٔ نوجوانی

 

استادی در کفر

در شناخت باورهای کافران، استادی داشتم که بحق سرآمد دسته‌ای از اساتیدم بود. این مرد با تمامی تخلق به بسیاری از خوبی‌ها و داشتن دلی سرشار از مهر و پاکی، از افکار دهری و عقاید کفری بس مستحکمی برخوردار بود. با آن که خود را چندان درگیر علم و مدرسه نساخته بود، چنان از سر اعتقاد سخن می‌گفت که گویی «ابن ابی العوجایی» می‌باشد و دهری توانایی است که با حق ستیز می‌نماید.

استفاده از ایشان برایم بسیار گران‌قدر بود؛ زیرا سخن از کفر را از زبان کافر شنیدن، حال و هوای دیگری دارد، تا این که مؤمن بخواهد از کفر سخن سر دهد و پیش از ایراد اشکال در پی پاسخ آن بوده باشد.

این مرد که در بی‌آلایشی ممتاز بود و خلق وخوی خویش را چون عارف سالکی می‌نمود و فقر را براحتی دنبال می‌کرد و هرچه به دست می‌آورد انباشته نمی‌کرد و با دیگران تقسیم می‌نمود، چنان سر ستیز با حق داشت که گویی حامی همهٔ موجودات در برابر حضرت حق می‌باشد و گاه می‌شد که گویی با حق گلاویز است و سخن از سر تجسّم سر می‌دهد. گاه خدا را منکر می‌شد و زمانی حق را مقصر می‌دید و هنگامی فریاد سر می‌داد و اشک می‌ریخت تا با سوز و فریاد خود دل سنگ را به حمایت گیرد و شعرهایی می‌خواند که مصلحت در عنوان آن نیست.

در محضر ایشان همچون استادی موحّد خدمت می‌کردم ونیازمندی‌های او

(۵۸)

را فراهم می‌ساختم و اوامر وی را اطاعت می‌نمودم. ایشان نیز چون از وضعیت دینی، اخلاقی و علمی من باخبر بود، با تمام قوت بر علیه حق سخن سر می‌داد تا شاید نمایندهٔ حقی را مغلوب سازد و رسالت تبلیغ کفر را به‌خوبی انجام داده باشد. با آن که از ایشان بسیار استفاده می‌نمودم و افکارش را به خاطر می‌سپردم، در درون خود یافتم که «کفر، چیزی جز بیان توحید نمی‌باشد و کافر با انکار خود، اثبات را دنبال می‌کند؛ بی‌آن که خود از این اثبات آگاه باشد».

از برخورد با ایشان و بهره‌ای که از کفرش برده بودم چنان یافتم که باید عالمان وارستهٔ اهل دیانت، کفر و کافری را از کفّار بیاموزند تا به‌خوبی به حقایق ایمان واقف گردند. نمی‌توان باور کرد آن‌هایی که کفر و کافری ندیده‌اند و بت‌خانه و بتی را مشاهده ننموده‌اند، از حقیقت کفر و کافری آگاهی داشته باشند. بعد از درک حضور ایشان به‌خوبی یافتم که توحید چیست و کفر کدام است و کافر چه دارد و مؤمن از چه حقیقتی سخن سر می‌دهد.

سال‌ها بعد از درک حضور ایشان بت‌خانه‌ای را دیدم که بت‌های گوناگونی داشت. این جا بود که به خود گفتم: عجب! گویی با تمامی آن‌ها آشنایی دارم و بت‌خانه برایم بیگانه نیست. آن‌ها را یک به یک نظاره می‌کردم و حرف‌های شنیده از آن مرد را در خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: گویا تمام حرف‌هایی که شنیده بودم از دهان این بت‌ها خارج می‌شود و جدّیت سخن آن مرد را در تجسم کیفیت آن بت‌ها می‌یافتم. صدای آن‌ها را می‌شنیدم و زبان آن‌ها را می‌دانستم و آن‌ها به‌راحتی با من سخن از نفی و

(۵۹)

اثبات سر می‌دادند.

آشکارا بگویم که درک حضور ایشان و آن بت‌خانه، برایم حقیقتی از چهرهٔ رسای توحید بود که بیگانه‌ای در محضرش راه نمی‌یابد و به عیان یافتم که سراسر هستی چهرهٔ توحید و وحدت شخصی حضرت اله و حقیقت ذات است.

نام وی «عبدالوهاب» بود و با آن که عبد و وهاب بود، نمی‌پذیرفت که عبدالوهاب است. به ایشان می‌گفتم: اگر چنین است که تو می‌گویی پس این چه اسمی است که بر خود نهاده‌اید؟ با خنده می‌گفت: این جبری است که ناخواسته پدرم بر من تحمیل کرده است. می‌گفتم: خود، این بار را بر زمین نهید؛ جبری در کار نیست. باز هم با خنده می‌گفت: این چیزی نیست که بتوانم بر زمین نهم و هنگامی که می‌گفتم: آیا این خود چیزی جز توحید می‌باشد؟ می‌گفت: هرگز؛ زیرا عبد فراوان است و وهاب هم بسیار و من خود عبدالوهاب هستم؛ در حالی که خود وهابم پس می‌توانم که عبد خود باشم و وقتی می‌گفتم: پس اگر توانی دارید، آزاد خود باشید؛ چرا عبد خود هستید؟ باز هم با خنده می‌گفت: آزادی خود جبری است که کم‌تر از بندگی شکنجه ندارد؛ گذشته از آن که بندگی مشاهد است و آزادی وجود ندارد و در جواب می‌گفتم: پس بندگی مشاهد است و حقیقت دارد و بهتر از آزادی نیز می‌باشد و وجود هم دارد، بنابراین، خدایی است که همهٔ اسباب تحقق ادراک بندگی را بر ما فراهم ساخته تا جایی که شما انکار آزادی و بی‌وجودی و بی‌ارزشی آن را عنوان می‌کنید و باز هم به خنده می‌گفت و می‌گفتم و این گفته‌ها سری دراز داشت.

(۶۰)

وی درد بسیاری کشیده بود و عمر طولانی خود را با رنج، غم، فقر و تنهایی سپری ساخته بود و بی‌خانه و خانمان؛ همچون حیران و بریده‌ای سرگردان، سخن از کفر و ستیز با حق سر می‌داد؛ در حالی که خود مظلومی درد کشیده و فقیری سرگشته بود و با آن همه رنج، قیافه‌ای بس زیبا و کشیده و گیسوانی بس بلند و درهم داشت و کفر وی بر آن سیمای ملکوتی همچون خالی سیاه و مشکین بر چهره‌ای زیبا بود؛ به‌طوری که در چند فیلم از ایشان در نقش حضرت نوح علیه‌السلام بهره جستند و ملکوتی از فیلم و هنر با قیافه‌ای جذاب و استثنایی مشاهده می‌شد که پا به راه آسمان نهاده و به سوی آسمان‌ها پر گشوده است.

نمی‌دانم در پایان عمر با چه عقایدی بود و در چه حالتی از دنیا رفت، ولی آن قدر می‌دانم که اگر کفر وی مانع عاقبت نیک او نگردیده باشد، صاحب درد، سلوک و فقری بود که می‌تواند اجر فراوانی داشته باشد و تنها می‌توانم بگویم خوشا بر چنین کافر و بدا بر ظاهرمدار متدینی که با کردار خود روی کفر را سفید می‌نماید.