۱۳۹۵-۰۳-۱۲

حضور حاضر و غایب: فصل دوم: دورهٔ نوجوانی

 

پخته‌ای بی‌پیرایه

پاک سیرتی بی‌هوی را یافتم که هرگز پیرایه‌ای در حریمش دیده نمی‌شد و با آن که ملبّس به لباس علم نبود، خود را عقل کل می‌دید و خود را از هر رشته‌ای با اطلاع می‌دانست و به مقتضای سن و سالش تجربه‌ای بس فراوان داشت. مردی پخته بود که از سر صدق و صفا سخن می‌گفت.

در شعر و شاعری اطلاعات بسیاری داشت و در این جهت کمک زیادی به من می‌نمود. هرگز فریب و دورویی در کارش ندیدم و با آن که کاسبی می‌کرد، هرگز کار و کسب وی مانع افاضه و سخنوری او نمی‌شد.

استاد، مردی وارسته بود و تمام سخنانش را از روی صدق و بی‌آلایشی می‌گفت و دورویی و تزویر در جانش راه نداشت. همیشه از پیرایه‌ها شکایت می‌کرد و از مشکلات دین و مردم در این امور آگاه بود و در این زمینه ید طولایی داشت و آدمی را بی‌پیرایه به حقایق دینی و مردمی آشنا می‌ساخت.

(۵۴)

این خود زمینه‌ای مناسب برای رشد من بود که نسبت به شناخت پیرایه‌ها حساسیت پیدا کردم و در جهت شناخت آن با تمام قوا کوشیدم، تا جایی که در جهت شناخت این امر در زوایایی از دین، اجتماع، افکار و سنت‌های گوناگون به موفقیت‌هایی نایل آمدم. انس من با ایشان به حدّی رسید که دیگر رابطهٔ ما جهت دوستی و رفاقت پیدا کرد، تا جایی که از دوری یک‌دیگر آزرده می‌شدیم؛ هرچند بعدها چنان شد که سال به سال نیز یک‌دیگر را نمی‌دیدیم و بعدها دیگر هیچ، تا جایی که از حال یک‌دیگر بی‌اطلاع بودیم و دورادور خبری از هم می‌یافتیم. این حقیقتی بود که آن مردِ مردم‌شناس، فراوان از آن یاد می‌کرد و می‌فرمود: «از دل برود هر آن که از دیده برفت».

مردم‌شناسی آن مرد وارسته و بی‌آلایش چنان بود که گویی استاد کامل علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی است. بصیرت آن مرد مرا در شناخت مسایل اجتماع و مردم بر می‌انگیخت و نوع بیان و تحلیل او از مسایل اجتماع و مردم، با تطبیق تکه‌های تاریخی، چنان انگیزه‌ای در من ایجاد می‌نمود که بعدها نیز اندیشهٔ مرا برای تحقق این امر زنده و تازه می‌ساخت.